عصر نو
www.asre-nou.net

خوشبختی، افسانه خوشبختی و من

ترجمه علی اصغرراشدان
Fri 22 01 2016

Aliasghar-Rashedan05.jpg
Erich Kästner
Das Märchen Vom Glück
اریش کستنر
افسانه خوشبختی

(23فوریه1899-29جولای 1974)نویسنده،شاعر،نمایشنامه نویس وطنزپردازآلمانی بود.)


پیرمردهفتادسال راخوب داشت،تومیخانه پردودودم روبه روم نشست.انگارریش بزیش راتازه کوتاه کرده بود.چشمهاش شبیه میدان تمیزبازی یخ به نظرمیرسیدند.
گفت«آه،انسان احمقه.»
سرش راتکان داد،فکرکردم بایددانه های برف روموهاش راپوشانده باشد.
«بالاخره خوشبختی سوسیس دودی نیست که انسان بتونه هرروزورقه ورقه ازش ببره!»
گفتم«درسته،خوشبختی اصلاوابداباخودش تیرگی نداره.گرچه....»
«گرچه؟»
«گرچه می بینی الان گوشت ران خوشبختی تودودکش خانه ت آویخته.»
یک قلپ نوشیدوگفت«من یه استثنام.من استثنام.من درواقع آدمیم که یه آرزوی رهامانده داره.»
جستجوگرانه صورتم رانگاه وبعدداستانش راتعریف کرد«داستانش طولانیه.»
سرش رامیان هردودستش گرفت وشروع کرد:
«خیلی طولانیه،چل ساله.هنوزجوون بودم،مثل یه تکه نون ورم آورده اززندگی رنج میبردم.ظهریه روزبااوقات تلخ رویه نیمکت سبزپارک چمباتمه زدم.پیرمردکنارم بی مقدمه گفت«خیلی خب.خودمونودرنظربگیر.توسه انتخاب داری.»،به روزنامه م خیره شدم ووانمودکردم هیچ چی نشنیده م.حرفشودنبال کرد«هرآرزوئی داری بگو.خوشگل ترین زن یابیشترین پول یابزرگترین سیبیل-اینه مسئله تو،اماسرآخرخوشبختی!نارضائیت تواعصابمون رسوخ میکنه.»،مثل مردشبای کریسمس تولباس شخصی به نظرمیرسید.ریش کاملاسفید،گونه های گل انداخته،چشمائی مثل زلم زیمباودرخت کریستمس قهوه ای.دیوانه نه،احتمالاکمی شنگول.دقیق بهش نگاکردم ودوباره به روزنامه م چشم دوختم.گفت«گرچه هیچکس ازمانمیخواد،توباسه انتخابت چه میکنی،طبیعیه اشتباهی درکارنیست-اگه درباره کارای گذشته ت دقیق فکرکرده باشی.سه انتخاب،چاریاپنجتانمیشه،فقط سه انتخاب.اگه بعدش همیشه حسرت خوردی وخوشبخت نبودی،مانمیتونیم دیگه به تووخودمون کمک کنیم.»،نمیدونم،شمامیتونین جای من بشینین.رویه نیمکت دیگه نشستم،بازمین وزمان دعواداشتم.ترامواهاتودرودست سرو صدامیکردن.نگهبانای بهشت جائی باطبل وترمپت دعوت به قصرمیکردن.حالاپیرمردباکله مثل جعبه پرگوش کنارم نشست!»
«شوماعصبانی شدی؟»
«عصبانی شدم.مثل دیگ بخارنزدیک به انفجاربودم.پدربزرگ دهن سفیدلایه دارشو باز که کرد تادوباره چیزی بگه، خشم مرتعشمو بیرون ریختم« واسه اینکه توالاغ پیر دیگه تو خطابم نکنی،آزادیموانتخاب میکنم، خواسته اول واز ته قلبم اینه که به توی لعنتی بگم ریشتو بتراش!» ،کارم خوب وامیدوارکننده نبود، نتونستم کار دیگه ای کنم. فشار تکه تکه م می کرد.»
«و؟»
«وچی؟»
«اون رفت؟»
«آه-طبیعیه که رفت!تویه لحظه مثل باددوروتوخلاءگم شد.زیرنیمکتووارسی کردم،اونجام نبود.به شدت گرفتارکابوس شدم.مسئله انتخاب انگاردرست بود!آرزوی اولم برآورده شد.خدای من!خواسته مو برآورده که کرد،تبدیل به پدربزرگ شجاع،خوب ودوست داشتنی شد،دلم میخواست همونجابمونه،نره،ازرونیمکتم دورنشه.نه،رفته بودپیش شیطون!توجنهم بود!به خودم گفتم«احمق نباش!جهنم وجودنداره،شیطونم نیست.»،سه تاآرزوم چی میشد؟باهمه ی این حرفا،پیرمردتنها کسی بودکه شدیداآرزوکرده بودم گم وگورشه...داغ شدم ویخ زدم.پاهام میلرزید.بایدچه میکردم؟پیرمردبایددوباره اینجامیبود.انگارتوجهنم وگم وگوربود.درباره ش مقصربودم.بایدخواسته دوممومطرح میکردم،بعدازدومی،سومی رو.آه،من گاو!یابایدهمونجاکه بودرهاش میکردم؟بالپای خوشگل گلگونش؟همونجورکه میلرزیدم فکرکردم«نون ورم آورده!».انتخاب دیگه ای واسه م نمونده بود.چشماموبستم ولبریزازترس پچپچه کردم«آرزودارم پیرمرددوباره کنارم بشینه!».میدونی،سالای درازتاوقت خواب به تلخ ترین شکلی خودمو متهم کرده م که بااین کارم آرزوی دوممو هدرداده بودم،بعدشم راه گریزی نداشتم.آره راه فراریم نبود...»
«و؟»
«وچی؟»
«پیرمرددوباره اونجابود؟»
«آه!آره،طبیعیه که تولحظه ی مورداشاره دوباره اونجابود!دوباره کنارم نشست،انگاردنباله خواسته هاشوادامه داد.رواین حساب آدم اونوخواستنی میدید،واین که اون...اون یه جائی بوده،یه جای شیطونیئی.منظورم اینه که بایدیه جای خیلی داغی بوده باشه.آه،آره.چشمای بزرگ سفیدش یه کم شعله وربودن،ریش پرشم یه جورائی روشن شده بود،مخصوصاکناره هاش.روهمرفته مثل یه غازسرخ کرده ی سوخته بود.باطعنه نگام کرد.یه برس ریش ازجیب روسینه ش بیرون کشید،ریش وابروهاشو برس کشید،صدمه دیده گفت«گوش کنین مردجوون،شماکارخوبی نکردین!».قضیه رنجم میداد،بالکنت معذرت خواستم.به آرزوی سومم اعتقادنداشتم.ازاون گذشته،همیشه سعی کرده بودم خصارتارودوباره جبران کنم.اشاره کرد«این درسته،امااونم دراوج زمانه.»،خندید.جوری دوستانه خندیدکه اشکم دراومد.گفت«حالاتنهایه انتخاب سوم برات مونده.کمی مواظب باش،بااون به طرف ناامیدی میری.قول میدی؟»،سرموتکون وجواب دادم«بله،درصورتی که دوباره فقط منوتوخطاب کنی.»،بایدخندیده باشد.گفت«خوبه،جوونم.»وباهام دست داد«خوش باشی.اینقداحساس بدبختی نکن،آخرین آرزوی اصلیتوانتخاب کن.»،باخوشحالی تکرارکردم«بهت قول داده م.»،تقریباتوراه بود.مثل باددورشد....»
«و؟»
«وچی؟»
«بعدازاون خوشبختی؟»
«آه،خوشبخت؟»
هم صحبتم بلندشد،کلاه ومانتلش راازقلاب جالباسی برداشت،باچشمهای ترتمیزش نگاهم کردوگفـت:
«چل سال تمومه آخرین آرزومولمس نکرده م.معمولانزدیکش بوده م،امابهش نرسیده م.آرزوهاتنهاخوبن،تاوقتی انسان اوناروجلوترازخودش داره.زندگی خوشی داشته باشی.»
ازپنجره بیرون رانگاه کردم،درامتدادخیابان میرفت.دانه های برف اطرافش میرقصیدند.پاک فراموش کرده بودبهم بگویدکمترین خوشبختی ئی دارد،یانه.یاعمدابهم جواب نداد؟طبیعتاامکانش هم میرود....

