عصر نو
www.asre-nou.net

سه داستانک

ترجمه علی اصغرراشدان
Sat 9 01 2016

Aliasghar-Rashedan05.jpg

متولد24مارس1952بارسلون کاتالونیای اسپانیاست.
Quim Monzo
Warum dreht sich Uhrzeiger im Uhrzeigersinn?

کویم مونزو
چراعقربه درجهت خلاف ساعت میگردد؟

مردآبی پوش توکافه نشست وچای گیاهی تویک فنجان راهم زد.یک مردگلگون ارغوانی باوجنات شکنجه شده نزدیک شد:
- بایدباشماحرف بزنم.میتوانم بشینم؟
- خواهش میکنم .
- نمیدانم ازکجابایدشروع کنم.
- ازاول.
- ماه پیش همسرشمارااغفال کردم.
- همسرمن؟
- بله.
مردآبی پوش چهارثانیه وقت لازم داشت تابتواندپاسخ دهد.
- چرابرای من تعریف می کنین؟
- به خاطراین که بعدازآن دیگرزندگی نمی کنم.
- چرا؟آنقدردوستش دارین که میخواهین باهم زندگی کنین؟شمارادوست نداردوقضیه مریض تان کرده؟
- نه.
- شایدپشیمان شدین؟
- نه.دیگرنمیگذاردزندگی کنم.اصل قضیه این است.شب وروزتلفن میکند.گوشی راکه برنمیدارم،به خانه ام می آید.درخانه که نیستم،همه جارادنبالم میگردد.درمحل کارم پیدام میکندومیگویدبدون من نمیتواندزندگی کند.
- و؟
- دیگرآرامش ندارم.ازوقتی باهاش آشناشده م،یک روزبه حال خودرهام نکرده.متوجه نشدین؟
- کی باهاش آشناشدین؟
- یک ماه ونیم پیش.شمارم بودین.
مردآبی پوش یک ماه ونیم رم بود.
- ازکجافهمیدین من رم بودم؟
- حرفهام راباورندارین؟خانم تان برام تعریف کرد،باهاش که آشناشدم.دریک دوره «ئی.دی.و.»باهاش آشناشدم.
خانمش دریک دوره «ئی.دی.و» نام نویسی کردکه درزمان رم بودن مردبگذراند.
مردآبی پوش پرسید«حالاازمن چه میخواهین؟»
- بایدکمکم کنین تاازاین گرفتاری خلاص شوم.نه اینکه همسرشمارادوست نداشته باشم.ایشان زیبا،روشنفکروشهوت انگیزند.لازم نیست اینهارابرایتان تعریف کنم!اما...
- ایشان خیلی انحصارطلب است.
مردگلگون ارغوانی وقتی دیدمردآبی پوش حرفش رادرک کرده باخوش وقتی گفت:
- دقیقا،واقعیت نیست؟
- میخواهین رهاش کنین؟
- واقعیت را بگویم،بله.
- شمارایک لحظه آرام نمیگذارد،نه؟تنهاتان که می بیند،سیگارمیکشین،یاهوای تازه استنشاق میکنین،روزنامه میخوانین،کنارمیزتحریرکارمیکنین یابرنامه دلخواه تلویزیونیتان رادزدانه نگاه میکنین،فرق نمیکندچه کارمیکنین،فوری رویتان خراب میشودوبانوازهایش مستاصل تان میکند.
- علاوه براین،فکرش رابکنین،وقتی مزاحم میشودکه اصلاوابداآمادگیش راندارم.خانم همینطوراست وهمینطورهم رفتارمیکند.رواین حساب میخواهم درخواست کمک کنم،گرچه میدانم این حق راندارم.باخانم حرف برنین،صحنه حسادت آمیزی ترتیب دهیدوتهدیدش کنین.کاری کنین که مادیگرهرگزهم رانبینیم.
- واقعامیخواهین ترکش کنین؟
- بله،خواهش میکنیم!
- هیچ کاری ازاین ساده ترنیست.رفتاری مشابه من داشته باشین.ازش نگریزین،خودتان راازش پنهان نکنین،جذاب،مهربان وباملاحظه باشین،به جای او،بیشترشما پشت سرش حرکت کنین.صداش کنین،بهش بگین عاشقش هستین وقبلابه آن اندازه عاشق هیچکس نبوده اید.بهش قول دهیدمیخواهیدتمام زندگی تان رادرپای زندگی کردن بااوبریزین.باهاش ازدواج کنین....

2

(1891-1970)نویسنده ومترجم آلمانی بود.

