مرد رند
Sun 3 01 2016
علی اصغر راشدان
خواهرزنش لیوان چای تازه دم خوش رنگ بعدازنهاررارومیزجلوش گذاشت.سرش رانزدیک برد،پرنفس بوکشیدوگفت:
«دستت مریزاد،عطروبوی ومزه ی قورمه سبزیتم معرکه بود.دوسه ساله توینگه دنیاکشته مرده غذاهای ایرونیم.»
خواهرزنش برگشت توآشپزخانه تاظرفهای نهاررابشوید.دوباجناق روبه روی هم روصندلیهای کنارمیزنهارخوری جاخوش کردند.
لیوانهای چای رانرم نرمک سرکشیدند.نیم ساعتی گذشت،چرتکی زدند.دفترچه یادداشتی ازجیب پشت شلواراطودارش بیرون کشید.سیگاری آتش زد،نرم نرمک کشیدودودش راقلاج قلاج فوت کرد.
ربع ساعتی ازاول تاآخردفترچه راورق زد،جاهائی رابامداداتودش تیک زد.پچپچه واراعدادی راضرب وجمع وتفریق کرد.سرآخرخودرارودرروی باجناقش شق ورق کردوگفت:
«حول وحوش دوساله کارت باشگاه اداره م دستته.شنفته م خیلی بارباکارتم اونجاجشن گرفتی،مهمونای زیادی بردی،بیشترروزای تعطیلی باخانواده ومهمونات اونجاپلاس بودین...»
چرت باجناقش پرید،بهش براق شد،باتعجب گفت:
«راوی دروغگوبوده.چندباری رفتیم باشگاه اداره ت.شایدچن مرتبه م دخترم باهمکلاسیهاش رفته باشه.ازاون گذشته توباشگاه اداریت مثل تموم رستوراناصورت حسابورومیزمیگذارن.پولشوتوصندوق نپردازی نمیگذارن ازدرخارج شی.فقط غذاش ازرستورانای بیرون بهتروکمی ارزونتره،همین.»
«واسه من صورت هزینه ش اومده،دوسال استفاده کردین ومیباس یک ونیم میلیون بدین.»
باجناقش ازجاپریدودادزد«مردحسابی درست حرف بزن،اینهمه مدت واسه ت دوندگی کردم.خونه توداده م مستاجر،سرهرماه اجاره شوگرفته م وبه حسابت واریزکرده م.لوله هاش ترکیدوکف خونه ت استخرشده بود.کلی وقت تلف کرده م،خونه تولوله کشی وچن جاشو تعمیرکرده م،یه چیزیم بدهکارت شدم؟فکرکردی نوکرتم!»
صورت گلگونش بیشترگل انداخت،کف دستهای خیس عرقش راباکلینکس خشک کرد.بلندشدوکنارمیزوایستاد،ادای اربابهارادرآورد،بادتوغبغب آویزانش انداخت،انگارفرمان میدهد،دادزد:
«انگاریادت رفته باکی حرف میزنی.مادرمن ازبازمونده های شازده های قجره.توکی هستی؟یه بقال زاده که بیشترنیستی.آل قجردههانوکرخیلی بالاترازتوداشتن....»
خواهرزنش شستن ظرفهای نهارراتمام کرد.حرفهاراکه شنید،پیشبندبازنکرده برگشت کنارمیزوبی مقدمه گفت:
«چی شکرخوری کردی؟خوبه هنوزسرسفره منی ومزه قورمه سبزی ازدهنت نرفته بیرون!تقصیرماست،دیشب تاصبح نخوابیدیم.اومدیم اونطرف شهرفرودگاه،دوساعت منتظرت شدیم.خرحمالت شدیم،باچمدونات ورت داشتیم آوردیم وازت پذیرائی کردیم.حالابه عوض تشکرشکرخوری ازدهنت بزرگترمیکنی؟»
«درست حرف بزن.مثلاخودتوتحصیل کرده میدونی!شوهرت کارمندبانکه،یه قدم بدون گوش بری ورنمیداره،خودتم صدپله ازاون پول پرست تری.واسه یه سکه صدتامعلق میزنی.اونهمه سال نصف اجاره خونه موزدین به جیب،خیال میکنین بادسته کوراطرفین!»
