عصر نو
www.asre-nou.net

به یاد رامین
برای ویدا حاجبی


Wed 11 05 2016

محمد اعظمی



ویدا حاجبی تبریزی به مناسبت سالگرد پسرش رامین، کتابی را گردآوری، ترجمه و تنظیم کرده است به نام "قصه رامین، به زبان خودش و در آئینه نگاه دوستان و خویشانش" این کتاب در مراسم بزرگداشت ویدا، به مناسبت هشتادمین سالگرد تولدش، آماده و توزیع شد. زحمت انتشار آن را دوست گرامی، بهمن امینی، مسئول انتشارات خاواران بدوش گرفته بود. بهمن در فاصله بسیار کوتاهی آن را آماده کرد تا در مراسم بزرگداشت ویدا، به او هدیه کند. کتاب در ۲۰۰ صفحه به دو زبان، فارسی و فرانسه و در سه بخش جداگانه، تنظیم شده است. مقدمه آن، با دو یادداشت عاطفی مادر و پدرش، ویدا حاجبی و اسوالدو بارتو، آغاز می شود. ابتدا ویدا "قصه رامین" را با آرزوی رامین بر صفحه اول تقویم سال ۲۰۱۵ میلادی، که به او هدیه کرده بود، یادآوری می کند: "آرزو می کنم سال خوب و خوشی پیش رومان باشد" و با افسوس از واقعیت نیافتن این آرزو، یادداشت را با اشاره به فرازهائی از زندگی پنجاه و پنج ساله رامین، به پایان می رساند و سپس نامه، اوسوالدو بارتو، پدر رامین، چاپ شده است که او هم دردمندانه می گوید: " رامین عزیز، قرارمان بود که پائیز همدیگر را در پاریس ببینیم.....اکنون تنها چیزی که می توانست از این دیدار دلخواه ما پیشگیری کند پیش آمده است" و ....



بخش اول کتاب، شش نوشته از رامین را منعکس نموده است. رامین مطالب بیشتری داشته است، اما ویدا و آزاده، همسر رامین، نتوانستند به بقیه نوشته های او دست پیدا کنند. جذاب ترین بخش این کتاب، یادداشت های خود رامین است. بسیار ساده و روان، زلال و صمیمانه نوشته شده اند. رامین در این یادداشت های کوتاه و موشکافانه، به نکات ظریفی از واقعیت های زندگی انگشت گذاشته است. صداقت بی مانند و روحیه لطیف و دلنشین او در این نوشته ها موج می زند و در تن و جان خواننده می نشیند. بخش دوم به دلنوشته تعدادی از خویشان او اختصاص یافته است و بخش آخر، به نوشته های دوستان رامین اختصاص دارد. عموم کسانی که در باره رامین سخن گفته اند، از کشورهای مختلف با ملیت های متفاوت اند. بیشتر آنها حتی یکبار با همدیگر تماس نداشته اند و بدون ارتباط با هم در باره رامین حرف زده‌اند، اما جالب این است که سخنانشان در رابطه با خصایل خوب و انسانی رامین، در باره رفتار صاداقانه و روحیه لطیف او مشترک است. گوئی پس از گفتگو و مشورت و توافق با یکدیگر، هر کس آن خصایل را به سبک و سیاق خود نوشته است. من نیز به یاد رامین، برای ویدا از خاطره تلخ آنروز، سخن گفته ام:



آنروز چه سخت و تلخ گذشت!

سه شنبه حدود ساعت ۶ صبح دوازدهم ماه می ۲۰۱۵ خسته و دلمرده، از خواب بیدار شدم. نمی‌دانم چرا، آشوبی در دل داشتم. از مشکلات متعددی کلافه‌ بودم، با اوقاتی تلخ عازم کار شدم. فراموش کردن تلفن دستی ام، قوز بالا قوز شده و اوقاتم را تلخ تر کرده بود. تلفن محل کارم چند بار زنگ زد، حوصله پاسخ نداشتم. حوالی ظهر صدای فرنگیس حبیبی را در پیامگیر تلفن شنیدم: "سهراب هر چه سریعتر با من تماس بگیر"

لحن خشک و نگران فرنگیس، بنظرم عجیب رسید. چنین برخوردی از او ندیده بودم. همیشه سنجیده و لطیف سخن می گفت. چه شده است؟ اتفاقی افتاده است؟ چنان کلافه بودم که روی لحن پیام او مکث نکردم و از آن گذشتم. به محض تماس با او و شنیدن لرزش صدایش که گفت: "سهراب خبر بدی برایت دارم" سریع ذهنم رفت به رامین. دلم فرو ریخت. بی اراده روی صندلی نشستم و قبل از آنکه سخن اش را ادامه دهد، گفتم: رامین! با صدای بغض آلود پاسخ مثبت داد و گفت: "ویدا بیمارستانه و من دارم میرم".

