عصر نو
www.asre-nou.net

لئون دوینتر

شکارچی پروانه

ترجمه علی اصغرراشدان
Sat 16 07 2016

Aliasghar-Rashedan05.jpg
Leon de Winter
Der Schmetterlingsfänger
(متولد24فوریه1954،نویسنده ومقاله نویس آلمانیست.)

کاپلان یک پیش ازظهرتابستان تویک صندلی تاشو پهن رمینه آبی نشست، مجموعه راگذاشت وشروع کردبه تکمیل یک مرور.توخانه ای بین ردیف خانه هائی که تازه لوله کشی آب شده بودندزندگی میکرد.ترجمه هلندی«اولتیماتوم»،مجموعه داستانی ازولادیمیرنابوکف رودامنش افتاده بود،اماحواصیل حاشیه آب،وزوزشدیدحشرات وبوی چمن ازمطالعه بازش میداشت.
بادیدن پروانه رنگارنگی که روجلدکتاب نشسته بود،ناگهان ایده داستانی به ذهنش آمد.فوری فهمیدداستان درچه زمینه ای بایدپیش رود.درجاش نشست وسفرپروازی پروانه راروچمنهاتماشاکردوتوانست تمایلش رابه سوی موضوع داستان طرح ریزی کند.پروانه ونابوکف به مسیراصلی هدایتش کرده بودند.
هیجانزده صندلی تاشورازیربغلش زدودوباره باعجله به اطاقش برگشت.باپنجره های بازوپسزمینه صدای آهسته رادیوووزوزروانی دیوارهاوخودکاربیگ سیاه تودست خواب رفته،خم برداشته برجاماندوباتمرکزی روشن که فکرمیکردازدست داده،دریک ساعت یک داستان کوتاه نوشت.
سه هفته بعد،کمی پیش ازسفرش به روم،داستان در«فلکس کرانت»بود.