2
Peter Altenberg
Das Glück
پترآلتنبرگ
خوشبختی


(9مارس1859-8ژانویه 1919)نویسنده ی اطریشی بود.)

سالهاوسالهای درازبیهوده درانتظارخوشبختی ماندم.سرآخرآمدوبااعتمادتمام روتختخوابم نشست.مثل زنهای جاوه پوستی قهوه ای زردداشت،ترکه ای،دستهاوانگشتهاقلمی کشیده،پاهائی غزال گون ودندانهائی متحرک ودرشت داشت.
گفتم«توواقعا،واقعاسرآخرهمان خوشبختی هستی که نداشتم واینهمه مدت دراز انتطارش راکشیدم؟!»
«صبح مینویسم واقعاخوشبختی هستم یانه وخودت قضاوت کن....»
صبح بعدیادداشی روکاغذنوشته رایافتم«بدرود،برای همیشه....»
بله،واقعاخوشبختی حقیقی بود....

3
Ennio Flaiano
Und ich?
انیوفلایانو
ومن؟


نویسنده تنبل خوابید.خوابش سنگین که شد،قهرمان داستانی که تازه نوشته بودازآخرین بخش بیرون آمدوشروع به گشتن تورمانهای قفسه کتاب کرد.باخودفکرکرد:
«بیدادگرانه.همه اینجاتفریح وسفرکنن،حرف بزنن،بنوشن،باتمایلات عجیب شوخی کنن ودایم باهم برن تورختخواب!ومن؟من؟»
نویسنده تنبل بیدارشدوگفت:
«اگه میخوای تموم اون کارارم بکنی،توسطل زباله بکن.»
صفحه هائی راکه نوشته بودپاره کردوریخت توسطل زباله.قهرمان داستان گریه رارهاکه نکرد،نویسنده تنبل پیش ازدوباره خوابیدن گفت:
«آره،فقط گریه کن،گریه حالتوجامیاره....