آنتوان چخوف
لذت خالص
ترجمه علی اصغرراشدان
Thu 12 05 2016
Anton Cechov
Reingefallen
توبانک فکرمیکردم «خواب،فقط تنهاخوابیدن!خونه که برسم،درازمیشم وفوری میخوابم.»
غذام راباسرعت که خورده م.حالاجلوتختم ایستاده م وپچپچه میکنم:
«چه ساعدتی!زندگی تواین دنیازیباست!خدای من!»
باخنده ای خوشایندپایان ناپذیرخودراکش وقوس دادم:
«عین گربه ی زیرآفتاب،خودمومی خیزونم روتختم.چشمامومی بندم وخودمومی سپارم به خواب.مورچه هاتوچشمای بسته م اینور-اونورمیخزند.توکله م مه بال بال میکنه وازکله م توآسمون پروازمیکنه،روهمه جاپرمیریزه...ازآسمون توکله م پنبه میباره..تمومشون خیلی بزرگ،خیلی سبک وکرک دارند،مه ها.آدمای کوچک تومه این طرف واون طرف میخزند.راه میرندوتوهمدیگه میلولندوخودراتومه پنهان میکنند.»
آخرین آدم که گم شدوالهه خواب نزدیک بودکارش رارومن شروع کند،
وزوزی ازجائی بلندشد«ایوان اوسیپوک،بیااین طرف!»
«چشمهام رابازکردم.ضربه ازاطاق پهلوئی بود.چوب پنبه دریک شیشه بالاپرید.خودم را طرف دیگر چرخاندم وسرم راباملافه پوشاندم.
تواطاق پهلوئی پچپچه ای خطاب به یک پیراشکی گوشتی بلندشد:
«من عاشق توبوده م،هنوزم امکان عشق هست...»
صدائی دیگرپرسید«واسه چی واسه خودت یه پیانونمی سازی؟»
غریدم«لعنتیا،نمیگذارندآدم بخوابه!»
چوب پنبه یک شیشه دیگررابالاپراندندوظرفهارابه هم کوبیدند.یکی باپاشنه های دنگ دنگی کفش این وروآن رومیرفت.یکی دررابه هم کوفت.
«تیموفی!فوری سماوروبیار!عجله کن،دوست کوچکم!بشقابم لازم داریم!خب،آقایونم؟باتوجه به رسومات مسیحی.فقط یه کوچک...مادمازل،نه بااین عجله،پاهای گوشت آلود،لطفا!»
مست بازی تواطاق پهلوئی شروع شد.سرم رازیرمتکاهاچپاندم.
«تیموفی!بلوندبزرگه که اومدمیدون خرسا،بهش بگومااینجائیم...»
تف کردم،ازجاپریدم ورودیوارکوبیدم.دوباره مورچه ها،پروپنبه...اماوای!نیم دقیقه بعددوباره شروع کردندبه فریادکشیدن.
باصدائی ملتمسانه دادزدم«آقایونم!اینجاواقعایه جای عمومیه!ازتون خواهش میکنم!من مریضم ومیخوام بخوابم.»
«منظورت مائیم؟»
«بله،آقا.»
«وچی میخوای؟»
«اینقدفریادنکشین.میخوام بخوابم!»
«بخواب،هیچکس اونجاجلوتونگرفته.اگرم مریضی بروپیش دکتر!»
پچپچه بالاگرفت«شوالیه هاعشق وافتخاررومیشناسند...»
گفتم«این حماقته!خیلی حماقته!به علاوه،رذالته!»
ازپشت دیوارصدای پیرمردی شنیده شد:
«یکی گوش بده!مااینجاواسه یه فرمونده چی ارزشی قائلیم؟یه حیون رده بالا!شماواقعاکی هسیتن؟»
«ساکت!!!»
«یه عده دهاتی!ودکامینوشن ونعره میکشن!»
صدای پیرمردده بارتکرارشد«ساکت!!!!»
روتخت لولیدم وشانه به شانه شدم.افکارم بیخودی آشفته شد،نتوانستم بخوابم.به مرورگرفتارخشم شدم...روتخت شروع کردم به جست وخیز...
خشمم رابلعیدم،دادزدم«گوش ندین،میرم پلیس میارم!هی مستخدم،تیموفی!»
ازجاپریدم ومثل دیوانه ای به طرف همسایه هادویدم.خواستم به هرقیمت ازحقم دفاع کنم.تواطاق همه ی گروه مست بودند...شیشه هارومیزایستاده بودند.افرادی باچشمهای مثل خرچنگ ورم آورده کنارمیزنشسته بودند.توپسزمینه اطاق پیرمردباکله براق روکاناپه درازکشیده بود....سربلوندیکی ازفاحشه های مشهورشهرروسینه ش آرام گرفته بود.مرددیواراطاقم رانگاه کردودادکشید:
«ساکت!!!»
دهنم رابازکردم تابدوبیراه بگویم،و...آه،وحشت کردم!!!مدیربانک محل کارم راتووجنات مردشناختم.کاش هیچوقت خواب نبودوخشم وتیرگی درپی نداشت...ازاطاق مجاوربیرون پریدم....
یک ماه تمام مدیریک نگاه نقدیرآمیزبه من نکردویک کلمه باهام حرف نزد... خودراازسرراه هم کنارمی کشیدیم.یک ماه بعدسرراهش آمدکنارمیزم،سرش راپائین گرفت وزمین رانگاه وحرفش راشروع کرد:
«فکرمیکردم...امیدواربوده م توخودت درموردقضیه پاپیش بگذاری...همونطورکه می بینم،توقصدانجام این کاررونداری...هوم...خونسردی توحفظ کن.نه،فقط نشسته بمون...فکرمیکردم که...مادونفرنمیتونیم تویه شرکت باهم کارکنیم...رفتارت توهتل بولتیخین...خواهرزاده موبه طرزوحشتناکی ترسوند...متوجهی...استعفابده ایوان نیکیتیک...
وسرش راازمن برگرداندورفت...
من شکست خورده بودم....
|
|