چهار داستانک از کافکا، دان رودز، مارتین سوتر و رولان توپور
ترجمه علی اصغرراشدان
Wed 2 03 2016
علی اصغر راشدان
Franz Kafka
Der Vogel
فرانتزکافکا
پرنده
شب به خانه که آمدم، وسط اطاق یک تخم بزرگ، فوق العاده بزرگ دیدم. تقریبا هم قد میز بود. به مرور ورم کرد. آهسته از طرفی به طرفی غلتید. خیلی کنجکاو بودم، بین پاهام گرفتم و باملاحظه با چاقو دو تکه ش کردم. کاملا خالی شده بود. پوست توهم چروکید و موجودی لک لک مانند بیرون آمد. پرنده ای با بال های کوتاه بدون پر هوا را درهم کوبید. دوست داشتم بپرسم:
«تو دنیای ما چه کار داری؟»
جلوی پرنده دولاشدم،توچشمهای ترسیده چشمک زنش نگاه کردم.ترکم کرد،روکپلهاش به طرف دیوارخزید.انگارروپاهاش حرکت کند،نیمه بال بالی زد.فکرکردم:
«یکی به دیگری کمک میکند.»
شامم رارومیزچیدم وبه پرنده که آن طرف تازه نوکش راتوچندکتابم فرومیبردچشمک زدم.فوری آمدطرفم،انگارکمی باهام خوگرفت ورویک صندلی نشست.ورقه کالباسهائی راکه براش گذاشته بودم،بانفسی فش فش کننده شروع کردبه خوردن.دوباره ازمن کنارکشیدوشامش راتنهاخورد.باخودفکرکردم:
«یک اشتباه،طبیعیست،انسان ازتخم بیرون نمیپردودرجاشروع به خوردن کالباس نمیکند.اینجاتجربه زنهارالازم دارد.»
تیزنگاهش کردم:
«احتمالاحس میکندغذای باب مذاقش ازبیرون سفارش داده شده.»
بلافاصله به خاطرآوردم:
«ازخانواده لک لک هامی آید،رواین حساب حتماعاشق ماهیست.حالاحاضرم براش ماهی فراهم کنم،گرچه عملی نیست.امکاناتم اجازه نمیدهدپرنده خانگی داشته باشم واینطورقربانیهارابیاورم.یک زندگی صرفه جویانه ضدخدمات اضافی دارم.یک لک لک است،احتمالاتابزرگ شدنش لازمم دارد،باماهیهای صیدشده ازسرزمین جنوب پروارمیشود.بایدمدتهاوقت تلف وآنجاسفرکنم تابالهای کوتاه لک لک رشدکنند،احتمالاشکست هم میخورم.»
فوری کاغذوجوهربرداشتم،بدون این که از طرف پرنده مقاومت مخالفی شده باشد،نوکش راتوجوهرفروبردومطالب زیررانوشت:
«من،پرنده لک لک ماننددربرابرتغذیه شدنم،تازمان قادربه پروازشدن،باماهی،قورباغه وکرم(این دووسیله آخرمایحتاج زندگی رابه حقوق صنفی رفاه وآسایش اضافه میکنم.)تعهدمیکنم تاسرزمینهای جنوب روی پشتم حملت کنم.»
نوکش راتمیزکردم وکاغذرادوباره جلوچشمش گرفتم.کاغذراتاکردم وتوکیف نامه هام گذاشتم.بلافاصله رفتم دنبال ماهی،این مرتبه بایدگرانترمی خریدم.فروشنده قول دادبعدازآن همیشه ماهی فاسدوکرمهای چاق ارزان برام تهیه کند.احتمالاسفربه سرزمینهای جنوب خیلی گران تمام نمیشد.خوشحال شدم که دیدم مزه چیزهائی که آورده ام باب مذاق پرنده است.ماهیهارابلعید،شکم قرمزش پروخندان شد.برخلاف بچه آدمیزاد،روزبه روزپیش رفت،رشدوتغییرکرد-بوی تحمل ناپذیرماهی گندیده هیچوقت اطاقم راترک نکرد.حالاهمیشه پیداکردن پرنده کثیف وتمیزکردنش هم قضیه ساده ای نبود.توهوای سردبیرون رفتن براش قدغن بود،بیرون رفتنش راشدیداکنترل میکردم- درنتیجه مواظبتها بهاررسید،به طرف هوای درخشان جنوب شناورشدم.پرنده بزرگ شد،همه جاش راپرپوشاند،عضلاتش قوی شدند،زمان شروع تمرین باپرنده رسید.متاسفان مادرلک لک آنجانبودوپرنده خیلی آماده نشده بود.آموزشهای من کاملاکافی نبود.انگارپرنده باتوجه به تلاشهای شدیدم،درمیان کیفیت آموزشهای دردآورم کاستیهائی دیدکه بایدجبران میشد.باپریدن ازروی کاناپه شروع کردیم.رفتم بالا،پرنده دنبالم آمد،بادستهای به اطراف بازپائین پریدم،پرنده هم روبه پائین پرپرزد.کمی بعدرفتیم رومیزوسرآخرروکمد.همیشه اما همه پروازهاسیستماتیک چند بار تکرارمی شدند...
