تا دیدار دیگر، نازنین!
Mon 30 05 2016
میر مجید عمرانی
تو به اینسو میآمدی و من به آنسو میرفتم. تو به من نگاه کردی و من به تو. نگاهامان به هم گرفت و… دمی، اندیشناک، نزد دیگری آرمید. از سر و رویمان نمیشد دید که راه دورودرازی پشت سر گذاشتهایم. ما نه از خودمان خبر داشتیم، نه از دیگری. نمیدانستیم از کجا و برای چه آمدهایم. تو نگاهی سبکبار به دوروبرت انداختی، هر چند کمی ناآرام بودی و میخواستی ببینی سر از کجا درآوردهای. آسمان پاک و آبی بود و بیکران. خورشید با گرمای چسبناکش نوازشامان میکرد. تو نگاهی به پشت سر نداشتی. نگاهت همه به پیش بود. من رَدِّ کمرنگ ابرگونهای از مه یا گردوخاک در پشت سرت میدیدم. باید رَدِّ تو میبود. آغازش پیدا نبود. از آغازِ زمان میآمد. کنجکاو رو گرداندم و نگاه به پشت سر خود انداختم. همان نیز پشت سر من بود. به تو نگاه کردم. نگاهامان باز دمی در بَرِ دیگری آرمید. در همان دم از سرم گذشت:
ـ از آغاز زمان خودم رو کشوندم تا به تو برسم… نه، نکشوندم… کشونده شدم…
و از دلم گذشت:
ـ تو! تو باید من رو… به سوی خودت... کشونده باشی… این جا…
چرا؟ چون انگار پس از همهی این سالها رفتن و شدن، دیگر نه میخواستم بروم، نه بشوم. خواستِ رفتن و شدن، در من به ناگهان مرده بود. زانوهایم میگفتند اگر میخواهم باز هم بروم، باید زانوهای دیگری برای خودم دستوپا کنم. چشمهایم سرکشی میکردند و میگفتند دیگر همراهم نمیآیند، همان جا میمانند و تا زمان زمان است، به تو نگاه میکنند. همین پیام را دیگر خُردهمنها میدادند. همهاشان با دیدن تو مرا از یاد بردند. آن دم، برایم چون روز روشن شد که همهی این راه دراز را برای دیدن تو آمدهام. من که نمیدانستم از کجا آمدهام، اینک پی بردم به کجا میخواهم بروم. تو برای من پایان همهی راهها بودی و همهی آرزویم این بود که من هم برای تو همین باشم.
راستش، من نبودم که پی بردم. من، در چشم دیگران "من" بودم، اما در چشم خودم، کهکشانی از بیپایان گرد دانههایی بودم که هر کدام برای خودش جهانی بود و "من"ی. همیشه در این کهکشان غوغایی به پا بود. آرامش را، من را، منِ یکپارچه را، خودم را، خودِ خودم را زمانی پیدا کردم که تو را دیدم و نتوانستم چشم بردارم. خُردهمنها همه زل زده بودند به تو و دیگر همه چیز و همه کس را از یاد برده بودند. تازه آن زمان، تو و نیروی شگفتانگیزت را به جا آوردم. تو را، گرچه هیچگاه ندیده بودم، اما شناختم. دیگر پی بردم که دربهدری شاید به سر آید، که کهکشانم شاید از سرگشتگی به درآید و در کنارت بیارامد، که تنها مانده آرزو کنم که تو هم مرا به جا آورده باشی.
دمِ شگفتانگیزی بود. خورشید خوش میتابید. نرم بادی گرما را به اندازه میکرد، بیشیاش را میرفت و مستی میآورد. دل با دیدن تو، نمیتپید، که دست میافشاند و پای میکوبید. دانهدانهی گردوخاک آویزان و شناور در هوا، سرمست بود.
میان ما نه کوهی بود، نه دریایی، نه سپاهی.
میان ما چیزی نبود جز جدایی، دوری، ناآشنایی.
میان ما هیچ نبود جز هوا،
اما هوای پر از پروا.
همین بس بود که لبخندی بزنی، لبخندی بزنم، دستی دراز کنی، دستی دراز کنم، که دلش را داشته باشیم یا پیدا کنیم تا دست به دست هم برسانیم. همهی گرد دانههایی که از هر سوی کهکشان با هم کنار آمده و گِرد آمده بودند، همهی گرد دانههایی که یکی شده و من را ساخته بودند و با دیدن تو، همآوا با من و در من سرودخوان بودند، همهشان برای رسیدن به تو دست به دست هم داده بودند.
تو با چشمهای درشتات به من نگاه میکردی. با دلاوری دختری که میخواهد برگزیند. آن چشمها برای من دریچهای به جاودان آیندهای بود که پیش رو داشتم. دیدنت دلاوری روبهرو شدن با هر توفانی را به من میداد. خستگی آوارگی و سرگشتگی همیشگیام را از یادم میبرد. پاداشی بود که خوابش را هم نمیتوانستم ببینم. نگاهت از من یلی میساخت که خودش را تنها در یک کار ناتوان میدید: پیش آید و بگوید:
ـ اشتباه نمیکنین! خودمم. دستتون رو بدین به من! من با شمام. بیاین شما هم با من شین! من در شمام. بیاین شما هم در من شین! من از شمام. بیاین شما هم از من شین! من از آنِ شمام. بیاین شما هم از آنِ من شین! بیاین سراپا هم شیم!
تو گردن زیبای کشیدهی افراشتهای داشتی و نگاهی پالوده، روشن، خوشبین و آگاه. یک جنبش مژگانت میتوانست تندباد هر اندوهی را پس براند و آفتاب شادی را از زیر ابرهای سنگین سینهام فرابخواند، اگر تنها دمی، دمهایی نگاهت را از روی من برنمیداشتی… اما رشتههایی مرا به پس میکشید که دیرترها پی بردم از آغاز زمان با من بودند. بند گسل شدم. گامی به پیش برداشتم. هوای میان من و تو ولی پر بود از جدایی پولادوارِ گذرناپذیر. شگفتا! تو هم که گامی برداشتی، از سایهای که بر نگاهت افتاد دریافتم همان بندها و همان جداییای که در هوا بود، رنجات میداد و شگفتات میکرد.
دیگر به پیش روی هم رسیده بودیم و شرموک و پاک، از دل به هم لبخند میزدیم. بندهایی که به دنبال و با خود کشیده بودیم خود را در نگاه و لبخندمان نشان میداد. تنها یک چیز میتوانست آنها را بگسلد و افسون جدایی را بسوزاند و از میان بردارد: دستی به هم برسانیم. اگر میرساندیم، از سرگشتگی و آوارگی همیشگی رها میشدیم. اما تو آن گاه که شادی آرامش در من بالا میگرفت، روی گرداندی و با همهی شکوه و زیباییات از کنارم گذشتی و... جدایی را نه تو شکستی، نه من! آن چه میانامان جدایی میانداخت، جداییمان، همسالامان، همزادمان بود. جداییمان هم به دارازای هستیامان کشیده بود تا جدایی شود. زمانی به درازای هستی ما را از هم جدا میکرد، هر چند دست دراز میکردیم به هم میرسیدیم. آه، شود آیا که دگر دست به دست تو زنم؟!