عصر نو
www.asre-nou.net

آ.س.گرین

پنجره‌ای در جنگل

میر مجید عمرانی
Mon 16 11 2015

A-S-G.jpg
آ.س.گرین
نویسنده‌ی روس
1932ـ1880

شکارچیِ ره گم‌کرده، بر تپه‌ای ایستاد و دل‌نگران به پیرامون نگریست. دشت ناآشنای شوم، پوشیده از خزه‌های سپید زردفامِ عبوس و بیشه‌ی سیه بید کمیاب، در هر سو تا خود جنگل، که در پایین‌دست افق، سیاه شده بود، تن می‌کشید. باد پاییزی دیوانه‌وار بوته‌های نازک‌اندام را می‌خماند و با سوت دل‌تنگی‌آوری از میان برگ‌هایشان که تشنج‌آلود می‌لرزیدند می‌گذشت. بوته‌ها با خمیدنی کمابیش تا خود زمین، پیوسته به آسمان رو به سیاهی پوشیده از ابرها کرنش می‌کردند. بر فرازشان، دم خنک هوا هیاهوکنان به سوی شفق سرد ارغوانی می‌شتافت.
اَنترها، با جیغ نومید و دیوانه‌وار تیزِ جانورانی که بخواهند بکشندشان، بالای سرش این‌سو و آن‌سو می‌پریدند. باشندگان تالاب‌های کوچک، پراکنده در دشت، میان نی‌ها پنهان می‌گشتند، خرگوش‌ها روی نهان می‌کردند و کلاغ‌های سنگین که گردباد توش‌و‌توانشان را گرفته بود، بر زمین می‌نشستند. مویه‌ی سوت‌وار ِ باد، آسمان و زمین را به هم می‌پیوست. همه چیز می‌شتافت و می‌خمید و ابرهای سیاه همان گونه که هوسبازانه سر‌و‌ریخت دگر می‌کردند و چونان دودِ آتشی ناپیدا تنوره می‌کشیدند و می‌پاشیدند و تن می‌گستردند، شتابان دور می‌شدند.
شکارچی که کلاهش را با دست نگه داشته بود، ایستاد. باد تند نمناک، پوست چهره‌ی سرخ‌شده‌اش را می‌کشید. پاهایش که یخ‌کرده‌ بودند بی‌تابانه می‌لرزیدند. خلأ دل‌تنگ‌کننده‌ی زمینِ دستخوش گردباد، دل را با ترسی گنگ می‌فشرد. اندام کرخت از خستگی، آسایش می‌خواستند. گرسنگی که نرم‌نرم زور‌آور شده بود، از میل اندک و کمابیش ناآگانه به خوردن، به فریاد آزمند و خاموش بدن تبدیل شده بود. بی‌خبری از جا و مکان، اندیشه‌ها را می‌آشفت، نزدیکی شب، می‌ترساند و هشیاری، توش‌وتوان می‌باخت و جای به نیاز غریزی ِ رفتن به امید کورِ رسیدن به جاهای آشنا، آرمیدن و جهت‌یابی، می‌داد.
شکارچی، وفادار به سویی که پیش‌تر برگزیده بود، به راه افتاد. با گام‌های شتابان و بلند به‌سوی جنگل رفت. هزاران آوا همراهی‌اش می‌کرد. انگار هزاران جانور نفرین‌شده که به سر و روی گیاهان باتلاقی در آمده بودند با مویه‌ای نازک و رخنه‌گر در پیرامون می‌گریستند و هن‌هن‌کنان از هراسی ناتوان، جیغ می‌زدند و اِزّ و جِزّ می‌کردند. اَنترها که با حرکات مارپیچی جنون‌زده‌ی خود در هوای تیره خط می‌کشیدند گاه به راست و گاه به چپ می‌پریدند، و پندار به‌هم‌ریخته‌ی مرد، از آن‌ها پرنده‌های رازناک بهره‌مند از نیروهای نهانی می‌ساخت. آن‌ها چونان ارواح نومیدی، خستگی‌ناشناس جیغ زشت چندش‌آور تیز خود را سر می‌دادند. هراسِ جنگل، از هوای شوریده‌ی رو‌به‌تاریکی به درون می‌خزید.