خواهرزنش پریدطرف تلفن وازآژانس کنارخانه یک اتوموبیل فوری خواست.دستپاچه لوازم مهمان راجمع کردوتوچمدان چپاند.کفشهاش راجلوی درخروجی جفت که کرد،اتوموبیل آژانس کنارپیاده روروبه روی خانه بوق زد.خواهرزنش درخروجی راچهارطاق بازکردوچمدانش رابیرون گذاشت ونهیب زد:
«بفرما،آژانس حاضره.هرکسی لایق احترام وپذیرائی نیست.....»
راننده آژانس کف پاش راروپدال گازکوبیدوماشین ازجاکند.بالب ولوچه آویزان سیگاری روشن کرد،یک نخ هم آتش زدوبه راننده داد.راننده رانادیده گرفت،انگارمخاطبی داردوبلندگفت:
«مهمون نوازی ایرونی صرب المثله،اونم تواین جماعت داره افسانه میشه انگار.»
راننده پک پرنفسی به سیگارزدوپرسید«کجاتشیف میبرین؟»
انگارکه راننده همه چیزرامیداند،گفت:
«ایرادی نداره،اصلاوابداغمت نباشه،تادلت بخوادخواهرزن دارم،یکی نشد،میرم سراغ یکه دیگه.صاف برواین خیابون،جلودراین خونه پیاده م کن.»
چمدان به دست واردخانه شد،بازبان چرب وگرمش مجیزگویانه باخواهرزن وباجناقش خوش وبش کرد،گفت:
«دخترم سفارش کردصاف بیام خدمت شوما،سلام مخصوص رساند،دعوتتون کرده ینگه دنیا.سوغاتیای مخصوص تونم توچمدونه.بهش گفتم میرم خونه برادرم،یایه گله بچه خواهرام ومزاحم شومانمیشم.نهیب زداگه خدمت عزیزترین خاله ش نرسم،پدرمودرمیاره...»
چانه ش گرم شده بود،همه راسرپانگهداشته بودویکریزمیگفت.خواهرزنش بابی اعتنائی گفت:
«حالاوقت زیاده واسه تعریف وتعارف،بشینیدتایه استکان چای بنوشیم،مام چای عصرمونوهنوزنخوردیم.»
«پس اجازه بدین سوغاتیاتونودربیارم.»
«فعلاهمین جادورهمین میزبشینیم،دیرنمیشه.»
نیمساعتی نشستند،هرکدام یک جفت چای نوشیدند.تمام مدت متکلم وحده بود.خواهرزنش شوهرش رابه اطاق دیگربرد،دررابست وآهسته گفت:
«بی چشم وروسنگ پای قزوینم ازروبرده.بعدازاونهمه پست فطرتی،دیدنش گریه های مظلومانه خواهرنازنینموجلوم زنده میکنه.دیگه اصلانمیتونم قیافه نحس شو تحمل کنم،یه جوری دکش کن بره.»
باجناقش برگشت،هرکدام یک چای دیگر نوشیدند.نرم وملایم گفت:
«پسرم مدتهازحمت کشیده،هفته دیگه کنکورداره،بایدتوآپارتمان کوچکمان سکوت کامل باشه.ازاون اطاق واسه ت آژانس خواستم،جلوی درداره بوق میزنه،منتظره.»
درآپارتمان راچارطاق بازکردوکنارش منتظرخروج مهمان ناخوانده شد...
تواتوموبیل آدرس خواهرزن دیگرش رابه راننده داد.خواهرزنش نگذاشت داخل اطاق پذیرائی شود.روصندلی راهرونشاندش،خودش رودرروش نشست،توچشمهاش خیره شدوبی رودربایستی گفت:
«توباماچی نسبتی داری؟»
«شوهرخواهرتونم،پدربچه های خواهرتونم.»
