شارل بودلر
رحمت الهی
برگردان از مانی
Tue 5 04 2016
رحمت الهی
(BENEDICTION)
چون به امرِ قادرِاعلا نهاد روزی قدَم
شاعر اندر این جهانِ سر به سر اندوه و غم
کُفر گویان مادرش با خوف و ترس افراشت مُشت،
لیک از رحمت بر او پروردگار ننمود پُشت!
- - " زاده بودم گر کلافی پرُ گره از بچه مار
بُد ز پستان دادنم خوشتر به این موجود خوار!
لَعن باد آن لذتِ کوتاهِ شب وآن تُحفه اش،
شد قِصا صِ من در آن دم بسته بی شَک نطفه اش!
چون تواز بین زنان من را گزیدی لاجرم
تا که گردم مایه ی ننگ ومَلالِ شوهرم،
هم چواین مخلوقِ ناقِص را ندارم من توان
که ش بسوزانم چو دستخطِ قرارِعاشقان،
آتشِ جانسوزِ خشمم را برانم سوی این
آلتِ ملعون و نحسی را که خواندی بر زمین!
این نهالِ شوم را چندان بپیچاانم زِ خشم،
تا نبیند غنچه ای بر شاخه هایش کس به چشم." (*)
تار های خشمِ خود را این چُنین زن می سِرشت،
غافل از تقدیرِ محتوم و نهانِ سرنوشت.
خود به هیزم آتشِ دوزخ به بَر میکرد تیز
زین گناهِ مادری، کُفرانِ این نعمت و نیز.
زیرِ بالِ یک فرشته، حالیا، از دیده دور
میشود سرمَست طفلِ خواراز خورشید و نور.
میکند هر آنچه نوش و میبرد آنچه دهان
هم تو گفتی شهدِ ناب است و خوراکِ ایزدان!
اَبر هست همصحبتِ او باد هست همبازی اش،
"راهِ جُلجُتآ " سرودن هست شورِ مستی اش،
روحِ همراهِ نگهبان اش براو میریزد اَشک
چون چو مُرغِ جنگل اش بیندغزلخوان، مَشک مَشک!
هرکه را اودوست میدارد، می ترسَد از او
یا براو گردد دلیرچون یابدش خوش خُلق و خو،
هرکه می کوشد که رانَد شکوه ای او بر زبان
یاقساوت بلکه بیند گاه در فِعل اش عیان،
در شراب و نان، قوت لایزالِ خاصِ او
میکنند خاکستری ناپاک قاطی، هم تفو،
شئی ها گویند نجس، زآنکه به دست اش خورده اند،
میزنند تُهمت که پا در جایِ پای اش بُرده اند،
همسرش فریاد برآرد در میدانِ شهر:
" می پرستد چون مرا، گوید چو یکتایم به دَهر
پس چو بُت های قدیم خواهم که آیم در نظر:
رنگ باید کردم و روکش نهاد از سیم وزر!
مَست باید کردنم از عود و عنبر،از گلاب،
هم دو زانوهدیه دادن ها زِ گوشت واز شراب!
تا بدانم بی خِلل مِهرَم به دل دارد، زِ پیش
جون خدائی درخورَش خواهم به خنده حقِ خویش!
بعد ازاین کُفرانِ طنز، بینم چو دیگر خسته ام
بَر تن اش دستانِ تیز و نازکم را مینهم،
ناخنانم را چوآن کرکس-زنِ اُسطوره ای
اندرون اش میکنم از هر خم و رهکوره ای،
جوجه ای را چون، تپنده، لرزه براندام و جان
می کِشم قلب اش برون از عُمق سینه درزمان،
تا کنم زآن دَد که دارم دوستش بیش سَدِ جو
با حقارت بر زمین اندازم اش پیش قلب او! "
میبرَد بر آسمان، آنجا که بیند تاج و تخت
دستهائی از دُعا آن شاعرِ فرخنده بخت
چون ندارد خشمِ انسان را تابِ دیدن اش
پهنه یِ پُرنور وشفافِ ضمیرِ روشن اش:
- " زین عذابی که فرستی میکنم شُکرَت خدا،
مَرهَمی ست آن ایزَدی بر تاوَلِ چرکینِ ما،
پاک و پالوده ترین و بهترین عُصاره هاست
که کند لَذاتِ قُدسی را نصیبِ مردِ راست!
اینکه شاعر را دهی جائی بلند دانم زپیش
در میانِ لَشگرِ خوشبختِ قدیسانِ خویش،
هم که او را کرده ای دعوت به جشنِ جاودانِ
خادمان ات: عَرشیان، سِرافیان، کِروبیان،
دانم آنکه مِحنت است تنها شرف در این ثُغور
که ش نگیرد گاز هرگز دوزخ و نه خاکِ گور،
کز برای تُحفه ام، آن حلقه یِ میمونِ تاج
عالَم واعصار دهند باید برایش بَس خراج.
گنجِ گمگشته به" پالمیر" و خرابه های آن،
لَعلِ در یا ها و فِلزاتِ نایابِ جهان
چیده با دستانِ تو کافی نباشند از یقین
از برای رِشتنِ تاجی منوراین چُنین!
پرتویِ تاجِ شهیدِ راهِ ایمان زآن قِبَل
هست بی همتا که می جوشد زکانونِ ازَل،
چشمِ میرایِ بشرهرچند هم روشن ولی
نیست جز آینه یِ مهجوری و بی صیقلی."
· شارل بودلر
· برگردان از مانی
· (Charles Baudelaire)
(*) ابیات 5 الی 16 نقطه ی مقابل سخنانِ مریم بعد از تولد عیسی ست که به راویت انجیل لوقا گفت:
" جان من خداوند را میستاید و روح من در نجات دهنده ی من، خدا، شادی میکند چون او به کنیز خود نظر لُطف داشته است..."
|
|