شکارچی لرزان از سرما ایستاد. گوشه‌های سیاه ابرها راه بر آتشگاه فرومیرنده‌ی باختر می‌بست. خورشید شتابان پنهان می‌شد تا چشمش به زمین تیره از بی‌خردی نیفتد. در باریکه‌ی رنگ‌پریده و بی‌ابرِ آسمان، شاخه‌های سخت خشمگین به این‌سو و آن‌سو می‌شتافت. گوش‌ها سوت می‌کشید و رطوبت، ماهیچه‌ها را می‌فرسود. مرد به ریه‌ها فشار آورد و فریاد کشید. صدایش گله‌مندانه در آشوب آواهایی که بر زمین می‌پیچید گم شد. باز پاکشان، کورمال، با چشمان سخت گشوده و برخوردکنان به کنده‌ها به راه افتاد.
نومیدی کندپو و مهارناپذیر جان شکارچی را فراگرفت. همه چیز باز جان یافت و ابعاد سترگ و هراسناک به خود گرفت. دشت، بیکران می‌نمود. کرانه‌هایش در پندار گم می‌شد. زمین به جایگاه اندوه و دور‌افتادگی وصف‌ناپذیر و نفرین مبدل می‌گشت. بزرگ‌سال، کودک می‌شد. او، رویارو با شب، گم‌گشته و گرسنه، ناتوان و بی‌پناه، افسانه‌های باستانی را به یاد می‌آورد، چهره‌های پشمالوی ارواح جنگل را در پندار می‌دید، تشنج زده در تاریکی لبخند می‌زد، می‌کوشید خیالاتی را که بَرَش داشته بود به دور ریزد و همان‌گونه که با تب‌وتاب بیمارگونه، به کوچک‌ترین ترقِ شاخه‌ی لرزان به زیر پایش گوش می‌سپرد، می‌رفت.
شب، چونان جان یک تبهکار بیداد می‌کرد. شکارچی به‌سختی نفس می‌کشید. اندیشه‌هایش در فضا گم می‌شد. تنهایی به احساس دامن می‌زد. پاها زمین را حس نمی‌کرد. شاخه‌های جاندارِ ناپیدا جامه‌اش را می‌گرفت، خاموش به چهره‌اش می‌زد و دیوانه‌وار در پسِ پشتِ ترس‌گرفته‌اش زوزه می‌کشید. شکارچی دیگر نایستاد. پا تند کرد و به غریزه رو به جنگل شتافت تا در دلِ نمور انبوه آن، از جشن ویرانگر توفان روی پنهان کند.
نخستین تنه‌ی زبرِ درختی که دستِ درازشده‌اش در تاریکی به آن سایید، به گمانش جانداری رسید، دوستی که به پیشباز رفیق رنج‌کشیده خود آمده بود. با احساس آرامشی اندوهناک، دید هر چه پیش‌تر می‌رود زوزه‌ی باد آرام‌تر می‌شود و جا به جنبش پرهیاهوی نوک درختان سوزنی‌برگ می‌دهد. همهمه‌ای ناله‌وار، چون آبشاری ناپیدا بر فراز سرش جاری بود. تنه‌ی درختان به‌کندی غژغژ می‌کرد. همسرایی وحشی‌اشان دل را می‌فشرد. شاخه‌های نیم‌پوسیده به نرمی زیر پاها می‌سریدند و نم سیاه هوای آکنده از بوی جنگل، به چشمان بی‌دید فشار می‌آورد و آن‌ها را به تابشی می‌انداخت برخاسته از مغزی کرخت.
و اینک در تاریکی بی‌روزن، به ناگاه روشنایی‌ای چون زغال کوچک سوزانی بر ماده‌ای سیاه، هویدا شد. مرد روشنایی را باور نکرد. با مشت چشم‌ها را مالید و پیش‌تر رفت. زغال سرخ در پناه درختان روی پنهان کرد، باز رخ نمود، خاموش شد و بار دیگر یک‌چشمی در تاریکی درخشید.
آن گاه شادی مهارناپذیری شکارچی را در برگرفت. بدنش گویی از نو زاده می‌شد. سنگینی و خستگی‌اش را از دست می‌داد. لبخندی ناآگاهانه و خوش، چهره‌اش را روشن کرد. آرزو بر گام‌های آرام مرد پیشی گرفت و از جا دررفته، چون اسبی آتش‌خو، دیگر آن جایی بود که بوی زیستگاه آدمی از آن می‌آمد.
