ساعت ۴ امروز
Sat 6 06 2009
رضا عرب
« چه قدر سهل و ساده همه چیز دگرگون شده بود. اصلا یک چیز دیگر شده بود. احساس غربت و بیگانگی بسیار عجیب و ناشناخته ای کردم. حتی با لباسهایم غریبه بودم. من خارج از زندگی، فکر و عادتهای روزمره ام چه معنایی داشتم؟ آیا معنای دیگری در اینجا پیدا خواهم کرد؟ هیچ چیز نمی دانستم.»
پسر جوان سفره ی کوچکش را روی زمین پهن کرد. خرده نان های باقی مانده از صبح را جمع کرد و کنار دیوار ریخت. تکه نان سنگک اش را توی سفره گذاشت و نگاهی به ظرف پلاستیکی غذا کرد. سه شنبه ها ظهر برایش حال دیگری داشت؛ ماهی قزل آلا و برنج، خاطره ی دست پخت مادرش. زیر لب گفت « دوستت دارم». چیزی مشامش را خراش داد. بوی چاه دستشویی به دماغش خورد. عق زد. یاد دیشب افتاد که با دست خالی چاه توالت را باز کرده بود. یک لقمه دیگر در دهان گذاشت. داشت استخوان ریز ماهی را از لای دندانش بیرون می کشید که یاد «آقای حسینی» افتاد. نمی دانست اگر این دفعه هم در مورد اعتقاداتش از او پرسید چه بگوید. انگاری حرفش را باور نمی کرد. از نظر خودش بی گناه بود. توهین به مقدسات؟! توهّم توهین به مقدسات؟! توهم زدایی توهین...؟!
فاشق پلاستیکی را زمین گذاشت. سرش را بالا گرفت، به روزنه ی بالای سقف نگاه کرد. حدود 1 ظهر بود. آن گوشه، بالای پتوی زبری که به عنوان بالش از آن استفاده می کرد، یک قرآن بود. تا جز 16 را خوانده بود. تنها همدمش شده بود. روز اول آقای حسینی گفت « تو قرآن هم می فهمی؟». وقتی خواند دید می فهمد. می خواست بخواند تا بفهمد چه نوشته اند که اینها اینقدر به آن استناد می کنند. دید قبلا انگار قرآن را ندیده است یا نگذاشتند که ببیند. از شیر توالت، لیوانش را آب کرد. یاد پدرش افتاد. دیروز که به او تلفن کرده بود، سه دقیقه تمام گریه کردند. اصلا نتوانستند با هم صحبت کنند. فقط یک سلام و بعد سه دقیقه گریه. چشم بند روی چشم هایش بود اما به گمانش رسیده بود که آقای حسینی هم منقلب شده است. آن شب تا دیر وقت بیدار بود و فکر می کرد. «یعنی ممکن است حسینی هم انسان باشد؟ او هم منقلب شود؟» داشت لیوان آب را نزدیک لبش می برد، دریچه ی سلول باز سد. زندانبان گفت: « بیا بیرون بازجویی داری. برگه های تک نویسی رو هم با خودت بیار».
«مامور آمد. از پله های سه طبقه پایین رفتیم. پشت در بند ایستادیم. نگهبان داخل بند، قفل در برگ را باز کرد و ما به داخل بند رفتیم. شماره ی سلولم یادم رفته بود. نگهبان بند هم شماره را نمی دانست. نشانی سلول را دادم، گفت: شماره اش بیسته، همیشه یادت باشه.»
- تقدیم به تمامی دانشجویان در بند، خاصّه «عباس حكيم زاده»
بابلسر – اسفند87