عصر نو
www.asre-nou.net |
چون یقین گشتش که غیر پیر نیست 1/2174 گفت : "در ظلمت دل ِ روشن بسی ست " آمد و با صد ادب آنجا نشست بر عمر عطسه فتاد و پیر جست مر عمر را دید، ماند اندر شگفت عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت گفت در باطن :" خدایا از تو داد محتسِب بر پیرکی چمگی فتاد" پس عمر گفتش: "مترس از من مرم! کِت بشارت ها ز حق آورده ام حق سلامت می کند، می پرسدت : چونی از رنج و غمان ِ بی حدت؟ نک، قراضۀ چند، ابریشم بها خرج کن این را باز این جا بیا ..." پیر این بشنید و بر خود می تپید دست می خایید و جامه می درید بانگ می زد :کای خدای بی نظیر بس، که از شرم آب شد بیچاره پیر ای خدای با عطای با وفا رحم کن بر عمر ِ رقته در جفا ای خدا فریاد راین فریاد خواه دادخواهم، نه ز کس ، زین دادخواه و ازاین مرحله به بعد مولانا راه خاص عرفان خویش را در رسیدن به حضرت حق که "غرقه شدن و فنا ی رهروست "چنین بیان می کند : پس عمر گفتش که : " این زاری ّ تو هست هم آثار هشیاریّ ِ تو راه ِ فانی گشته راهی دیگرست زآنکه هشیاری گناهی دیگرست ای تو از حال ِ گذشته توبه جو کی کنی توبه تو از توبه بگو !" مولوی می گوید مقام توبه و انابه و دیگر مدارج رهروان جادۀ حقیقت مراحلی گذرا و موقتی می باشند که باید به سرعت طی شوند تا سالک دلمشغول خویش نماند و به مقام فنائ فی الله فرود آید که با حیرت آغاز می شود چرا که عقل انسان یارای ادراک آن را ندارد : چون که "فاروق" آینۀ اسرار شد جان پیر از اندرون بیدار شد همچو جان بی گریه و بی خنده شد جانش رفت و جان دیگر زنده شد می گوید وقتی که فاروق یعنی عمر ــ لقبی که اهل سنت به وی داده اند به معنی فرق گذار میان حق و باطل ــ اسرار الهی را بر پیر آشکار ساخت، روح جزوی آن پیر، به روح کلی یا جان ِ جانان پیوست و همانند او عواطف و حالات انسانی را که غم و شادی را هم شامل می شود از دست داد و از گریستن باز ایستاد. در مقام تمثیل می توان تصور کرد مثلا چشم کسی را که در صحرا بدنیا آمده و همان جا زیسته و جز ریگ و شن ندیده ببندند و به کنار اقیانوسی آورند و بگشایند . چه می شود ؟ حیرتی آمد درونش آن زمان که برون شد از زمین و آسمان جست و جویی از ورای جست و جو من نمی دانم ، تو می دانی بگو قال و حالی از ورای حال و قال غرقه گشته در جمال ذوالجلال غرقه ای نی که خلاصی باشدش یا به جز دریا کسی بشناسدش مولانا تاکید می کند حال ِ حیرانی چنین غرقه در هستی مطلق بی تعین را من و مای دارای تعین و هستی طبیعی نمی توانیم بشناسیم : چون که قصۀ حال پیر این جا رسید پیر و حالش روی در پرده کشید پیر، دامن را ز گفت و گو فشاند نیم ِ گفته در دهان ما بماند و چه زیبا وموزون و متناسب با امثال چنین حکایاتی در موضعی دیگر می سراید : حیرت اندر حیرت آمد این قصص بی هشیّ ِ خاصگان اندر اخص |