عصر نو
www.asre-nou.net

سه داستانک
ازآنتوان چخوف، بندیکت ولز و هوگو لوچر

ترجمه علی اصغرراشدان
Sat 19 03 2016

Aliasghar-Rashedan05.jpg
Anton Cechov
Märchen
آنتوان چخوف
افسانه


مگسی مشهوردرتمام اطاقهاپروازکردوباصدای بلندلاف زدکه نویسنده وروزنامه نگاراست.وزوزکرد:
«من نویسنده م!من روزنامه نگارم!مگسا،جابازکنین!»
شنونده هاپشه،سوسک،کک وساسهاتحت تاثیرشخصیتش قرارگرفتندوترس برشان داشت.خیلی هابه نهاروشام هم دعوتش کردندوبهش پول قرض دادند.تنهاعنکبوت که ظاهری ترسناک داشت گوشه ای خزیدوتصمیم گرفت زیرنگاه مگس پیداش نشود..
پشه ای شجاع پرسید«وتوکدوم روزنامه هامینویسی،خانوم ایوانوفنامگس؟»
«تقریباتوهمه شون!روزنامه هایم هست که به وسیله عوامل شخصیم طراحی ورنگ آمیزی وسایه روشن زده میشه،حتی مشاوره بامدیریتشم بامنه.خیلی ازروزنامه هابدون من پرستیژی ندارن!»
«وتوروزنامه هاچی مینویسی،خانوم ایوانوفنامگس؟»
«من اونجایه بخش مخصوص رواداره میکنم....»
«چی بخشی؟»
«اینها،اینجاست!»
وخانم ایوانوفنامگس خبرنگار،نقطه های زیادجای نشستن مگس هاروصفحه های روزنامه پاشیده را نشان داد....

2
Benedict Wells
Eine Fliege
بندیکت ولز
مگس

(رمان نویس متولد1984مونیخ آلمان است.)

صبحانه راتمام که کردیم،متوجه چیزعجیبی شدم:
به شیشه شکروسط میزکه مگسی توش گیرافتاده ووزوز میکرد،اشاره کردم وبه فرانک گفتم«نگاکن!»
فرانک چیزی نگفت،پیش ازآن که بتوانم کاری کنم،شیشه شکرراگرفت ومگس راآزادکرد.
یکه خورده پرسیدم «واسه چی اون کاروکردی؟»
«واسه این که روخوراک مشتری دیگه مگس پاشیده نشه.»
حس کردم مگس مربوط به شخص من است وگفتم:
«اصلایه لحظه به اون حشره فکرکردی؟واقعافکرکردی توزندگی کوتاه وپرجنب وجوشش دیگه هیچوقت توشیشه وبین شکافای تنگ شکرپرپرنمیزنه.تواین شیشه کوچیک دیگه فشاراعصاب نبود،به اطراف پریدنای بیهدف نبود،بااونهمه شکر-تنهاچیزی که اون میخواست.اون بهشت!اون مگس حتماتواوج خوشبختی بود.تنهابودومحفوظ.تاتوی الاغ بیرونش ننداخته بودی،خطری براش نبود.»
«یسپر،اون تنهایه مگس کوچیک بودتویه شیشه شکر،آروم باش.»
«تونمی فهمی،اصلاقضیه حالیت نیست.»
فرانک تنهاخندید.برام روشن بودچرامگس کوچک خودراتوشیشه شکرانداخته بود.من اگربودم وخودراآزادنمیکردم،چه گیرم میامد؟فرار به زندگی خصوصی حفاظت شده خود،به شیشه پرشکرخود.
طبیعیست همانطورکه انسان حشرات رابه خطرانداخته،ازطرف دیگرازتمامشان هم مراقبت کرده.انسان اصلانبایدترس داشته باشد.تنهایک خودوجودداشت.منهم شبیه مگسهابه رویدادهای گذشته این موجودفکروتهدیدراحس میکنم وباهاش می جنگم.
پول صبحانه راپرداختیم ورفتیم خانه،نگاهی جستجوگرانه به شیشه شکرانداختم،خانم مگس ساکنش اجبارادوباره درآزادی وزوزمیکرد.
خوش باشی،مگس کوچولو....

3

Hugo Loetscher
Die Fliege und die Suppe
هوگولوچر
مگس وسوپ

(1929-2009.نویسنده سوئیسی واهل شهر زوریخ بود.)

