عصر نو
www.asre-nou.net

مسعود بنهوری

تقی مدرسی و عذرای خلوت نشین


Mon 15 02 2016

«ایرانی‌ها بزرگترین نویسندگان خود را نمی‌شناسند»۱

اگرچه بیش‌تراز هفتاد سال از این نقل قول می‌گذرد، ولی این نقل قول هم چنان به قوت خود باقیست. ایرانیان هنوز یکی از بزرگترین نویسنده‌های معاصرشان را که تقی مدرسی باشد نمی‌شناسند. آخرین داستان بلند مدرسی، «عذرای خلوت نشین» پنج سال پیش در سال ۲۰۱۰ یعنی بیش‌از سیزده سال بعد‌از مرگش در آمریکا منتشر شد. اثری که شاهکاری در رمان‌‌‌ نویسی معاصر فارسی است. ترجمه‌ی انگلیسی این‌رمان توسط خانم نسرین رحیمیه، استاد ادبیات تطبیقی در دانشگاه کالیفرنیا در ارواین در سال ۲۰۰۸ منتشر شد. نقد مختصری از دکتر محمد رضا قانون پرور استاد ادبیات فارسی و تطبیقی دانشگاه تگزاس در آستین (Austin) منتشر‌شده که به هیچ گونه‌ای اهمیت این رمان بی نظیر‌را نمایان نمی‌سازد ۲.

جز بررسی کوتاهی در فصل نامه‌ی بررسی کتاب در سال ۲۰۱۳، تا‌جایی که این نگارنده می‌‌داند، تا کنون مطلبی درباره‌ی این اثر از نویسنگان و یا منتقدان منشر نشده‌است ۳.

براستی اهمییت این داستان و ارزش نویسنده‌ی این داستان بلند در چیست؟ من قسمتی از متن را در اینجا نقل می‌کنم تا بحث را ملموس‌تر سازد.

«نوری شهامت نداشت که از لیندا عذر بخواهد. شاید وحشتناک‌ترین تصویری که می‌شد از یک ایرانی ساخت را برای لیندا تأیید کرده بود. موجودی در ظاهر گرم و زود‌رنج، در باطن قلدر و زمخت و خودستا که خودش را با هیچ رسمی از رسوم و هیچ اصلی از اصول غیر‌ایرانی تطابق نمی‌داد و به هیچ قانون و مرجعی احترام نمی‌گذاشت. زبان، فرهنگ و زندگی اجتماعی بیش‌تر دنیا را به مسخره می‌گرفت، آن وقت، مثل آواره‌ای فراری از تاریخ، به یک جور زندگی زیر‌زمینی در تبعید ادامه می‌داد. با کوله باری از «فرهنگ جاودانی» بر‌دوش و جستجوی، آن چه یافت می‌نشود، از دیاری به دیاری دیگر می رفت، همه‌جا کباده‌ی ایرانی بودن را به سینه می‌کشید.»

آیا شما خواننده‌ی این سطور فردی را با این ویژگی‌ها در دور و بر خودتان نمی‌شناسید؟ فردی که برای زندگی بهتر به دیار غرب پناه آورده است، ولی هر‌جا که خود را زبون و بی‌مایه احساس می‌کند، « فرهنگ جاودانی » نیاکانش‌را به‌رخ غربیان می‌کشد، آنها را بدون فرهنگ می‌نامد و در حالیکه خودش نیز از فرهنگ کهن ایرانی بویی نبرده است، خود‌را همچون یهودی سرگردانی جلوه می‌دهد که از فشار استبداد به غرب پناه آورده است ولی خود همچنان آن شخصیت مستبدانه را در درونش می‌پروراند و هر کجا که از شدت بی‌مایگی، بی‌چاره می‌شود از عدم وجود دموکراسی "واقعی" در غرب شکایت می‌کند در حالیکه از دموکراسی چیزی نمی‌داند بلکه هر‌دم در شرایط مساعدی خود به یک فرد مستبد مبدل می‌شود.