Sigismund von Radecki
Eine eilige Geschichte
زیگیسموندفون رادکی
داستانی سریع


این داستان راروزی درایرلندشنیده م ومیتواندمفیدباشد،گرچه خیلی قدیمی است.روزی دومردمحترم جلوی بخاری نشستند،به شعله های لرزان خیره شدندوسرآخرکشف کردندیک قطره الکل درخانه ندارند.آقای خانه صداکرد:
«پات،آهای پات!»
پاتریک مستخدم شجاع فوری درآستانه درظاهرشد.آقای خانه گفت:
«پات!الان متوجه شدم تنگ دهن گشاد بزرگ خالیه،کاپیتان کلی ومن یک دورنوشیدیم وخماریم.یه زین بندازروسریع ترین اسب تواسطبل،تنگ رابرداروسوارشو،مثل بادبروشهر،قضیه روبرامون بیگر.اگه عجله کنی،دقیقابایدراس چل دقیقه اینجاباشی.اگه وقتوهدربدی،فکرکنم مایه دقیقه بیشترم نتونیم منتظرشیم.»
پاتریک گفت«ارباب!میرم وسروقت اینجام!»
پاتریک که رفت،مهمان گفت«بااین هواخیابوناخیلی باتلاقه آقای مورفی،میترسم خدمتکارت نتونه سرموقع تعین شده اینجاباشه.»
آقای مورفی باآرامش گفت«جای نگرانی نیست کاپیتان،این خدمتکار موقع شناس ترین مرداین حول وحوشه.»
آقای خانه نگاهی به ساعت طلائی خودانداخت وگفت:
«الان آماده است چارنعل ازاسطبل بیرون بزنه.»
آقای خانه توی مبل خودراعقب تکیه دادوساعت رادردستش نگاهداشت.کاپیتان کلی ریش زیرچانه ش رادست کشید،ساعت خودرابیرون کشید،هردوبه دقیقه شماری پرداختندوپیام آوررادرذهنشان دنبال کردند.بعدازگذشت پنج دقیقه مورفی گفت
«الان ازباتلاق لافلین گذشت.»
کاپیتان سرش رابه تائیدتکان داد«درسته وحالاازآهنگری دانووان گذشت.
«الانم مثل برق ازروپل چامپی میگذره.»
«الان دقیقاتوگورستونه!»
«حالاازگورستون گذشت.»
«پونزده دقیقه!الان حول وحوش شهره!»
«شونزده دقیقه!درامتدادخیابون اصلی میتازه.»
«هفده دقیقه!الان ازاسب پریدپائین ورفت میخونه جک لونرگان.»
«هجده دقیقه!جک شیشه روپرکرد!»
«جک شیشه راپس داد.»
«پات تنگوگرفته ومیره بیرون سراغ اسب.کاپیتان،بازم میگم:اون موقع شناس ترین مردشهرستانه!»
«بیست ویه دقیقه ونیم.انگارروشیطون سواره وخیابونومیگذره!»
«حومه شهرو ردکرد.»
«مثل یه شبح قبرستونوگذشت.»
«حالاازپل رو نهرمیگذره-تانقطه آخرش!»
کاپیتان سوت زد«سی وهفت دقیقه،آهنگری روپشت سرگذاشته.عینهویه گلوله به تقاطع خیابون نزدیک شد!حالامثل جلوی مرداب،میپره توباتلاق خیابونا.آقای مورفی،شکرودیگ روآماده کن!مردت توپیچ آخره.حالاتپه آخررومیگذره.»
آقای مورفی فریادزد«سی ونه دقیقه!اون بایدتوخم خیابون اینجاباشه.کاپیتان،اگه آدم من کمترازیه دقیقه دیگه توآستانه درنباشه،من یه لافزنم!»
نفس بریده وساکت،دونفری ایستادندوگوش به بیرون سپردند.صدای قدمهای شتابزده ای ازراهروهابگوش رسید.آقای خانه نعره کشید:
«کاپیتان،نگفتم اون موقع شناسرترین خدمتکارتموم جزیره ست!چل دقیقه،یه ثانیه دیگه اینجاست!»
درپرصدابازشد.پات گفت:
«ببخشین ارباب،بیشترازنیم ساعت دنبال زین گشتم،نتونستم که نتوستم پیداش کنم....»

3

Slwomir Mrozek
Der Artist
اسلاومیرمروژک
آرتیست

خروس متن نمایش راخواند:جستجوی حیوانات سیرک.
روزنامه راروهم گذاشت وگفت«ثبت نام میکنم.همیشه خواسته م آرتیست شم.»
توراه نقشه های زیادی کشید«شهرت وپول.شایدم حتی سفرخارج.»
روباه اضافه کرد«وبرگشتن.»
«واسه چی برگشتن؟توخارج یه قراردادباگلدوین مایرامضامیکنم.»
کارگردان بیرون،جائی که انجام وظیفه میکرد،پذیرفش.تازه چادرسیرک برپاشده بود.من روباه نزدیکش ایستاده ماندیم.
«خیلی خوشحالم که توگروه ماثبت نام کردی.اجازه دارم اسم ارزشیتوبپرسم؟»
خودرادریک کلام معرفی کرد«شیر.»
کارگردان پیش خودتصورکرد«شیر؟ازاین قضیه مطمئنی؟»
«شایدم پلنگ.»
«خیلی خب.یه بارغرش کن ببینم.»
خروس باتمام توان غرید.
«خب،بدک نیست.اماشیربهترازتوست...توکه نقش خروس رابه عهده گرفتی،خودش یه چیزدیگه ست.میتونم اجرای همون نقشوبهت بدم.»
خروس رنجیده جواب داد«من فکرنمیکنم خودت دوست داشته باشی خودتو یه پرنده وانمودکنی.»
خروس توراه برگشت بارنجیدگی ساکت ماند.سرآخرنتوانستم وضع راتحمل کنم.
«کجاغرق شدی؟حالاچرامیخوای نقش شیروبازی کنی؟»
روباه به جای خروس جواب داد«چرا،چرا...تویه آرتیست بدون جاه طلبی دیدی؟»