گرسنگی با نیرویی بیش‌ازپیش سر برداشت و مرد مهارش نکرد، که برانگیخت‌اش و با پیش‌بینی فرونشانی نزدیک آن، شادی کرد. ده‌ها پنجره‌ی شبانه‌ی پرآسایش دل‌فریبی که پیش‌تر دیده بود در پندارش پدیدار شد. ولی آیا این روشنایی تنها یک آتش نبود؟
2
شکارچی نزدیک که شد، سوزان از کنجکاوی و بی‌تابی، در زمینه‌ی شیشه‌های سرخ‌فام از آتش، چارچوب سیاه یک قاب را بازشناخت. این پنجره بود، خانه بود، آفریده‌ی دستان انسانی، آسایش و گمشده‌ی بازیافته.
در ژرفای مه‌آلود روشنایی که درون محل را می‌آکند، سایه‌های ناروشن و پیرنگ‌های زردرنگی این‌سو و آن‌سو می‌رفتند و خاموش لب و دست می‌جنباندند. سایه‌ها در دمی بزرگ می‌شدند و از تاق به روی دیوارها می‌دویدند و ناپدید می‌گشتند. زندگی پنجره‌ی شبانه، پندارین، شگفت‌انگیز و ناآشنا برای تماشاگر درون تاریکی، در چهارگوش بدقواره‌ی روشن متمرکز می‌شد.
از روی خوی ویژه‌ی آدمی که به همنوع خود محتاطانه‌تر نزدیک می‌شود تا جانوران وحشی به یکدیگر، شکارچی با گام‌های آهسته و دزدانه پیش رفت و کوشید ساکنان را تماشا کند. تصاویر دل‌فریب استراحت و خوراک‌های گرم در دل خانواده‌ای آرام و کاردوست، او ـ شکارچی آمخته به احتیاط و شکیبایی ـ را تندتر از آن چه خود می‌خواست به‌پیش می‌راند. خواب سنگین در زیر بامی مطمئن و در هیاهوی صدآوایه‌ی باد که در بیرون هنگامه می‌کرد و لبخندهای دوستانه‌ی میزبانان مهمان‌نواز ـ مگر حق نداشت چنین چیزی چشم داشته باشد؟
شکارچی با دلی که سراسیمه می‌تپید به شیشه تکیه داد. چشمانش، خسته از تاریکی، اشیا را در همان‌دم به‌جا نیاورد، اما به‌زودی، خیره که شد، همه‌ی اسباب و آدم‌هایی را که در پس شیشه‌ی بخارکرده می‌زیستند دید. ظاهرا، به کلبه‌ی جنگلبان برخورده بود. در دیوار رو‌به‌روی پنجره، دری بود. بالای آن، تفنگ‌ها، توریِ تنابی برای شکار بلدرچین، تفنگ ساچمه‌ای، شاخ با باروت، و چوب‌های ماهیگیری زرد شده آویزان بود. در دست راستِ در، نزدیک آتشدان کوچکی که سرسری سفیدش کرده بودند پرده‌ی سرخ تختخواب آویزان بود. در قفسه‌ها، ظرف گلی و وسایل گوناگون خانه‌داری تلنبار شده بود. دیوارها که تصاویری با مایه‌هایی از افسانه‌ها و خدایان بر آن‌ها آویزان بود از دوده سیاه بود. در گوشه‌ی دست چپ پنجره، میز پهن پوشیده به رومیزی آبی‌رنگی به چشم می‌خورد که رویش چراغ حلبی ارزانی می‌سوخت.