تقی مدرسی در عذرای خلوت نشین در داستانی که در بستر انقلاب ۱۳۵۷ ایران می‌گذرد، بدون اشاره‌ی مستقیم به وقایع انقلاب با خلق شخصیت‌هایی که هر‌یک نماینده‌ی نوعی اندیشه و رفتار ناهنجار در جامعه‌ی انقلاب زده ایران هستند، از این خود شیفتگی‌ها نقاب بر‌می‌کشد و هویت هر قشری از جامعه‌را در بستر حوادث ملتهب انقلاب نمایان می‌سازد.

پدیده‌ی تجدد‌خواهی از دیر‌باز ذهن روشنفکران شرقی را به‌خود مشغول داشته است و ایشان از زوایای مختلف به آن نگریسته‌اند و سعی کرده‌اند تا به آن پاسخ گویند. در ترکیه بعد‌از فروپاشی امپراطوری عثمانی، مصطفی کمال پاشا، تغییر الفبا و خط‌‌ را به الفبای لاتین عملی نمود۴. در ایران میرزا فتحعلی آخوندزاده به‌عنوان مصلح اجتماعی نیز تغییر الفبا را در ایران و جوامع اسلامی پیشنهاد می‌کرد.

میرزا آقاخان کرمانی با تاثیر از دوره‌ی روشنگری در اروپا و تحت تاثیر ولتر، روسو، منتسکیو، سعی در انتقاداز خرافه‌پرستی، دین و اشاعه‌ی تجدد‌طلبی در زمینه‌ی تاریخ‌نویسی نوین داشت. او می‌پنداشت با مشخص کردن مشکلات اجتماعی و ترویج روش‌های علمی تحقیق، می‌تواند روشنفکران جدیدی‌را برای رهبری جامعه آموزش دهد که سر‌آغاز اصلاحات اجتماعی باشند.

تبلور این آرمان‌گرایی اجتماعی در نهایت منجر به ظهور افرادی مانند احمد کسروی شد که در زمینه‌یابی ریشه‌های اجتماعی عقب‌ماندگی ایرانیان، بازگشت به ایران باستانی که هنوز توسط اعراب به انحطاط کشیده نشده بود‌را توصیه می‌کردند. کسروی در ریشه‌یابی عقب‌ماندگی ایرانیان با هر‌چه که با صوفی گری، عرفان و اسلام سر ‌و کار داشت به ستیز برخاست و در‌نهایت از جان خود نیز مایه گذاشت.

محمد علی جمال زاده در گسترش روشنگری، شیوه‌ی ساده نویسی را در فارسی نه تنها در داستان‌نویسی بلکه در نقد و ترجمه تبلیغ می‌کرد و از راه داستان‌های مردمی خود سعی در مبارزه با خرافات و عقب‌ماندگی اجتماعی داشت.

صادق هدایت در نوشته‌های ادبی خود عقب‌ماندگی های اجتماعی‌را برملا می‌ساخت ولی از آن جایی‌که رسالتی در خود نمی‌دید که جامعه‌ی ایران را از نفوذ زبان و آداب و رسوم اعراب بزداید، با سایه‌ی خود به مکالمه و مکاشفه‌ای سمبلیک پرداخت. این مکاشفات بقدری با ذهن ایرانیان نا‌آشنا بود که حتی معاصرین او از درک افکار او بر‌نمی‌آمدند و چندان به آن اهمیت نمی‌دادند. این بی‌توجهی نویسنده را به آن درجه از بیچارگی کشاند که در نهایت خودکشی کرد.

تقی مدرسی از نسل جدید روشنفکران ایران بود که به دانش جدید آشنایی و تسلط داشت و از طریق این موشکافی علمی خیلی بهتر به نقد و بررسی ناهماهنگی‌های اجتماعی پرداخت.

اگر ۷۹ سال پیش صادق هدایت در لابه‌لای رمان «بوف کور» از زبان راوی درباره‌ی پیر‌مرد خنزر پنزری (نماینده‌ی نفوذ اعراب و اندیشه‌ی اسلامی در ایران) و دور و بری‌هایش می‌نویسد، مدرسی با چیرگی زیادی از زبان شخصیت‌های زنده‌ی امروز مثلا از زبان مادام، یک اتریشی که با یک ایرانی ازدواج کرده و بیش‌تر عمر خود‌را در ایران گذرانده ولی سعی دارد که اندیشه‌های تجدد‌خواهی غرب‌را در ایران پیاده کند، در‌حالیکه در این راه حتی توانایی آن‌را ندارد که افراد خانواده‌ی خود را از جمله نوه سرکش خود، نوری را آگاه سازد.