نمی دانم به او چه گفتم. چهره ویدا جلو چشمم ظاهر شد. نمی دانستم چه باید کرد. فرنگیس از جمله یاران خوب و دیرینه ویداست و همیشه در شادی و غم، کنار او. با فخری تماس گرفتم. فراموشم شده است که به او چه گفتم. صدای گرفته "آخ...ویدا"ی او را، به یاد دارم.... آنروز روی واکنش اولیه خودم و فخری، مکث نکردم. اما امروز که خاطره آنروز را می نویسم، از خود می‌پرسم چرا در واکنش نخست، به جای رامین، ویدای بیتاب در برابرمان مجسم شد؟ شاید به این دلیل که رامین دیگر نمی‌توانست زیر فشار باشد. اما ویدای ما، که جسم و جانش همراه رامین ویران شده و روح و روانش پریشان، زنده مانده تا بار تمام فشارهای عاطفی پس از رامین را با تن رنجور و خسته خود حمل کند.

بی‌آنکه نشانی بیمارستان را بدانم به راه افتادم. گیج و بی‌هدف به طرف پاریس راندم. بعد از مدتی رانندگی تازه به این فکر افتادم که ویدا و رامین در کدام بیمارستانند؟ برای دسترسی به تلفن همراهم، رفتم به سمت خانه و زمانی طولانی گیر راهبندان افتادم. در حال رانندگی دوباره به روی اتفاق ناگواری که رخ داده بود، متمرکز شدم. پیش از اینکه به رامین بیاندیشم، قیافه درهم شکسته ویدا و شرایط بس دشوار او جلو چشمانم ظاهر شد. چند هفته‌ای بود که ویدا و آزاده همسر رامین، شب و روز نداشتند. یک پا در بیمارستان و پای دیگر در منزل و تدارک برای بیمارستان. گاه، ویدا تلفنی مرا از وضع رامین مطلع می‌کرد. نه تنها هیچ کمکی نمی‌خواست، خواست ما را هم برای کمک بی‌نتیجه می‌پنداشت. چند روز پیش، برخلاف هفته قبل، که وضعیت بحرانی رامین آشفته و درمانده‌اش کرده بود، صدای امیدوارش را شنیدم، که از تغییر مثبت حال رامین، کمی جان گرفته بود. اما گفته های ویدا دلنگرانی مرا برطرف نکرد. چون از طریق یکی از بستگان پزشکم، روزبه، شنیده بودم که رامین راه علاجی ندارد. به رغم اینکه روزبه را عمیقا دوست دارم، اما از صراحت بیانش بسیار رنجیدم. چندین روز گذشت تا این رنجیدگی بیهوده، رهایم کند و حرف او را به عنوان یک پزشک، بپذیرم. از اینرو، امیدواری آنروز ویدا، مرا چندان خوشحال نکرد. پس از آن نیز، دیگر به ویدا تلفن نکردم و از گرفتن خبر می گریختم.

فاصله تا محل زندگیم، ۳۵ کیلومتر بود. به دلیل تصادف رانندگی، در راه بندان گرفتار شده بودم. تمام حواسم روی رامین و ویدا متمرکز شده بود. به یاد نخستین دیدار با رامین افتادم....... اولین بار او را در بروجرد دیده بودم. درست چند ماهی از انقلاب می گذشت. رامین جوان و سرزنده به نظرم رسیده بود. آنچنان شاد و سالم بود که به چشمم تبلور زندگی آمد. پاک و صادق بود، شفاف و مثبت نگر، جذاب و دوست داشتنی. اهل گفتگو و بحث بود. بیشتر با کسان کم سن و سال تر از من مشغول بحث پیرامون مشی مسلحانه و چریکی بود. آن زمان نمی دانستم چگونه و در چه محیطی پرورش یافته است. اما با جوانان هم سن و سالش متفاوت بود. شاید بتوان گفت که از سرشت دیگری بود. بعدها پس از آشنائی با محیط پرورشی او متوجه شدم که این پاکی، شفافیت و صداقت را از خانواده با فرهنگ حاجبی آموخته است. در آنزمان تفاوت سنی ده ساله من و رامین، دیواری بین‌مان می‌کشید و نمی‌گذاشت چندان به او نزدیک شوم. امروز که سال ها از آن دیدار می‌گذرد، یاد برق چشمان نجیب و لب خندانش را در خاطر دارم و طعم عطر شیرین نگاه پر مهرش را حس می‌کنم.