شکارچی پروانه

پانزده سال پیش که تازه اولین کتابم رامنتشرکرده بودم،خواستم به اودسا،شهر ایزادک بابل نویسنده تحسین برانگیزم سفرکنم.مسیرسفرم ازفرانکفورت،وین وبوخارست درساحل کنتستانتامیگذشت،خواستم باکشتی به طرف اودسابروم.
پیش ازخیلی مشکلات دیگراینطورسفر مجانی،حفاظت ازلباسهام،کتابهای نامه های ایزاک،عروس چخوف،کودکی تولستوی،دوران کودکی ونوجوانی ودخترکاپیتان پوشکین توکوله پشتیم بودند.
روزاول طی سه مرحله خودرابه فرودگاه فرانکفورت رساندم که کنارمرزوتورگباری سیل آساغرق شده بود.شب راتومبلی تویک سالن بزرگ پرسروصداگذراندم.صبح بعدسواری مجانیم راتویک اتومبیل گروهی ازیک سوئیسی گرفتم.سوئیسی به شهر برن میرفت وباسپاسگزاری سوارشدم.رواین حساب ازمسیرایده آلم بازماندم.موهای بلند،شلوارجین وصله داروکفش های ورزشی بسته م مانع زودپیداکردن همراه دلخواهم بودند.
باکمک سوئیسی هادوره گردیم راتومسیرتازه ای ادامه دادم:میلان،تریست،زاگرب وبعدازطریق بلگرادبه طرف بوخارست.ازبرن به طرف ووی،شهری کناردریای ژنو رفتم. تقریبازودبه عنوان همراه مهمان سواراتومبیلی شدم وشب رسیدم،بایدیک اطاق باپول زیادتوهتلی گران میگرفتم.
روزبعدحول وحوش ساعت 12رفتم توسالن صبحانه،ازبازمانده ها،حلقه های نان وشیشه مرباتویک دستمال سفره پیچیدم وبایک زن ومردهلندی همراه شدم.کناردره گسترده وسرسبزرون،نزدیک شهرمارتینی پیاده م کردند.توووی یک شیشه پلاستیکی آب اویان برای راه سفردرازم خریدم.خیابان پرترافیک راترک کردم که دربلندیهای رون جائی پیداکنم ونانهای ازهتل برداشته رابخورم ومطالعه کتاب دخترکاپیتان راشروع کنم.پیاده روی رادنبال کردم که بین درختهاپیش میرفت.محوطه ی گردی راوسط درختهاپیداکردم که ازپوته هاپاکسازی شده بودوبه استراحت پرداختم.درشیشه مربارابازکردم،مقداری رویک تکه نان مالیدم وکتاب رابازکردم.
«پدرم آندری پترویچ گرینیوف درجوانی تحت امرکنت مونیخ خدمت کردودر17سالگی درجه یک سرگردیش راگرفت وخداحافظی کرد.بعدتوروستای زادگاهش درولایت حکومت سیمبیرسک زندگی کردوبازن جوانی به اسم آودوتیاواسیلیفنادختریکی ازنجیب زادگان آنجاازدواج کرد...»
لکه ای مرباوخرده نان روکتاب افتاد،سعی کردم باانگشتم پاک کنم وموفق نشدم،درنتیجه یک لکه لعنتی جای انگشت وچسبنده جاماند.
خواستم صفحه کتاب راتغییردهم ناگهان پروانه ای باخالهای بزرگ رنگارنگ که شبیهش راهیچوقت ندیده بودم،روش نشست.پروانه بیش ازنصف کتاب رااشغال کرد،سیاه،اماشفاف آبی بود.بالهای نازک براقش میلرزیدند.انگارخطرموجودات برگزیده راحس کرد.کتاب میتوانست بایک اشاره ساده دست بسته وپروانه تویکی ازداستانهای پوشکین برای همیشه زندانی شود.
پروانه مزه مربارارهاکرد،ظاهراترس ازمن به اندازه کافی ماندنش رامنتفی کرد،باشگفتی متوجه حساسیت،ساختارکشیده وطرح بالهاش شدم.صدای به هم خوردن شاخه ای راشنیدم،آن طرف رانگاه کردم،بین پیچ وخم درختهاپیرمردی رادیدم که نزدیک مشد.بلندقدبود،یک ژاکت بافتنی پشمی قهوه ای وشلوارکوتاه سفیدخاکستری پوشیده بود.شلوارتابالای زانوهاش رامی پوشاند.کفشهای سنگین راهپیمائی به پاداشت.یک توربزرگ شکارپروانه دست راستش بود.
نفس نفس وکله طاسش زیرعرق برق میزد.به انگلیسی پچپچه کرد.نخواستم خودم راتکان دهم وبه خاطربلندی ووقارسن بالاش،جام راباهاش عوض کنم.باحرکتی برق آسابه طرف پروانه ی روکتاب پریدوبه شکلی دردآورمچ دستم رافشرد،پروانه روکتاب دخترکاپیتان بیهوده پرپرمیزد
مردخندیدوباشکارش ازمن روگرداند،به طرف دیگربرگشت،انگارنخواست اجازه دهد شاهدآن نوع صمیمیتش باپروانه باشم.پرانه راتویک قوطی که ازکوله پشتیش درآورده بود،پنهان کردوروکولش انداخت.دوباره به طرف من برگشت ودرضمن پاک کردن عرق پیشانی وسرطاسش بایک دستمال جیبی،ازمن پرسیدناراحت شدم؟.جواب دادم قضیه خیلی مهم نیست.شیشه پلاستیکی اویان رانشان دادوپرسیداجازه داردیک قلب آب بنوشد.شیشه پلاستیکی رابه طرفش درازکردم.تشکرکردودهنه شیشه پلاستیکی راتودهنش گذاشت.جوزکش زیرچروکهای گوشت آلودگلوش باحرص میرقصید.مقداری آب ازکنارچروکهای دهنش پائین وروژاکت پشمیش ریخت.دهنه شیشه راازدهنش بیرون آورد،خودرابه طرف جلوخم کردتافطره های آب ازروچانه ش روخزه هابریزد.باپشت دست چپ لبهاش راپاک کردوشیشه راپسم داد.
به انگلیسی گفت«معذرت میخوام که اینجورهجوم آوردم وازخوندن این رمانس علمی بازت داشتم.امااون یه....(اسامی لاتینی رونمی فهمم)،حتمابایدداشته باشمش.»
من تکرارکردم«منم پروانه شناس نیستم،اماقشنگ بود.اون جلب مربائی شده بودکه رورمانس علمی روسیم،دخترکاپیتان اثرپوشکین ریخته بود.»
جلدکتاب رانگاه کرد،خنده تمسخرآمیزی زد.شصت ساله تخمینش زدم.
باخنده استهزائی صمیمی پرسید«ازکی نوشته های پوشکین هیپی رامیخونی؟»