اگر در ۷۹ سال پیش روشنفکر ایرانی «بوف کور» را خوانده بود ( بعد‌از تجلیل رادیو بی بی سی) هدایت را مجنون می پنداشت۰( رجوع کنید به داستان دارالمجانین نوشته‌ی محمد‌علی جمالزلده) تقی مدرسی چون از نظر حرفه‌ای، خود روانپزشک زبردستی بود، تضاد سنت گرایی و تجدد‌را در لابه‌لای گفتگوهای مادام اروپایی (سمبل تجدد) با آخوند ایرانی (سمبل جاهلیت اسلامی) به زیبایی بیان می‌کند:

مادام رو تخت خواب برنجی دراز کشید و چشم‌هایش را هم گذاشت. «بنده رجاء واثق به رحمت الهی دارم. از دیشب منتظر قدوم شریف حضرت امیربودم که بربالینم حاضر بشن و سفارش شیعه شونو به ملک الموت بکنن که برای قبض روح اینجانب شقاوت زیاد به کار نبره.»

شریعت نگین عقیق انگشترش را جلو چشم‌های مادام نگاه داشت. «از حضرت امام محمد باقر علیه السلام روایت می‌کنند که نظردوختن به نگین عقیق و خوندن سوره انا انزلنا فی لبله‌القدر به اندازه سه روز اشک ریختن و مظلومیت امام حسین ثواب داره.»

با اینکه گریه‌اش گرفته بود، سعی کرد جلو خودش را بگیرد. بالحن موزونی حرف زد که به آواز خواندن شباهت داشت:

«کو دیده که در غم تو نماک نشد؟
یا جیب که در ماتم تو چاک نشد؟

سوگند به روی تو که از پشت زمین،
بهتر ز توئی در شکم خاک نشد.»

مدرسی در لابلای داستان‌های خود روحیات ناهنجار ایرانی‌ها را از هر قوم و فرقه و گروهی بر‌ملا می‌کند. بقول خودش اولین بار ناهنجارترین شکل آن را در یک تابلوی نقاشی از مراسم «زار» در جنوب ایران دید. پایان نامه دکترای پزشکی‌اش را درباره‌ی مراسم زار نوشت که تحقیقی است درباره‌ی مراسمی شبیه جن‌گیری در فردی که مبتلا به بیماری روانی است.

آداب و رسوم زار را غلامحسین ساعدی هم بازبردستی در کتاب «ترس و لرز» بیان کرده است و بهرام صادقی به روایتی دیگر در رمان ملکوت بر روی کاغذ آورده است. شاید تصادفی نباشد که این نویسندگان همه پزشک بوده‌اند.

تقی مدرسی در ۱۳۱۱(۱۹۳۲) در تهران متولد شد. در کودکی شاگرد اولین کودکستان مدرن ایرانی، «برسابه» بود. از طریق کتابخانه خصوصی پدر بزرگش که مجتهد اسلامی بود با اساطیر تورات آشنا شد که او را بر‌آن داشت که اولین رمان خود «یکلیا و تنهایی او» را در ۱۳۳۴ منتشر کند. دکتر احسان یار شاطر مدیر دانشنامه ایرانیکا در بزرگداشت او اظهار داشت که در ادبیات معاصر ایران، رمان «یکلیا و تنهایی او» اثر بی‌نظیری بود که توجه علاقمندان ادبیات فارسی را به این نویسنده جوان که هنوز دانشجوی دانشکده پزشکی بود جلب نمود.