«من اون روزاتوینگه دنیای خراب شده بودم.خواهرم واسه دیدن توودخترونوه هاش پرپرمیزد،توی باغیرت ودخترت شیش ماه یه بارم بهش سرنزدین.سالای آزگاردرخدمت شماویه گله مفتخوراطرافتون بود،سرآخرخوب مزدزحماتشوکف دستش گذاشتین.تواون بیغوله زنده به گورش کردین که یه خرواردلار بیمه عمرشوبگیرین.سقوط آدم اندازه نداره،حرص وآزمیتونه تبدیل به یه هیولای آدمخوارش کنه.امیدوارم هردوتون سرطان بگیرین وهم نشین یزیدشین.
تاچمدونتوباخودت پرت نکرده م توخیابون بزن به چاک!دیگه م اینجاپیدات شه بادگنک میندازمت بیرون!خواهرموکه کشتین،دیگه چی فامیلیتی بامادارین توودخترهفت خطت!»
باقیاقه واخمهای توهم سواراتوموبیل آژانس شدوآدرس خانه برادرش رابه راننده داد.زن برادرش کنارمیزگردکوچک محوطه کناررختکن نشاندش.یک لیوان چای جلوش گذاشت.رودررویش روصندلی کنارمیزگردنشست وگفت:
«چی عجب!یادفقراکردی وقدم رنجه فرمودی!»
«اوقاتم خیلی تلخه»
«آخیییی!کی جرات کرده اوقات مبارکوتلخ کنه؟»
«حدیثش مفصله،سرفرصت تعریف میکنم.»
«چطورشدیادفقراکردی؟»
«دخترم سفارش کردصاف بیام پیش برادرم،منت هیچکدوم ازخواهرزنامم نکشم. خواهرشون مرده ونسبتی باهاشون نداریم دیگه.برادریه چیزدیگه ست،دخترم ایناروبهم گفت.»
«خیلی منت گذاشتی وتو خونه فقراقدم رنجه فرمودی!حالااراده کردی چن وقت بمونی؟»
«بلیط برگشتم دوماه دیگه است.»
«دفعه پیشم دوماه توخونه مالنگرانداختی.خوردی،خوابیدی وپذیرائی شدی.»
«خیلی ممنون دخترم سلام مخصوص رسونده وگفته همه شوتلافی میکنه.»
«دخترت منت سرمون گذاشته.دفعه پیشم باتوصیه دخترخرمردرندت وکالت فروش خونه وزمین وگرفتن تموم حق وحقوقتوازاداره به برادرت دادی ودوروزبعدیواشکی رفتی دفترخونه ووکالتتو باطل کردی.پسرمونوگول زدی،درباغ سبزنشونش دادی،گفتی توینگه دنیاواسه ش پذیرش دانشگاه میگیری ومیبریش اونجا،باقول وچاخانای دروغی همیشگیت دوماه تموم ازش پذیرائی کشیدی!سرآخرم به دخترافعی شکلت تلفن که کردی بهت گفت«اون آت وآشغالارودنبالت نندازی بیاری!»،غافل ازاینکه دراطاق پسرم بازه وصدای نکره تومیشنوه،بابیشرمی بهش گفتی«به سرم که نزده این گداگدوله هارودنبالم بندازم وبیارم.»
«اشتباه بهت گفتن،منظورم ایل واولادخواهرزنام بود.»
«حنای توودخترآدمخوارت تواین شهرپیش هیچکس رنگی نداره دیگه.من وبرادرت که پنج دستگاه خانه داریم گداگدوله ایم،توکه یه خونه کهنه تعاونی مسکن اداره داده داری اعیون ترازمائی؟»
«منظورم،کسای دیگه بوده،میخوام یکی دوماه پیش برادرم وبچه هاش بمونم.»
«برادرت خونه نیست،بچه های گداگدوله شم نمیخوان توروببینن.ماشین آژانس دم درحاضره،این شهرم پرهتل ومسافرخونه ست.»
دررابازوچمدانش راپرت کردبیرون....
|
|