عصر نو
www.asre-nou.net

خرکاسه بشقابی


Sat 16 04 2016

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
تمام سی سال عمرش را تو خیابان کشتارگاه گذرانده بود.همه ی بزن بهادرها و قصابهای سرشناس منطقه براش لنگ می انداختند. زن و یک پسرشش هفت ساله داشت. نوچه های تو خیابان جمشیدش باج سبیلهای گرفته را باید هر شب جمعه تحویل ودستورهای هفته ی بعد را میگرفتند. هر شب تویکی ازکافه های شبانه محله جمشید مست میکرد، عربده میکشید و از صغیر و کبیر زهر چشم میگرفت .نوچه هاش از نزدیک ودور هواش را داشتند. گاهی طرف یا طرف های مقابل زورشان میچربیدو میرفت که پوزه ش رابه خاک بمالند، نوچه ها هجوم میبردند و عرض اندام کننده هارافراری میدادند. او را معمول امست وپاتیل از معرکه بیرون میکشیدند و با ماشین میبردن خانه ،تحویل زنش میدادند و تو سیاهی شب گم میشدند.
آن شب باچهارپنج قصاب ازجنس خودش میزی راکنارصحنه موسیقی ورقص وترانه اشغال کردند.جوجه کباب به نیش کشیدند،عرق کشمش پنجاه وپنج بالاانداختند،قهقهه زدندوحریف بادل وجگرطلبیدند.توکافه شکوفه نوازمابهتران بالانشین میزهائی داشتندو نمیشدخیلی عربده کشی کرد.خروسخوان گذشت وهواگرگ شد.میزوصندلیها جمع میشدندکه قصابهای پاتیل تلوتلوخوران خارج شدند.نوچه هاانداختنش توماشین ودم در خانه تحویل زنش دادن.
خیلی زیاده روی کرده بود.ازدرواردکه شد،نتوانست راهرورابگذرد،روموکت کناردردستشوئی ولوشد.خرخرش بالاگرفت،نفسش بندمیامد.زنش یک لیوان آبلیموتوحلقش خالی کردویک لگن پلاستیکی زیردهنش گرفت.عق زدوهرچه خورده بودتولگن بالاآورد.ربع ساعتی درازافتاده ماند،سرودست وپاش راتکان دادوبلندشد.داخل دستشوئی وتوالت شد.سرش رازیرشیردستشوئی گرفت.آب سردسروصورت وگردنش راشستشوداد،چشم وذهنش بازشد.سروصورت وگل وگردنش راباهول خشک کرد.بیرون آمد،هنوزسرش گاوگیجه داشت.دادکشید:
«مهری!ذلیل مرده کجائی!کوری!نمی بینی!بیازیربغلموبیگیروبکشونم که لااقل روتخت سقط شم!»
زنش زیربغلش راگرفت وتاکنارتخت کشاندش.خواست لباسش رادرآورد،کنارش زدوگفت:
«ولم کن!سرم داره میترکه لاکردار!همینجوربالباس روتخت می افتم.هیچ صدائی نباشه،تاشبم که خوابیدم،کاری به کارم نداشته باش،چن ساعت که بخوابم سردردسگ مصب دست ازسرم ورمیداره.»
ساعت ازده نگذشته دوره گردهای خیابان جلوی خانه باآوازهای بلبلی ازهمه رقم کارشان راشروع کردند:
«دل دارم!قلوه دارم!جیگرای بره دارم،جیگرگوشه های نرم ترازپنبه دارم!....»
«شاتوته!شاه توته!قاتل صفراست!بیاکه جیگرجلامیده!...»
«آب حوضیه!آب حوض میکشیم!خانومااگه کاردیگه م داشته باشن میکنیم.آب حوضیه!آب حوض میکشیم!....»
«نون خشکیه!نمکیه!چیزای دیگه م میخریم!نون خشکیه!نمکیه!...»
«کاسه بشقابیه!سرویسای کامل گلسرخیه!.مفت میدم،بیاکه دیگه گیرت نمیاد!...»
انگارخرکاسه بشقابی هم خودراباصدای صاحبش هماهنگ کرده بود.همراهش باصدای خاصی عرعرمیکرد.
صدای عرعرخرعصب خراش خرقصاب جاهل راکه تازه چشمهاش گرم میشد،ازخواب پراند.سرش هنوزازدردمیترکید.عرعردوم خرازروتخت وخانه بیرونش کشید.روبه روی درخانه گریبان کاسه بشقابی راگرفت،یک جفت سیلی توصورتش کوبیدوباچشمهای درخون نشسته نعره کشید:
«مرتیکه ی جاکش!سرآوردی!واسه چی خودت وخرت اینهمه عروگوز راه انداختین ونعره میکشین!نمیدونی سرم داره میترکه ازدرد!تادل وروده تونریخته م بیرون،گورتوگم کن!...»
کلمه جاکش به رگ غیرت کاسه بشقابی گردن کلفت نیشترزد.بی مقدمه مشتش راگره کردو مثل پتکی وسط سینه ی قصاب جاهل کوبیدونقش زمینش کرد.خرکاسه بشقابی انگارخوشحال شدوشروع کردبه عرعرکردن.قصاب جاهل بلندشد،خودراجمع وجورکردواطراف راپائید،کاردش رابیرون کشیدوشکم خرراکه هنوزعرعرمیکرد،سرتاسردرید....