آه کشیدوروخزه ها فروکش کرد.
«نمیدونم.من نمیدونم هیپی هام پوشکین میخونن.به هرحال،من پوشکین میخونم.»
نگاهش کردم،هردوپوزخندزدیم.سرش رابالاگرفت،باچشمهای دچاردوبینیش به آسمان بالای روشنائی چشمک زدوبرای یک نطق آتشین نیرومنددرباره یک سری چیزهانشست،من- آن زمان اوایل بیست سالگی بودم- آگاهانه برگزیده بودم:موهای بلند،پاپ موزیک،رادیوفرهنگ کفر،تلویزیون گروه گردشگران.هرازگاه فاتحانه نگاهم میکرد،انگارمیخواست به چالش بکشاندم.حرفم رادنبال وسعی کردم شکارچی پروانه رادایم جلوی چشم داشته باشم.حمله اش پدیده ای کاملاقابل درک وپذیرفتنی بود.چندمرتبه موهای پرپشت ریخته روشانه هام راپشت گوشم دسته کردم.
پرسیدتوراه کجاهستم.(آدمی که تمام روزهاتوجنگل هاپروانه شکارمیکرد،نبایداودسارامی شناخت)،دچارشگفتیم کرد،معلوم شداوایل جوانی وپیش ازانقلاب تواودسازندگی میکرده.بدون این که ازاختلاف نظرمان به طورمحسوس ناراحت شود،روآهنگی آرام متوقف شدویادآوریهاش راازاین شهر تعریف کرد.نان رانشان دادوپرسیدمیتواندبرای صرف نهارنان رابخورد.سرم رابه نشانه قبول تکان دادم ونان رابهش ارائه کردم.درنتیجه به یک نهارواقعی تویک رستوران توخیابان دعوتم کرد.
حول وحوش دوساعت ونیم بااین مردوقوانینش بسربردم.همه چیزراخوانده بود- آنچه به شکل کپه های برج مانندمنتظرمن بودندوهنوزهم منتظرند.تمام خلاءدانشم رادرنظرنویسنده روسی همراه باجوکهای فوق العاده ش حس کردم.معمولادرباره داستان خودش «اردک سرخ کرده توسس تمشک»،ازسرتفنن پرصدامی خندیدویاباشدت به من تکیه میداد.نگاه ناخشنودمشتریهای خوش پوش رستوران درجه یک راهنوزهم به خاطرمیاورم،شوروشوق پرسرصدایش مایه ی اختلال نظم ساکت رستوران بود.
قهوه راکه می نوشیدیم،ساعت مچیش رانگاه کردوگفت بایدبرود.من میتوانستم راحت درجام نشسته بمانم ونان خامه ای سفارش داده شده رامزمزه کنم.ازش تشکروباهاش خداحافظی کردم.بایدبگویم این باهم بودن خوب،دیگربه عنوان داستانی به مروردرحال محوشدن است.بعدازرفتنش کنارصندلی چهارصفحه نوشته ی درهم مچاله شده روفرش کشف کردم.موقع پرداخت صورتحساب ازجیب شلواریاکوله پشتیش بیرون کشیده؟چهارصفحه راخواندم.صفحه هادارای زیباترین متنی بودندکه داشتم وتاآن وقت خوانده بودم.
بارهاسعی کرده م متن رابازگوکنم،موفق نشده م،مایوسانه بیهوده تلاش کرده م به روشنی های برجسته ش که به کلی کورم میکندوحسرتی عمیق دردرونم جرقه میزند،برسم.خودم هم که به نوشتن این سنخ متن میپردازم،درگیرهمین مقوله م-داستانی درباره داشتن رابطه ی خوب.
درباره زیباترین متن آنچه نوشته میشود،حکم صادرکرده م وتوانسته م خودراسرزنش کنم که مجازبه چندوچون آوردن درباره نام مردی نیستم- اوهم درباره من مجازنیست.
دوروزدر«تریست»ماندم وکوله بارم دزدیده شد.بایدسفرم رابه طرف اودسادنبال وبامتن شکارچی پروانه خداحافظی میکردم.
سال بعدازاین تابستان برای اولین بارچیزی ازولادیمیرنابوکف خواندم.«لولیتا».رواین حساب مدت نصف سال هرچیزراکه میتوانستم ازاوبه دست بیاورم،بلعیدم.امادرهمان ابتداباتجربه آن تابستان دوست نداشتنی که همیشه باورناپذیروخنده آوربه نظرم میرسید،مقایسه ش نمیکنم.وقتی میخواستم دوستهاهم راتعریف کنم،درجائی که این متن بیان شده بود،گرفتارضعف میشدم وبه تته پته میفتادم.گفتم قضیه درباره یک روزتابستان بود،درباره یک جوان باتورشکارپروانه،که تویک خانه روفرش میافتدوبیرون میرودتوباغچه.پرسیدند:این تمام قضیه است؟جواب دادم آره،این تمام قضیه است:این جوان،دراین روز،دراین کلمات.
درسال 1977عکسی ازنابوکف کنارگزارش مرگش دیدم.طبیعی است که قبلاهم ازش عکسهائی دیده بودم،امادراین عکس یک تورشکارپروانه دردستش داشت ومرجعی تازه به وجودآورد.ناگهان بااضطراب یک ضربه حسی قریب الوقوع به من زده شدکه طبیعتاهم ناممکن بود.جنون آمیزبود.تصویرخواسته مختل یک مریض بود.ساختارخالی یک خیال باف بود.
بعدازآن باواسواس فکری دراطراف قدم میزنم.من زیباترین داستانهائی راکه یک انسان نوشته خوانده م.امانمیتوانم هیچکس رانشان دهم،هیچکس نمیتواندتاکیدکند.اوتوکله ی من است،درآنجادوران میزند،میخواند،پروازهای سقوط میکند،مثل عقابی دورمیزند،مثل پرنده ای زمزمه گرمیرقصد.
من زیباترین متن رابدون تعریف کردن یاقادربه نوشتنش بودن،توکله م دارم.آیایک نسخه تکراری این متن درآثارمنتشرنشده نابوکف موجوداست؟آیاورا،زن بیوه شده ش آن رابرای رهاشدن منتشرمیکند؟یاشکارچی پروانه آن رابه فردناشناخته ی خاصی داده؟هدیه هومر،شکسپیروجویس راگردمیاوردوزیبائی های خودرایک باروبرای همیشه موقع مردن باخودمیبرد؟
من داستانی توکله م دارم،شبیه یک پروانه تویک شیشه که زیبائی دورازدسترسش رنجم میدهد....