از مدرسی تنها یک مجموعه داستان‌های کوتاه بنام «دائم الخمر» منتشر شده بود که توجه چندانی را به خود جلب نکرد. او مدت کوتاهی سر دبیر مجله ادبی صدف را به‌عهده داشت و بعد از پایان دانشکده پزشکی از آنجایی که به قول خودش «دیگر از ایران خسته شده بود» به آمریکا سفر کرد. این سفر به اقامت طولانی او منجر شد و او را علاقمند ساخت که به تحقیق در زمینه روانپزشکی بپردازد. در دوره‌ی‌ ادامه تحصیل با همسرش آن تایلر ( Ann Tyler ) که در آن زمان هنوز دانشجوی گمنام رشته‌ی ادبیات انگیسی بود آشنا شد که منجر به ازدواج این دو شد. مدرسی بعد‌‌از اتمام دوره‌ی تخصصی روان‌پزشکی، در اوائل سال‌های ۱۳۴۰ به ایران بازگشت. در آن زمان «اصلاحات ارضی» در جریان بود و مدرسی تحت تأثیر این وقایع دومین رمانش «شریفجان شریفجان» رامنتشر کرد که با توجه چندانی مواجه نشد. او دوباره برای بیست سال به آمریکا بازگشت و دیگر کوششی برای نوشتن نکرد و بیشتر وقت خود را صرف تحقیق در روانشناسی کودکان کرد. در حوالی ۱۳۵۸ (۱۹۸۰) بعد‌از انقلاب اسلامی تعداد زیادی از ایرانیان ساکن کشورهای دیگر از جمله آمریکا شده بودند، خاصه در لس‌آنجلس. مدرسی بقول خودش وقتی یک روز در خیابان وست وود ( West Wood) لس آنجلس خانمی ایرانی را می بیند که بر‌ سر خریدن سبزی برای قورمه سبزی با فروشنده‌ی ایرانی چانه می‌‌زند، ایده‌ی جدیدی در ذهن او پدید می‌آید که او را به نوشتن سومین رمانش «کتاب آدم‌های غایب» تشویق می‌کند. این داستان بلند متأثر از حوادث دوران داشجویی او در در دانشکده پزشکی است. با علاقه جدیدی که در او پدید آمده بود بزودی رمان چهارمش «آداب زیارت»‌را منتشر کرد، که زمینه آن جنگ دراز مدت ایران و عراق بود و به زعمی صف آرایی ایرانیان در مقابله با اعراب را تداعی می‌کند.

مدرسی در هر یک از رمان‌هایش از شیوه‌ی جدیدی در باز‌آفرینی حوادث گذشته استفاده کرده‌است که به نوبه‌ی خود به ویژه در ادبیات معاصر ایران بی‌نظیر بوده است. شیوه نگارش او در «شریفجان» سبک رئالیسم جادویی آمریکای لاتین را به ذهن نمایان می‌سازد و این در حالی است که این نوشته ابتدا در سال ۱۳۴۲ (۱۹۶۴) پدید آمده که دو سال از صد سال تنهایی مارکز (۱۹۶۷) زودتر منتشر شده‌است.

عذرای خلوت نشین تسویه حساب تقی مدرسی با روشنفکران ایران است که برای آخرین بار در برابر تهاجم فرهنگ اسلامی تاب نیاوردند و در مقابل خشونت‌ها و جاهلیت‌های آن سر تعظیم فرود آوردند. روشنفکران ایرانی که دوران پرتلاطم سال‌های ۱۳۲۰ و آشنایی با عقاید سوسیالیستی داعیه آن را داشتند که با مذهب برای همیشه جبهه‌بندی کرده و سکولاریسم را به بازگشت به آداب و رسوم قدما ترجیح می‌دهند در حالیکه تنی چند از‌جمله جلال آل احمد مذبوحانه در صدد احیاء آداب و رسوم قدیمی در مقابل هجوم فرهنگ غربی، سنت گرایی را در کتابش غربزدگی اشاعه می‌داد. این روشنفکران دوباره از خود ضعف نشان دادند و در مبارزه با امپریالیسم «موقتا» از عدالت اسلامی حمایت نمودند. آن «عدالت» اسلامی را به برابری در برابر قانون دموکراسی ترجیح دادند، غافل ازاینکه این سنت‌های پوسیده به سادگی دست بردار از سر روشنفکران نبوده و آن چنان استبددی‌را به جای استبداد «ستم شاهی» در ایران برقرار کردند تا دیگر روشنفکران تجدد خواه بدانند، آزادی و برابری در مقابل قانون با سنت اسلامی سازگار نیست. سنتی که نه تنها یکی‌از هنرهای انسانی یعنی موسیقی را «جایز نمی‌شمارد» بلکه ترجیح می‌دهد برای آرامش روان به عزاداری بپردازد.