یک مرتبه حسابی رولبه نشسته بود،نیمدایره ای سفیدراتاسوپ پائین رفت وپیش ازآن که ترسانده وازسایه بشقاب دوررانده شود،خودراتوهوادید.طرف پرده پرید،امتدادمیله ای رابالاخزیدوازحلقه های مسی بالارفت،لحظه ای سفت چسبیدودوباره روبشقاب آماده بود،بابوی وبخارگرم نخودفرنگی بالارفت.روسرطاسی نشست،باپاهای پشمالودش روزمینه سرکچل به راهپیمائی پرداخت.نشست وشروع کردبه پاک کردن تنه اش،سعی کردتکان نخورد.ناخن سخت انگشتی راکنارخوددیدکه میخاراند.تحت تاثیرتکانهای ناخن قرارگرفت وبلافاصله بلندشد.جلوی گوشی وزوزکردونزدیک جای کم موی قوس بینی رابرس کشید.طرف پشت سرچرخید،بالن چرخانش راجاگیرکرد،چرخیدوبه عقب پروازکرد.دوباره چرخیدوخودراطرف مقابل بالای یقه وقوس گوش دیگرکشید،همانجاوزوزکرد.بازخودراطرف لبه بشقاب پائین کشید.بی حرکت ماند،تنهاشاخکهاش رالرزاند،مورب کمی بالارفت ومنتظرماند.دستی نزدیک شد،جلوپرید،انگاردریک لحظه دویست باربالهاش رابه هم کوبید.کمی بالارفت وروی رومیزی پائین آمد،درامتدادیک ملاقه مربع سفیدآبی تاچنگالهاپیش رفت،دورزدودندانه هاراوارسی کردوخرده هارالیسید.خودراعقب کشید،پای میانیش رابین پای جلوی وعقبش فشاردادوخودراتمیزکرد.جلونوک یک کاردپریدوپشت سرش لکه ای رورومیزی جاگذاشت.هشت پری بالای سوپ نخودفرنگی رسم کرد.ارتفاع پروازش راکم وباضربه بادبیرون آمده ازدهنی سقوط کرد.خودرابه عینکی نزدیک وباهردومردمک پشت شیشه ارتباط برقراروخودرابرای چروکهای پیشانی آماده کرد.کمی مانده به قاب ایستاد،قوس عینک راراه رفت.بلندشدوجلوحفاظ نشست،حفاظ وحفاظ کوچک برای سقوط پروازآماده شد.تقریباسطح سوپ رالمس کردوطرف رومیزی پرید.آخرین لحظه برای فرودآمدن تنه ش راچرخاند،پاهاش راسفت چسباند.سرش رامثل همیشه طرف میزپرازبشقابهای سوپ عمیقازیرچشمهای قرمزقهوه ای برزگش چرخاند.استراحت ووزوزکرد.به عنوان مگس خانگی شروع به وارسی کرد.اول طرف میزدم دستی رفت،سخت متوجه ظرف میوه شد،برگشت جای اولش،باتنه ش رویک سیب دنبال لکه ی فاسدی گشت.روهردوکپه کاردوچنگال راه رفت،راهش راطرف برگهای روزنامه ای کج کرد،پابه زمین کوفت وعقب کشید.طرف مبل تغییرمسیرداد،تمام مسیردرزجانبی متکائی راروبه بالابرگشت وازطرف دیگردوباره پائین رفت.پروازکردوبه لامپ نزدیک که شد،پرتودرون بالهای شیشه مانندش تابیدوروشن ترش کرد.طرف دیواررفت،روکاغذدیواری نمونه چسبیدوبالارفت،روسطح تصویری ورم آورده حرکت کردورولباس سفیدعروس لکه سفیدی جاگذاشت.روتقویم کنارش وبعدروسطح خرماهادوید.نشست،خودراآماده پروازمستقیم طرف سوپ کرد.روارتفاع لبه بشقاب فرودآمد،بانرمه های ریزپاهاش لعاب سوپ رالمس وجرات کردچندقدم راه برودودرجابماند.پریدودوباره همانجافرودآمدوشش پاش راجلوپراند.تنه ش راکنارسوپ کشیدومایع راپاک کرد.نرفت،جذب مایع شد وشمکش راپرکرد،پوزه وتنه ش ورم آوردوقطره های درشتی راپس دادودوباره بلعیدشان،طرف سوپ خم برداشت.مایع سنگین وتنبلش کرد.لغرید،نوانست طوری خودرابچسباندکه کج نشود.یکی ازبالهاش توسوپ فرورفت،خودرابیرون ورهانگاهداشت.باتنه وپرآزادش بارهاضربه زد،تنهابه خودش ضربه زدوبال دیگررانتوانست بازهم بالانگهدارد.اعضای سنگین شاخکهاش راروسوپ کوبید.کله ی روگردن درازش راراست وچپ چرخاند.چشمهای نقطه ای روپیشانیش یک طرف وچشمهای مرکب اطراف سرش دوطرف دیگررامیدیدند.خودرایکبرنگاهداشت،لغزیدووزوزکرد.ضربه پرهاش دیگرمواج بود.بال چسبیده اش راکه توانست رها کند،به سنگینی دراطراف تلوتلوخورد،دوباره نرمه پاهاش راربودورهاشده بالانگاهداشت.بازبال بال زدوخودراطرف سوپ پرت کرد،پاهای عقبش تقریباسخت تروسط سوپ فروکشیده شدند.بخش جلوش بال بال میزدومقاومت میکرد.موهای سینه ش خیس شد.نوارتیره طولی پشتش روسوپ زردبه نظرمیرسید.پاهای جلوش رایک لحظه بالاکشیدوسعی کردخودرادرفضانگاهدارد.روپهلوشناکه کرد،برای آخرین باربال رهای خودرابالاگرفت که به بادبانی شفاف تغییرشکل داد.قاشقی بین خمیرپخته وخرده نخودفرنگیهافروش برد...
روزگاری به عنوان تخمی درخشان کنارکیسه های مرطوب رویک تاپاله عرض وجودکرده بود.ممنون ازحرارت خمیرتاپاله که مراحل اولیه راپشت صحنه ترتیب داده وپیش ازاین که دراطاقی عرض اندام کند،بین سطل های زباله وتوالتی تبدیل به پروازکننده ای شده بود.کنارگندیده ها،متعفن هاووپوسیده ها اولین کشفیاتش راکرده بود.امامرگش تویک پاکت سوپ پیش ساخته باچاشنی پالایش شده بود...