عصر نو
www.asre-nou.net

الکساندر گرین

رویداد خیابانِ سگ

میر مجید عمرانی
Wed 16 03 2016

AlexanderGrin.jpg
به من می‌ماند و هم قد من هم است،
اما ناکس، نیم سر از من بلندتر می‌نماید!
از یک کمدی قدیمی.

چنین شد که الکساندر گولتس از خیمه‌ی شعبده‌بازی بیرون رفت و درست نیم ساعت زودتر به دیدارگاه رسید. او چشم‌به‌راه دلبر خود، هر دامنی را که تیزوبز از پهنای خیابان می‌گذشت با چشم دنبال می‌کرد و بی‌تاب دستواره‌اش را به سکوی چوبی می‌کوبید. با دل‌تنگی، شورمندی و اطمینانی گنگ به پایانِ کار، چشم‌به‌راهی می‌کشید. گاهی ولی، با لبخندی به گذشته‌ها، فکر می‌کرد که شاید همه چیز به به‌ترین گونه درست شود.
غروب شد. خیابانِ سگ، که چون خندقی باریک بود، از گردی زرین تیره شد، از پنجره‌های چرک، دود و دم آشپزخانه به بیرون روان شد و بوی خوراکیِ ته گرفته و رخت‌های نم‌دار در هوا پیچید. سبزی‌فروش‌ها و کهنه‌فروش‌ها در خیابان می‌پلکیدند و با فریادهای خش‌دار جار می‌زدند. از درِ آبجو‌فروشی‌ها گاه کسانی کُندْرفتار بیرون می‌ریختند. آن‌ها همان جور که بیرون می‌آمدند، اول پی تکیه‌گاهی می‌گشتند و بعد نفسی می‌کشیدند و کلاه را تا می‌شد به‌سوی پل بینی پایین می‌آوردند و با سروروی گاه گرفته و گاه شاد و قدم‌های به گزافه قُرص می‌رفتند.
ـ سلام !
الکساندر گولتس از سر تا پا لرزید و برگشت. دختر با قیافه‌ی بی‌اعتنا رو به رویش ایستاده بود، انگار دمی گذری پا شل کرده و درجا می‌رود. صورت سبزه و ناآرام و نگاه اندوهناک و خم دم‌دمی ابروانش از چشم‌های گولتس گریزان بود. او رهگذرها را وارسی می‌کرد.
گولتس با صدای پرتنش مهربان گفت “نازنین” و ایستاد.
دختر رو به او گرداند و با حرکت بی‌تفاوت چشم‌ها به کراوات رنگ‌ووارنگ، کلاهِ پَردار و چانه‌ی خوب تراشیده و کمی لرزان او خیره شد. گولتس هنوز امیدوار بود: تا ببینیم!
ـ من …
گولتس چیزی پچ‌پچ کرد و شروع به گزیدن لب‌ها کرد. بعد دست در جیب فروبرد، تکه‌پاره‌ای از یک آگهی بیرون کشید و انداخت: ـ بذار من …
این جا دستش لبه کلاهش را لمس کرد:
ـ پس میون ما همه چی تمومه؟
زن، پژواک‌وار، جواب داد:
ـ همه چی تمومه. برا چی پس باز می‌خواستین منو ببینین؟
گولتس گفت: دیگه… هیچ چی.
سرش از غصه گیج می‌رفت. قدمی پیش گذاشت، جوری که برای خودش نامنتظره بود، دست ظریف دختر را که به طرز تحقیرآمیزی رام بود گرفت و در جا ول کرد و کلماتی به سنگینی کوه از سینه بیرون داد: خدانگه‌دار… از این جا به‌زودی می‌رین؟
حالا کس دیگری به جایش حرف می‌زد و او فلج از کابوسی آزارنده، گوش می‌داد:
ـ فردا.
ـ چترتون پیش من جا موند.
ـ یکی دیگه خریدم. خدانگه‌دار.
دختر سری به او تکان داد و رفت. سکو قرص‌تر از عصای گولتس از آب درآمد. چوب‌دست شاخی شکننده، تکه‌تکه شد. او از پشت به دختر که دور می‌شد زل زد، اما دختر یک بار هم برنگشت. بعد زغال فروشی با سبد بزرگش هیکل دختر را پوشاند. گوشه‌ای از کلاهش از نبش خیابان پیدا و ناپیدا شد ـ همین.

