شارل بودلر
مُردار*
برگردان از مانی
Mon 30 05 2016
خاطرت هست آنچه دیدیم، جانِ من، آن روزِ گرم،
· صبحِ تابستانِ شیرینی و نرم:
· لاشه ای زشت در خمِ یک کوچه ی باریک و تنگ،
· خشک رویِ بستری از قلوه سنگ،
·
· چون زنِ شهوت پرستی هر دو لنگ اش آسمان،
· زهر و روغن از تنِ داغش روان،
· مینمود با بی حیائی، فارغ از هر قید و بند
· اندرونِ اِشکمش را پُر ز گند؟
·
· آفتابِ داغ این گندیده پیکر را می تابید سر
· بهر گوئی پختن اش مطلوب تر،
· تا طبیعت را دهد پس باز افزون زآنچه هست،
· آنچه را خود وصل کرد روزی به دست.
·
· لاشه ی جذاب زیر چشمِ آن سقفِ کبود،
· غنچه ی بشکفته ای را مینمود،
· بر چمن رفت از تو اما هوش و تشخیص و تمیز
· بوی مردارش بس بُد تند و تیز!
·
· از شکم بیرون مگس ها میشدند وز وز کنان،
· لشگری، گفتی، ز تیره جامگان!
· تخم کرمهائی روان در روغنی پُر خورده جوش،
· غوطه ور در آن سپاهی ژنده پوش،
·
· مثلِ موجی میشدند بالا و پائین بی امان،
· یا که جوشنده به هرسوئی روان.
· لاشه گفتی پُر زِ اَنفاسِ غریبی کرده خویش
· و کند تکثیر خود را هرچه بیش!
·
· زین جهان گوئی که بر میخاست آهنگی عجیب،
· جوی آبی چون و یا بادی غریب
· یا چو ضرباهنگ آن بذری که پاشد دانه پاش
· چون بچرخاند به سینی دانه هااش.
شکل ها محو و به رویا می شدند تبدیل! گو
طرحِ خامی که بطی افتد فرو
سطحِ بومِ رفته از یادی، و نقاشی بنام
سازدش از خاطره روزی تمام.
· بُد سگی پنهان به پُشتِ تلِ سنگی پُر ز خشم،
· مضطرب بگرفته ما را زیر چشم،
· در امیدِ لحظه ای تا باز گیرد سهمِ خود،
· لقمه ای را کو رهایش کرده بُد...
·
· این چُنین خواهی تو هم گشتن زمانی ای تو زن،
· نفرت انگیز و عفِن، گندیده تن،
· نورِ چشمم، ای تو طاقِ عالمم را آفتاب،
· ای فرشته، ای تو من را عِشقِ ناب !
·
· این چنین خواهی شدن، آری، توای شهدُخت ناز،
· دادن ات چون آخرین غُسل و نماز
· میروی در زیرِخاکِ چرب و سبزه زارِ تَر
· تا بپوسی با جسد های دگر!
·
· باز گو پس آن زمان، زیبای من، آن کرم را
· که خورَد با بوسه های خود تو را:
· دارم اَش در جان هنوز آن ایزدی هیئات و ذات،
· عشق هایم، که شدند پَرپَر به باد!
· شارل بودلر
· (Charles Baudelaire)
· برگردان از مانی
* این شعر از سلسله اشعارِملهم از" ژَن دووال" است. این قطعه از مجموعه " گلهای شر" نمادِ روشنی از بوطیقای بودلری است که در آن، بر خلاف مرسوم شاعرانِ اِپیکوری، بودلر نه با یاری جستن از مقولاتی چون گُل وماه و مهتاب و کوه و دشت و زیبائی های طبیعت، بلکه با یاد کردن از خاطره مُرداری نفرت انگیز از معشوق خود دلبری میکند!
|
|