غرق این خیالات بودم که با صدای بوق ماشینِ پشتِ سرم، بخود آمدم. با پاره شدن رشته خیالاتم از گذشته های دور، به امروز پرتاب شدم و دوباره به فکر حال و روز ویدا افتادم و از دست دادن فرزندی چون رامین. ویدا مثل هر مادری پسرش را دوست می داشت. اما رامین، برای همه ما دوست داشتنی بود. او گوهر انسان را پاس می داشت. به یاد قضیه یکی از دوستان پناهنده‌ام افتادم که اجازه کار رسمی نداشت و برای گذران زندگی محتاج به یافتن هرکاری بود با دستمزدی کمتر از قیمت روز. اما رامین با اینکه برای امری شخصی به کارگر نیاز داشت، چون پول کافی نداشت از خیر نیازش گذشت و حاضر نشد دوست محتاج مرا با مبلغ کمتری به کار گیرد. با این استدلال که، "چون پول کافی ندارم حاضر نیستم از هیچ کس برای کاری شخصی سوء استفاده کنم!"

این سرسختی او هر چند در عمل، به ضرر دوست ما تمام شد و چندان واقعگرایانه نبود، اما نشانۀ پایبندی رامین به ارزش‌های والائی است که بدان باور داشت. رامین انسان متعادلی بود و بسیار بفکر دیگران. می‌کوشید اطرافیان را دریابد و هرگاه کسی را بدوستی می‌پذیرفت، با نرمشی دلپذیر می‌کوشید او را درک کند. رامین فقط در دوستی منعطف نبود، بلکه از این مرحله گذر کرده و روادار شده بود. هر چند او نیز در دوران انقلاب چنین نبود. نظرات تند و تیزی داشت و نسبت به آن متعصب هم بود. در اوایل مهاجرت به فرانسه نیز، سایه این تعصب را می توان در نظرات او ردیابی کرد. به تدریج نظرات سیاسی او با رفتار عمومی و اجتماعیش، هماهنگ شد. رامین که در دامان خانواده حاجبی و مادرش ویدا پرورده شده و آموزش دیده بود، چنان خود را بالا کشید که مادرش را در مواردی اصلاح می‌کرد‌.




از زمانی که ویدا را می‌شناسم سرکشی و یاغیگری از خصوصیات اوست. همواره او را اتوریته گریز دیده‌ام. با اینهمه به تدریج تحت تأثیر صلاحیت معنوی پسرش قرار گرفت. با ویدا زیاد بوده ام. از لابلای صحبت‌هایش چیرگی اعتبار معنوی رامین را دریافته‌ام. رامین از نادر افرادی بود که تیزی زبان و زبری‌ کلام مادرش را از صافی روحیه نرم و لطیفش می‌گذراند. و این را ویدا پذیرفته بود. این اواخر ویدا کمتر مطلبی را بدون نظر رامین منتشر می‌کرد. در تصمیم‌های مهم ویدا، اثر انگشت رامین محسوس بود. تا بدانجا که اگر ویدا می‌خواست خیال طرف مقابل را در یک گفتگو و یا یک چالش نظری آسوده کند می‌گفت: "رامین هم همین را گفته است". و این حرف یعنی کفایت مذاکره. این اعتبار معنوی در جریان زندگی بر شخصیت ویدا چیره شده بود. ویدا خود می‌گفت که در اوایل ورود به فرانسه، بدون خرید بلیط وارد مترو می‌شده و رامین مخالف این کار بوده. اما ویدا همچنان کار خود می کرده، تا روزی که در کمال ناباوری و شرمندگی متوجه می‌شود که هر بار رامین علاوه بر بلیط خودش، یک بلیط دیگر هم بجای او و بدور از چشم او به دستگاه می‌زده. رامین از اینگونه برخوردها زیاد داشته است.

فکر می کردم به ویدا چه بگویم؟ تسلیت؟ همدردیم را اعلام کنم؟ کدام کلام می تواند از بار درد و رنج او کم کند. در مهاجرت، بیش از سی و پنج سال است که تقریبا با رامین زندگی کرده است. اوایل ورود به فرانسه با او در یک منزل بوده، از آن پس، حتی در بدترین شرایط هفته ای چندین بار با هم بوده اند. در ده ساله اخیر با تشدید بیماری رامین، در سفرها با هم بودند و کمتر روزی بود که یکدیگر را نبینند. این تنیدگی عاطفی مادر با تنها فرزندش را، با کدام کلام و با چه رفتاری می توان کمی التیام بخشید؟ با ویدا نزدیک چهل سال است که رابطه فردی و خانوادگی دارم. برایم جایگاه خاصی دارد. روبرو شدن با او، به هنگام از دست دادن عزیزترین موجود زندگیش، برایم سخت بود. برای کاستن از بار عظیم اندوه اش، هیچ راه حلی به ذهنم نمی رسید. با تمام وجود و در عالم خیال آرزو داشتم کاش می‌شد درد و اندوه را تقسیم کرد. بیش از سهم و توانم آمادگی مشارکت داشتم.