۲

الکساندر گولتس دَرِ نزدیک‌ترین خوراک‌سرا را باز کرد. خوراک‌سرا شلوغ و پر سروصدا بود. پرتوهای کج تاب خورشید با بازی برانگیزاننده‌ای در انبوه بطری‌ها می‌درخشید. گولتس پشت میز خالی‌ای نشست و داد زد:
ـ گارسن!
آدمی به‌گونه‌ای خودباخته مودب، در پیشبندی چرک به پیش گولتس دوید و گردوخاک روی میز را پاک کرد. گولتس گفت:
ـ یه بطر ودکا!
خواسته‌اش را که به دستش دادند، استکانکی پر کرد، خورد و تف کرد. چشم‌هایش از خشم آتش بارید و سوراخ‌های بینی‌اش دیوانه‌وار باز شد و نعره زد:
ـ گارسن! زکی، من آب نخواسته بودم! این آب‌زیپو رو که هر آب‌انباری ازش پره بگیرین و به‌م ودکا بدین! تند!
همه، حتی وارفته‌ترین‌ها هم از جا پریدند و گرداگرد گولتس را گرفتند. خدمتکار دستپاچه قسم می‌خورد که ودکای اصلِ اصل در بطری بوده است. در میان سراسیمگی عمومی، که هر یک از مشتری‌ها کمی از آب می‌چشید تا به راستی گولتس باور کند، بطری دربسته‌ی تازه‌ای آوردند. مهمانخانه‌دار با سر و روی آدم رنجیده و اخمویی که ناخواسته سر از وضع ناجور و گنگی درآورده، خودش چوب‌پنبه را بیرون کشید. دست‌هایش با احتیاط و لرزان از نگرانی، مایع را در استکان ریختند. او از غرور نمی‌خواست خودش بچشد، اما ناگهان، گرفتار در چنگ دودلی، قلپی خورد و تف کرد: در استکان آب بود.
گل از گل گولتس شکفت و همان جور که آرام می‌خندید، باز ودکا خواست. غوغایی باورنکردنی به پا شد. صورتِ از ترس رنگ‌پریده‌ی مهمانخانه‌دار انگار در پی پشت و پناهی، از یک ور به ور دیگر گشت. کسانی فریاد می‌زدند که او کلاهبردار است و باید برایش پاسبان آورد. دیگرانی سخت پا می‌فشردند که کَلَک، خود گولتس است. برخی‌ها از روی پارسایی به یاد شیطان افتادند. مغزهای کوچک‌شان که سراپای زندگی هراسانده بودشان، تن به روشنگری‌ای که کاری به کار دوزخ نداشته باشد نمی‌داد.
مهمانخانه‌دار که از گرما و نگرانی به هن‌هن افتاده بود، گفت:
ـ ببخشین… به شرفم، عقلم قد نمی‌ده! سر در نمی‌آرم، هیچ سر در نمی‌آرم. دست از سرم وردارین! یا پیر و پیغمبر! بیست سال کاسبی کرده‌ام، بیست سال!…
گولتس بلند شد و روی شانه‌ی مرد چاق زد و همان جور که کلاهش را روی سر می‌گذاشت، گفت:
ـ عزیز! من شکایتی ندارم. لابد بطری‌هاتون از توره. عجیب نیس که الکلش می‌پّره. خدا نگه‌دار!
و بدون برگرداندن سر، بیرون رفت، ولی می‌دانست که دهان‌های شگفت‌زده و باز، پشت سرش به کار می‌افتد.

