بهارى بود
Tue 19 04 2016
فرخ ازبرى
در اين هنگامه ى حيرت
يكى در زد
بهارِ آشنا آمد
و عطرى از بنفشه هاى ترس و تشنه
كه دامانش پُر از بابونه هايى خشك و بى ريشه
حكايت بودش از روزان بى رنگى
بر اين انكار ها در وهم و بيزارى
صداى بستن در آمد و گُل بر تپش افتاد
بهارى بود
دلى رنگين نداشت
صداى پاى او در گوش زرد اين چمن باقيست .
فرخ ازبرى - آلمان
آبريل ٢٠١٦
|
|