«آواز خواندن زیباست. به هر‌جا بروید، صدای قشنگ رو هم با خود می‌برید. حتی در زندان هم می تونین آواز بخونین و سرتونو گرم نگه دارید. چرا سیاه‌های آمریکایی صدای به این قشنگی دارند؟ در زندان آواز می‌خونن و خوشحال می‌شن.»

«آواز خوندن رو از کجا یاد گرفتین؟

مادام لب هایش رو غنچه کرد، «آواز خوندن یاد گرفتنی نیست، جونم. باید دوستش داشته باشید. دوست دارین آواز بخونین؟»

«نمی‌دونم»
«پیش من بمونین یاد می‌گیرین»
«من از درس خوندن خوشم نمی‌آد!»

«اوه بنده طوری به شما بیاموزم که کیف داشته باشه، در مملکت شما به کیف کینه می‌ورزند. خوشی را ضد زندگی می‌دانند و به شما یاد‌دادن که رنج بدن برای سلامتی نفس خوب است و خوشی ارزش هر کاری را از بین می‌بره. می‌فرمایند: نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود»

در عذرای خلوت نشین روشنفکر خانه‌نشین و کتاب‌خوان به دنیای کتاب‌هایی که می‌خواند پناه می‌برد:

«{ثریا} سرش را به عقب بر می‌گرداند و با نگاهی به سقف دوخته برای نوری اقرار می‌کرد، هیچ رمان جدیدی، هر قدر هم اسرار‌آمیز و پر‌ماجرا باشند نمی‌تواند جای رمان‌هایی را که تا آن وقت خوانده بود بگیرد و به همان اندازه کنجکاویش را تحریک کند. آن وقت با ناباوری بچگانه‌ای از نوری می‌پرسید: چرا در زندگی وقایع به همان زیبایی که در رمان‌ها خوانده بود اتفاق نمی‌افتند؟ چرا از برخورد با حوادثی که باور نداریم، از انکار محدودیت‌های زمان و مکان و قوانین فیزیکی آن قدر خوشحال می‌شویم. چرا برای توجیه هر حادثه‌ای ترجیح می‌دهیم که از خرافات و نیروهای ماوراءالطبیعی کمک بگیریم؟ *

«آن وقت توضیح می‌داد، رمان برایش فقط یک سرگرمی معمول نیست، بلکه هر صفحه‌اش مثل پنجره‌ی به روی دورنماهای گیرا و باور‌نکردنی باز می‌شد و چنان عوضش می‌کرد که خودش هم به اعجاب می‌آمد و می‌خواست کلمات را نرم و آرام و جویده بخواند.»

«عذرای خلوت نشین» آب پاکی را روی دست روشنفکران ملی‌گرا هم ریخته است که با ادعاهای پر‌لاف و گزاف سخن از پاکی گذشته نیاکانشان می‌گویند و رستگاری را در بازگشت به گذشته‌ی قبل از اسلام می‌دانند. مدرسی به آنها می‌نمایاند که از آن گذشته پر افتخار جز چند مراسم اعیاد ملی چیزی باقی نمانده است. ایرانیان در جستجوی سرابی هستند که وجود خارجی ندارد. اگر چه خود را از اعراب برتر می‌دانند، ولی آداب و رسوم و خلقیاتشان تفاوت چندانی با تازیان ندارد. مثلا وقتی که مادام بیگانه که بیشتر عمرش را در ایران گذرانده و زبان فارسی را به روانی صحبت می‌کند و حتی در آخر عمر برای اینکه ذلیل نشود، رسما اسلام می‌آورد، اما وقتی می‌خواهند نعش او را برای به خاک سپردن به گورستان مسلمین بفرستند، هزار و یک اشکال می‌تراشند، دوباره سعی می‌شود که افراد خانواده را با مبالغ هنگفتی تلکه کنند و کار به حایی می‌رسد که چون جسد در شرف گند گرفتگی است، بناچار و مخفیانه با هزار ترس و لرز آن را در گورستان ارامنه به خاک می‌سپارند.