با این تصورات و در این خیالات و گرفتار در آن راهبندان، تنها راه کاستن از دامنه رنج را در اطلاع دادن به تعدادی از نزدیکترین دوستان ویدا دیدم. به بیمارستان که رسیدم فخری و ژینوس پزشکی، که با پرویز همسرش، همیشه در کمک به یارانشان آماده‌اند، آنجا بودند. رامین در اتاق خود برای همیشه آرامیده بود و در کنارش، ویدا، آزاده، سپیده و حمیده، همسر سابق رامین. من اما نتوانستم به اتاق وارد شوم. در راهرو به انتظار ایستاده بودم. افشین پسر رامین، فرنگیس، ثریا، فاطی، ژینوس، فخری و چند دوست فرانسوی رامین آنجا بودند. زمان به کندی می‌گذشت. به یاد معرفی کتاب "یادها" افتادم و ذهنم غرق آن مراسم شد... رامین در آن روز حال و هوای دیگری داشت، شاداب بود و سرزنده و جوان. برق نگاهش نظرها را جلب می‌کرد. صورت ویدا هم از شادی گل انداخته بود و چشمانش از شوق برق می‌زد. هیچگاه این دو را چنین شاداب و سرزنده ندیده بودم. شوق نگاه پر از مهر این دو به یکدیگر، فضا را چنان شاد کرده بود که همه به وجد آمده بودند. رامین از جمله کسانی بود که در آن مراسم صحبت کرد. با افتادگی و طنزی دلنشین، اینگونه شروع کرد: "کتاب یادها رو که خوندم خیلی خوشم آمد. گفتم این رامین کیه؟ خیلی با حاله!" چقدر با مهر ‌و قدرشناسی با کارهای ویدا برخورد می‌کرد. ویدا را به خاطر نگاه انتقادیش به راه طی شده در کتاب داد بی‌داد، می‌ستود و تلاش او را در جمع‌آوری چهل مصاحبه با دیدگاه‌های متفاوت زنان زندانی، قابل ارج می‌دانست. لُب کلامش این بود که احترامش به ویدا، نه بدین خاطر است که، "هستیم از هستی اوست"، بلکه ارزش اش، در سال‌ها تلاش و مبارزه در راه آزادیست....نگاه قدرشناسانه ویدا به رامین هم در لابلای صفحات کتاب "یادها" موج می‌زند. "یادها" با نام رامین وشکیبایی بی‌کرانش آغاز می‌شود و با نام رامین و اظهار نظر او، اینگونه پایان می‌یابد: "و من در سایه شکیبای پسرم به معنای رسیدن می‌اندیشم و از خود می‌پرسم آیا به این مساله رسیده‌ام یا هنوز در راهم؟"

هنوز افکارم در مراسم کتاب "یادها" و رابطهِ میان رامین و ویدا بود که ویدا از اتاقی که رامین برای همیشه به خواب رفته بود، بیرون آمد. او را که از شدت نگرانی و بی‌خوابی‌های چند هفته اخیر به اسکلتی متحرک می مانست، در آغوش گرفتم. زبانم دوخته شده بود و کلامی از لبانم بیرون نیامد.

آن شب، در حلقه دوستان نزدیکی که از ماجرا باخبر شده بودند، منزل ژینوس و پرویز جمع شدیم و تا دیر وقت شب با ویدا و آزاده و سپیده بودیم. نزدیک صبح، بدون تصمیم از پیش، خبر آرامیدن همیشگی رامین را در فیس بوک منعکس کردم:

دیروز صبح حدود ساعت ۱۲ ظهر رامین حاجبی، پس از سال ها مبارزه سخت با بیماری، بالاخره ما را تنها گذاشت. رامین به پاکی طلا، به لطافت گلبرگ های نو رسته سپیده دم بهار است که مهری بیکران و صداقتی "غنی شده" داشته و دارد. می گویم دارد چون برایم و برایمان حضورش ملموس و زنده است. به رغم اینکه کم با او بوده ام اما مهرش در تن و جانم چنان منتشر شده است که سلولهای وجودم را نیز تسخیر کرده و جزئی از هستیم شده است. نمی دانم چه می توان گفت و با چه کلماتی می شود با ویدای عزیزم و آزاده دوست داشتنی ام همسرش-که عاشقانه به او عشق داشت- سخن گفت. کلمه و جمله ای پیدا نمی کنم جز اینکه بگویم شانه هایم را به همراه ویدا و آزاده و افشین پسرش و همه دوستان و یارانش زیر بار این اندوه و درد گرفته ام تا بتوانیم جمعا آنرا تحمل و هضم کنیم. من نیز از دیروز روز سختی را می گذرانم.

محمد اعظمی
پاریس دیماه ۱۳۹۴