سه سروده از زبانِ سفر
Thu 21 04 2016
بهروز داودی
هنوز چیزی هست
می گشائی پنجره را
توده ای از ابر
جان میدهد
به چهره ی آشنا
می بندی پنجره را
ذرات پشت شیشه
می گشایند
پلک هایش را
در آینه در اطاق
خیره میمانی
چهره ات آرام محو میشود
چهره ی او آشکار
پاریس-مارس ۲۰۱۶
*********
فرار
تا بالای تپه راهی نیست
گردن میزنند آن پائین
جوانی را که چشمهایش
پوشانده مانده از زمین
الاغ نر به دندان گرفته
گوش ماچه الاغ را
که گردانده سر به سوی خاطره
و از چراگاه چشم بر نمیدارد
زود باش عزیزم
شتاب کن
اینجا دیگر جای ما نیست
پاریس-مارس ۲۰۱۶
*********
پدر
ول نمیکردی دستش را
که تو را تنها بگذارد برود
دفعه ی پیش که رفت
و تو بیدار شدی
عرقِ سردی بر پیشانی داشتی
دست و پایت بی حرکت
انگار از آن دنیا
تازه پرتاب کرده بودند تورا
بنشانش اینبار آرام
از خودت قصه بگو
شاید دستش را با زور
دیگر نکشد از دستت
پاریس- آوریل ۲۰۱۶