این عقب ماندگی اجتماعی در قالب طبقه‌ی متوسط سنتی به اوج خود می رسد وقتی که یک طلبه‌ی اسلامی که برای اولین بار در زندگیش توانسته بی پروا با یک زن خارجی بی‌حجاب حرف بزند که هدف زندگیش را در کشف «جمال» می‌داند:

«وقتی نگاه آدم به جمال افتاد، آن هم جمال این قدر در حد کمال، دیگه به هدف زندگیش رسیده. تو این دنیا مطلب مهم دیگه‌ای وجود نداره که به زندگی کردنش بیارزه. بنده به این نتیجه رسیده ام که هدف زندگی در این دنیا فقط کشف رویت جمال کامله. هر کار که ما در زندگی می کنیم فقط برای عشقه، برای اینکه پرده‌ها رو دونه دونه عقب بزنیم تا چشممون به دیدن جمال روشن شد. بعد از اون دیگه وقت تلف کردن بی‌معناست.»

و در این کارزار اجتماعی است که هرکس از هر قشر و طبقه‌ی اجتماعی پا به صحنه انقلاب می نهد. روشنفکران که از سردمداران انقلاب اجتماعی بودند از زاویه آزادی بیان و اجتماعی سر به اعتراض بر می‌دارند، عمده صحنه کارزارشان محافل روشنفکری مانند جلسه شعر خوانی و تجمع های دانشگاهی است، ولی آن تشکل اصحاب مسجد و منبر را ندارند. روحانیان از همه‌گونه خواری و خفت به ستوه آمده‌اند و مانند گربه‌ای که دستش به گوشت نمی رسد، همیشه مترصد بودند که شورشی دربگیرد تا آنها هم به آن بپیوندند و عقده چندین و چند ساله شان را از ستم‌های رضاشاهی خالی کنند. آنها با همراهی مردم در مسجد و منبر جری‌تر شده و انگ اسلامی به جنبش می‌زنند و می‌روند که سالیان سال مبارزه با تجدد‌طلبان را که هر چه بیشتر سعی می کردند روحانیان‌ را حاشیهنشین‌تر سازند در لوای مبارزه با امپریالیسم ولی در واقع مبارزه با هر‌گونه آزادخواهی و نو‌خواهی سرکوب بسازند. روحانیان از ترور فردی به ترور اجتماعی یعنی بر هم زدن هر‌گونه گرد هم آیی رو می‌آورند. در صددند که ارتش را نابود کرده و بجای آن سپاه پاسداران را جانشین آن سازند. خاطره شیخ فضل الله نوری که در دوره اولیه تجدد خواهی (مشروطیت) به دار آویخته شده بود و ادعای مشروعه می‌کرد را به عنوان شهید راه اسلام احیاء می‌کنند:

«آن وقت نوری ماند و آدم‌های سیاهپوشی که بالای سرشان انبوه شعارها و عکس‌های رهبران سیاسی تا انتهای خیابان ادامه داشت، با بیرق‌های سیاه، علم و کتل و پنجه مفرغی، به شکل ادواتی که در حفاری‌های یک شهر باستانی کشف شده باشند. ادواتی که معلوم نبود به چه دوره‌ی ما‌قبل تاریخ تعلق داشتند و در مراسم قربانی چه بتخانه و پرستش چه بت اعظمی به کاشان برده بودند. تصویرهایی آن چنان زمخت و بدوی که به آسانی نمی‌شد انکار و حتی تحریفشان کرد. چشم‌اندازهایی به سبک نقاشی‌های قهوه خانه‌ای، صحنه صحرای محشر، گروه کفن پوشان از گور برخاسته و مالک دوزخ با گرز آتشین، آن چنان تفکیک‌ناپذیر، یک بعدی و مسطح که اگر هم واقعیتی داشتند، می بایست به دوره بی نام و نشان و گمشده زیر لایه های خاک خورده تاریخ تعلق داشت.