2
Dan Rhodes
Museum
دان رودز
موزه
(نویسنده انگلیسی متولد1972)
ازخونه م یه موزه ساخته م که باب مذاق بازدیدکننده ست.بیننده ازتماشای کفشای کوچیک یاباندائی که گیساشونومی بستن تاروصورتشون ولونشه وپشت سرشون جاگذاشتنن ومن خیلی وقتابوسیده مشون،حظ میکنه.موزه م ویترینای پرعکس ونامه ازاوناداره.یه کارت پستال قاب شده باجای سه تابوسه پررنگ که بارژلب شون روش نقاشی کرده ن،رودیوارموزه مه.هیچوقت هیچکس تواین موزه نمیاد،اماخودم هرروزاینجام، سعی میکنم تاحدممکن کله موازتموم این قضایاخالی نگادارم،واسه این که نمیخوام سلولای مغزموباکوه خاطرات پرارزش ازدست بدم...
3
Die Schublade des Schreckens
مارتین سوتر
کشومحرمانه
(متولدفوریه 1948زوریخ،نویسنده پرکارسوئیسی است.)
دفترفلوگرزشبیه یک اطاق نمونه نمایشگاه مبلمان به نظرمیرسد.هیچ چیزش به آن نمی ماندکه انسانی درش کارمیکند،جزاین که خانمی روزانه دوبارنظافتش میکند.
امااین حسی فریبنده است،تودفترفلوگرزفوق العاده کارانجام میگیرد-به نوعی طولانی ترازبیشتردفاتربخش های دیگراداره وبه بوسیله شخص فلوگرز.
فلوگرزآدمی عاشق نظم نیست.تصویری که ازدفترارائه میشودبه منزله عشقش به نظم قابل استنادنیست.ازنظم متنفرواین تفاوتی بزرگ است.فلوگرزرومقولاتی درخودآگاهش اصرارمیورزدکه درجایگاه خودنیستندوجزءنوع مقولات معلقند.
فلوگرزازمسائل برجسته متنفراست.این مسائل تجسم یک بی نظمی شاقند.این مسایل بایددور،دور،دورریخته شوند.این است مقوله ای که فلوگرزارائه میدهد.ساعتهاوبیشترازساعتهاش رابه این روال میگذراند.
آدم فکرمیکندفلوگرزنظم میافریندوبی نظمی راازمیان میبرد.کارش به طورطبیعی خیلی مفیدبه نظرش میرسد،تنهاباواقعیت هم خوانی ندارد.مسائل برجسته راازمیان نمی برد،حل وفصل شان میکند.مسائل برجسته رابه طریقی ازمیان میبردکه ازحوزه ی خوددورشان کند.
طبیعیست نه همه را،مقولات ساده خاص رامی پذیردوسنگین های خاص راوامیگذارد.مسائل ناراحت کننده ای که تنهااومیتواندحل وفصل کندبه کشومحرمانه منتقل میشوند.
این پرونده هاتومجموعه کشوسمت راست،روپرونده های معوقه قرارمیگیرند.کشودارای قفلیست وکلیدش راتنهاخودش دارد.(کلیددیگرراسالهاپیش کناریک کارگاه ساختمانی نزدیک اداره تویک میکسربتن پرت کرده.)
مقوله انتخاب شده شکایتنامه یک ارباب رجوع است ورومیزتحریرش قرارمیگیرد.شکایتنامه یک یادوساعت رومیزمیماند،بعدفلوگرزبهره برداری وتصویرکلی رامختل میکند.وقتی نمیتواندبیشترتحمل کند،فشارش میدهدطرف لبه میز.پاکت نامه درهم شکسته سفیدراازروی سطح میزناشکننده بلندمیکند،مدتی کوتاه وسریع جلوچشم آموزش دیده ش میگیرد.
نامه راهم میسراندپشت سطح میزوتاشب که میزراتمیزمیکند،میگذاردهمانجابماند.بعددسته کلیدرابرمیداردوکشومحرمانه رابازمیکند.نگاهی کوتابهش میگوید:نتیجه آزمایش 37ام منفیست،استعفای گایس بولر،بیلان سه ماهه،تقاضای شالروپاسخ منفی ویسلرهنوزمثل همیشه توکشومحرمانه افتاده اند.
شکایتنامه رابانوک انگشتهاش برمیداردومیگذاردتوکشومحرمانه سقوط کند،درکشورافشارمیدهدوکلیدرادودورمیچرخاند.
وقتی بامقوله تازه ی متعلق به انجاومربوط به گذشته برنمیخورد،حول حوش دوهفته انگشت به کشونمیزند.بعدازگذشت این مهلت شروع به این محاسبه میکندکه محتویات مقولات ممکن است توهوای رقیق حل شده باشند.برای اطمینان خاطر،یک هفته دیگرهم به خودمهلت میدهد.بعددرکشوراباملاحظه کامل به اندازه شکافی کوچک بازمیکند،دوباره کمی بیشتر،وبازکمی بیشتر...
«اگه چیزمشابهیم اون توهست،بگذارهمونجاباشه.»