٣

سخنان مورّخ (که تا این جای داستان و نیز دنباله‌اش را از زبان او نوشته‌ام) از دمِ پا گذاشتنِ گولتس به خیابان، سخت با شهادت قصاب ناسازگار است. قصاب می‌گوید مرد جوان عجیبِ به نانوایی رفت و نیم کیلو نان سوخاری خواست. مورّخ که اسمش را به درخواست خودش نمی‌برم، ولی به‌هررو آدم آبرومندتری است تا یک قصاب، قسم می‌خورد که او سرِ نبش خیابان سگ و کوچه‌ی کورها ایستاد تا از پیرزنی تخم‌مرغ بخرد. اما این ناهمخوانی چندان چیزی را در اصل پیشامد جا به جا نمی‌کند و برای همین، من روی نانوایی درنگ می‌کنم.
گولتس در را که باز کرد، نگاهی به دوروبر انداخت و جمعیت را دید. آدم‌هایی از پیشه‌های بس جور و واجور، پیرمردها، بچه‌ها و زن‌ها همان جور که با خودداری قیافه می‌گرفتند و با انگشت این مرد عجیب را که مهمانخانه‌دار را رسوا کرده بود به هم نشان می‌دادند، پشت سرش همدیگر را هل می‌دادند. کنجکاوی جنون‌وار که ترس سیاهِ عدمِ درک رقیقش کرده بود، آن‌ها را چون گله‌ی سگ‌ها، پنج‌پنج‌ به دنبال او می‌کشاند. گولتس رو در هم کشید و شانه‌ها را بالا انداخت، ولی بی‌درنگ قاه‌قاه خنده سر داد. بگذار مخ‌شان را داغان کنند ـ این آخرین شیرین‌کاری عجیب ‌وغریب اوست.
او به پیشخوان نزدیک شد و نیم کیلو نان سوخاری شیرین خواست. نانوایی پر از مشتری شد. همه، چه آن‌ها که چیزی نیاز داشتند و چه آن‌ها که نداشتند، چیزی می‌خواستند و آزمندانه به صورت سنگ‌وار و جدی گولتس نگاه می‌کردند. او نه انگار که می‌دیدشان. در میان تب‌وتاب همگانی صدای دختر فروشنده بلند شد:
ـ حضرت آقا، این دیگه چی یه؟
کفه‌ی ترازو که تا شاهین پُرِ نان بود حریفِ وزنه‌ی نیم کیلویی نمی‌شد. فروشنده دست دراز کرد و زنجیر ترازو را به‌زور پایین کشید ـ کفه‌ی دیگر انگار مهروموم شده باشد از جایش جم نخورد.
گولتس خندید و سر تکان داد، اما خنده‌ی او کاسه‌ی ترسی را که شاهدان را گرفته بود سرریز کرد. آن‌ها همان جور که همدیگر را هل می‌دادند و جیغ می‌زدند، تند دور شدند. پسربچه‌ها که درها فشارشان می‌داد، انگار کاردشان زده باشند داد می‌زدند. دختر فروشنده دستپاچه و سرخ از ترس، ایستاده بود.
گولتس درها را چنان به هم زد که شیشه‌ها جرنگی کردند، و باز بیرون رفت. دلش می‌خواست چیزی را بشکند، خرد کند و اولین آدم سر راه خود را بزند. تلوتلو‌خوران، با روی رنگ‌پریده و پف‌کرده و کلاه تا روی گوش‌ها پایین کشیده، به دیوانه‌ها می‌ماند. برای پیرزن بهتر بود که پیش چشم او سبز نمی‌شد. گولتس تخم‌مرغی از روی سینی او برداشت، آن را شکست و از پوسته‌اش یک سکه‌ی طلا درآورد. زن هاج‌و‌واج فریاد کشید: “آی”، و فریادش با “آخ” یکدلانه‌ی توده‌ای که خیابان را پر کرده بود، دنبال شد.
گولتس همان جور که جیبش را می‌گشت، در جا دور شد. آن جا دنبال چه می‌گشت؟
بینندگانی که پیرزن را دوره کرده بودند، جیغ‌و‌داد می‌کردند و برخی از خنده و برخی از بدوبیراه گویی‌های بی‌سروته، نفس‌شان داشت بند می‌آمد. صحنه‌ی نادری بود. دست‌های فرتوت و حریص با شتابی دیوانه‌وار تخم‌مرغ‌ها را یکی پس از دیگری شکست. محتوی آن‌ها بر پیاده‌رو جاری شد و در گردوخاک به شکل لکه‌های لغزنده درآمد. ولی دیگر در هیچ‌کدام از تخم‌مرغ‌ها طلا نبود و دهان بی‌دندانش بغض‌آلود پچپچه کرد و نفرین‌های پیرسرانه بیرون ریخت. همان دوروبر مردم شکم خود را گرفته بودند و از خنده زوزه می‌کشیدند.
گولتس همان جور که به میدان نزدیک می‌شد، عدل یک تپانچه از جیب درآورد و خیلی آرام لوله‌اش را دمِ شقیقه‌اش برد. َپرِ روشن کلاهی که سرِ نبش قایم شده بود، او را دنبال می‌کرد. او ماشه را فشار داد، غرش شلیک، خاموشی شبانه را پس زد و جنازه‌ی گرم و لرزان روی زمین افتاد.
از زنده‌اش خوب دوری می‌گرفتند و رو به مرده‌اش تندتند می‌دویدند. پس این آدم همین بود؟ پس راستی راستی مُرد؟ همهمه‌ی پرسش‌ها و آواهای تعجب در هوا پیچید. یادداشتی که در جیب گولتس پیدا شده بود با تیزبینی تفسیر می‌شد. به خاطر دامن؟ تف! آدمی که آرامش از همه‌ی خیابان گرفته بود و برخی‌ها را به شوری ساده‌دلانه و دیگری‌ها را به خشمی تند انداخته بود و زن‌ و بچه‌ها را ترسانده بود و از چنان جاهایی که هیچ نمی‌باید، طلا در آورده بود، همچو آدمی به خاطر یک دامن مرده بود؟! ها ـ ها! دیگر از چه‌ها چشم آدم چهارتا بشود؟!
میهمان‌خانه‌دار و پیرزن سخنان سرِ گور را درجا در خیابان بالای سر جنازه‌ی گولتس ایراد کردند. پیرزن که شاد جیغ می‌کشید داد زد:
ـ کلاه‌بردار!
اما میهمان‌خانه‌دار خشمگینانه و شیرین‌کارانه پراند:
ـ آی گفتی!
خودبینان بازو در بازوی زنان و دلبرانشان پخش شدند. انگشت‌شمارشان در این دم دوست‌دخترش را دوست نمی‌داشت و دست‌هایش را سفت‌تر نمی‌فشرد. آن‌ها چیزی ـ کمری از برای خود ـ داشتند که آن ‌شادروان نداشت. در نگاه آن‌ها، او آدم ناتوان و ترحم‌آوری بود ـ گور پدر توانایی‌های خاصی که برخوردار بود. او هم که بااین‌همه‌ بدبخت بود،ـ چه دل آدم خنک می‌شد، چه خنک، چه ناگفتنی خنک!
شک نکنید که همه شاد بودند و همان جور که در یک ساختمان چوبی، کبریت نیم‌سوز را زیر پا له می‌کنند، این فکر را در خودشان خاموش می‌کردند که "ولی شاید … شاید ـ چیز دیگه‌ای کم داشت؟"