در لابلای سطور رمان «عذرای خلوت نشین» تقی مدرسی با موشکافی بی‌نظیری رفتارهای نا‌به‌ ‌هنجار اقشار مختلف جامعه‌ی ایران را به نقد می‌کشد. انگارآینه‌ای به دست خواننده است که خود را در آن آینه باز‌شناسد و بداند که به زعم بعضی‌ها بی دلیل یا با اعمال نفوذ خارجی ها نبود که یک انقلاب اجتماعی سر بر‌آورد ولی ناتوانی روشنفکران در مقابله با روحانیان چه از نظر ایدیولوژیک و چه از نظر عدم انسجام فرهنگی بود که به روحانیان این وقاحت را داد که نه تنها انقلاب را اسلامی بخوانند و از هر گونه آرمان خواهی مردم در آزادی بیان سرباز زنند، بلکه آنها را هر چه بیش‌تر مقید به آداب و رسوم متحجرانه‌ای سازند که کم کم داشت از سر مردم می افتاد.

«آقای شریف، چه مرد نازنینی! با چه سخاوتمندی نماز‌خواندن و روزه‌گرفتن و به حج رفتن و حتی وصیت کردند به من یاد دادن نوری جان، من می‌خواهم مسلمون بمیرم و مثل مسلمون‌ها دفن بشم. فقط در مردنه که مسلمون‌ها به دموکراسی واقعی می رسن*. همه‌ی ما مثل هم برهنه و بی زر و زیور و با یک کفن متقال از دنیا تشریفاتشونو می‌برن. اما مسیحی‌ها که این قدر دم از دموکراسی می زنن، برای مرده‌ها حرم و بارگاه طلا درست می‌کنن. سر قبر میت مجسمه شو می ذارن. در حال جذبه نزع، با صورت رنجور و چشم های به آسمون گشته.»

دست به چانه گذاشت و نیش‌خندی زد. بگذریم، آدم‌های سالخورده رو باید به حال خودشون گذاشت، تا این چند صباح عمر رو به آبرومندی به سر بردن و دامن عافیت به خانه آخرت بکشن.»

و آن روشنفکرهایی که در مقابل تهاجم «مسلمین» تاب نیاوردند، چون نسل های گذشته پارسیان که در اعصار متمادی با حمله اعراب و مغول، …. به ایران اسلامی را به لقایش می بخشند.

«من الان تو مملکتی زندگی می‌کنم که هر چه هم باشه، حداقل آدمو به خاطر فکر و عقیده‌اش شمع آجین نمی‌کنن. آقا بالا سری ندارم که هر روز سرم داد بکشد و راه و چاه نشونم بده همین که الان پهلوی تو اینجا نشسته‌ام خودش خیلی غنیمته ولی اینان نیز از شعار دادن غافل نمی‌مانند.»

«ایرونی ها اون قدر با شعور و اشتیاقند، آن قدر زندگی را با هیجان احساس می کند که گاهی حد فاصل بین دوستی و دشمنی براشون از بین می‌بره. در دوستی هم مثل دشمنی خیلی احساساتی می‌شن. ایرونی تا آدمیو نکشه یا خودش کشته نشه، نمی تونه صمیمیتشو ثابت کنه. به قول شاعر: ای کشته که را کشتی، تا کشته شدی زار. تا باز که آن را بکشد آن‌که ترا کشت.

و مدرسی نیز به مصداق این شعر به جاودانگی رسید:

گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی‌شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن‌بست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر نفشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه، بر تراز بی‌بقای خاک ۵
__________________________________

۱- رادیو بی بی سی (BBC ) به نقل از کتاب: «آشنایی با صادق هدایت: م ـ ف ـ فرزانه ـ تهران ۱۳۷۲

۲- Azra-ye Khalvatneshin, Taghi Modaressi's last novel, Persian Literary Studies Journal, Vol 1, No 1, Automn-Winter 2012

۳- بررسی کتاب:

۴- بنا بر روایت برنارد لويیس (Bernard Lewis) آتاتورک به همکارانش توصیه کرده بود اگر در صدد هستید که پیشرفت کنید، هیچگاه دیدگاهتان به شرق نباشد، همیشه به جلو و غرب بنگرید که در شرق جز خرافات مذهبیان و بی سوادی شما‌را توشه‌ی دیگری به کار نیاید (نقل به معنی)

۵- احمد شاملو، ماندن ۱۳۳۲

* - تأکید از من است.