وفوری درکشورافشارمیدهدومی بندد...
4
Roland Topor
Todlich Soiree
رولان توپور
شب نشینی مرگ آور
بانوی مرگ اخم کرد.خشم شدیدی نسبت به دوست آن زمانش پخشترنه داشت که به خاطرآن شب نشینی وحشتناک باهاش همخوابه شده بود.
بانوی مرگ ازآن سنخ پارتیهانفرت داشت.تهیدستها،مریضهاوسربازهاراترجیح میداد.درصورت لزوم عشقبازهای تواتوبانهاراهم می پذیرفت.دراین سالن خودرادرجایگاهی شکست خورده حس کرد.فضاخیلی پاریسی وسطحی بود.بین این افرادکه ازچیزهای پیش پاافتاده حرف میزدند،بامقولات بیهوده دوستهاش دوکهاوآنهاکه تحمل ناپذیربودند،قهقهه میزدندوازشبدرهای سبزتعریف میکردند.حوصله ش سررفت.بانوی مرگ حس کرداینجاوقتش تلف میشود.دنبال پخشترنه گشت که خارجش کند.طبیعتاپخشترنه سخت مشغول بود،ازیکی به طرف دیگران بال بال میزدومثل زیتون توی مارتینی خودراشنگول حس میکرد.
یک ناشرخیلی سطحی درازوباریک آنجا،ازناخنهای انگشت تانوک موهای نقره ایش مشخص بود.یک هنرمندذهن گراکه بازوهای عریانش بالکه های کبودجای سیگارپوشیده بودند.خواننده ای ازتولوزکه به تازگی وزن کم کرده.یک هنرپیشه زن که تعطیلی آخرش رامیگذراند.یک ستاره پرنوی سابق خیلی محتاط.یک محقق عصبی سرطان.یک مدیرآشپزخانه دربرهه ی الهام گرفتن ازکوبیسمش.یک کارگردان.یک حراف کبیردرباره حفاظت ازپستان درچرخه ی کشورهای صنعتی.یک آرایشگرباپوست تماماپوشیده ازمو.یک ملوان دایم الخمر.دوبرزیلی دوقلو.ستون فقرات گروه دوبواد بولونیه بود،دبیرویراستاریک مجله مد.یک خبرنگارکاملاباتلاق دموند.یک کارخانه دار.شش فاحشه.یک پولیپ.حتی پسرمتکبریک عضوکمیته مرکزی.
پخشترنه ناگهان کنارش پیداشدوپرسید«باب مذاقه؟»
بانوی مرگ پچپچه کرد«جیم شیم؟»
«ممکن نیست،هنوزتوروبه مهمون دارمون ماری لائور.ب.آشنانکرده م.»
بانوی مهمانداربادستهای ازهم بازوخنده ی درخشان به طرفشان آمد.پخشترنه بابوسیدن دستش اشاره کرد:
«ماری لائور،فکرکنم هنوربادوست زنم آشنانشدی.»
«شماهستین!پخشترنه اونقدرتاآسمون بالابرده تون که گرفتارحسادت میشدم.می بینم دروغم نگفته.شماواقعازیبائین!چه شخصیت فوق العاده ای!حتمادوره رقص ژیمناستیک یاچیزی شبیه اونواداره میکنین،مگه نه؟»
«نه...فکرمیکنم الان بایدبرم،کمی خسته م...»
مهماندارتوضیح داد«اصلاحرفشو نزنین.هنوزتازه اومدین.ازاین گذشته،حتم دارم یه بارجائی دیده متون...شایدنیویورک؟تواستودیوپنجاوچار؟»
بانوی مرگ جواب داد«ممکنه.»
«ونیز؟توبارهاریس؟»
«من خیلی فراموشکارم!»
«برعکس،من نیستم.حافظه ی شخصی عالی ئی دارم.توسن پل ونیز؟بنیادمیت؟لوگانو؟تروویله؟باهاما؟ساوی لندن؟شایدتوبندرمنتظروایستاده بودین؟یاتومیدون؟بایدتونیویورک بوده باشه!»
بانوی مرگ سرش رابه نشان خشنودی تکان داد.
«شمام خبرنگاریاعکاس هستین؟خدای من،چیقدرخنگم من!طبیعیه،یه مدل عالی هستین!»
بانوی مرگ سعی کردبهانه بیاورد«خیلی دیره،بایدخداحافظی کنم.الان خیلی کاردارم.»
«که چی؟کارابایدمنتظرباشن،دوستام خیلی مشتاقن باشماآشنابشن.نمیتونین به همین سادگی مایوسشون کنین.می بینین،اوناواقعادوست داشتنین.ازآشنائی باشمااحساس غرورمیکنن.»
بانوی مرگ چشمک التماس آمیزی به پخشترنه زد.پخشترنه تنهاشانه بالاانداخت.خانم مهمانداراوراپشت سرخودکشاند.بانوی مرگ دست ازمقاومت برداشت،آه کشیدومهمانداررادنبال کرد.
بعدوقتی رسیدکه بانوی مرگ دوست داشتنی ترین زیبای محفل پاریسی شد...
|
|