سه تن بودند. ظاهرا دیگر شام خورده بودند، چرا که تکه نان خورده نشده‌ای بر نیمکت چوبی بود و ظرفِ پوشیده از قاشق‌های درهم‌برهم ریخته، زرد می‌شد. نزدیک آتشدان، پیرزن خُردِ کوژپشتی بر چهارپایه‌ی کوتاهی نشسته بود. دست‌هایش میل‌های بافتنی را به‌تندی تکان تکان می‌داد. پسرک یازده‌ساله و روستایی مرد میان‌سال خپله‌ای غرق در کاری در نگاه نخست نامفهوم، پشت میز جای گرفته بودند. پسرک، تکیه زده بر دست، نشسته بود. چهره‌ی اندیشناک و ظریف غیرروستایی‌اش به لبخند شادی روشن بود. موهای سیاهش را که گِرد کوتاه کرده بودند گهگاه بالا می‌انداخت و قاه‌قاهی، برای شکارچی خاموش، سر می‌داد و ردیف دندان‌های سفیدش را نشان می‌داد. روستایی با یقه‌ی باز پیراهن رنگین چرک و چهره‌ی بادخورده‌ی ترشروی خوش‌قلب و ریش یکپارچه‌ی ژولیده، پشتکارانه لب‌هایش را پیش می‌داد، چشم به هم می‌زد و سراپا گرمِ کارش بود. او با شکیب چیزی را که بر میز می‌دوید می‌گرفت، دمی در کف دست پهن زمخت خود نگه می‌داشت و رها می‌کرد.
شکارچی نگاه تیزتر کرد و از بیزاری بر خود لرزید. روی میز، آبچلیک باتلاقی کوچکی بالش را که گلوله شکسته بود تکان تکان می‌داد و لرزلرزان از هراسی تحمل‌ناپذیر می‌دوید. نوک ظریفش پیوسته باز و بسته می‌شد. چشمان درخشان سیاهش می‌خواستند از حدقه بیرون غلتند و پرهای نمناک از خون خشکیده‌اش چون جامه‌ای دریده، سیخ شده بود. پرنده با گام‌های تند و کوتاهِ پاهای بلند قهوه‌ای‌اش، تا لبه‌ی میز می‌دوید. مرد روستایی می‌گرفتش، سر خونینش را با انگشتان می‌فشرد و سوزن کلفتی را با نشانه‌گیری روشمند و درست در کاسه‌ی سرش فرومی‌کرد. آبچلیک بر جای می‌خشکید. سوزن مغز را آهسته ویران می‌کرد و آشکار می‌شد. پرنده از دست جنگلبان که رها می‌شد ناتوان از برآوردن جیغ، جاخورده از درد و اندوه پیش از مرگ، شتابان دور می‌شد تا آن‌که همان انگشتان بار دیگر گرفتارش می‌کرد و سوزن را در جای تازه‌ای در سر کوچک بی‌دفاعش فرومی‌کرد.
نفس شکارچی بند آمد. جنگلبان روی گرداند و چشمان تنگ کرده‌اش به همان جایی از پنجره زل زد که نگاه خسته‌ی خیره‌ی درون سیاهی شب از آن جا او را دنبال می‌کرد. شکارچی را ندید. روی برگرداند و سرگرمی‌اش را پی گرفت. آبچلیک هر چه آهسته‌تر و آهسته‌تر راه می‌رفت، اغلب هم چنان که همه‌ی پیکر را تکان تکان می‌داد می‌افتاد، می‌جهید و می‌کوشید پرواز کند و پاک خِرَدباخته، به شیشه‌ی چراغ می‌خورد.
جنگل با آوای گرفته‌ای سوت می‌کشید. سرمای نمناک تاریکی، چکه‌های باران پایین می‌فرستاد. خشم اندوهناک و بی‌کرانی دست مرد ره گم‌کرده را بالا برد. او که مه ناگهانی گرمی فراگرفته بودش تفنگ بلند کرد و نشانه رفت. هر دولول، با پژواک غرّان آتش کردند و شیشه را شکستند.
پاسخ او، فریاد کسی بود که زخمی‌شد و سروصدای نیمکتی که افتاد. جنگل باز جان گرفت. هزاران آوا در آن پیچید و درون خانه که یک‌باره از راهِ طرح تیز شیشه‌ی شکسته به شکارچی پیوسته بود، واقعی شد. برای دست کشیدن به میز و َسرِ پریشانِ افتاده بر رومیزی چروکیده، دراز کردن دستی بس بود. پسربچه از ترس می‌لرزید و چیزی فریاد می‌زد: از خود بیخود بود.
شکارچی تلوتلوخوران چون مستان، شتابان دور شد. تنه‌های درختان او را هل می‌دادند و جنگل بی‌عاطفه و انبوه مرد تنها را می‌بلعید، اما او پیوسته به‌سوی تاریکیِ بی‌بهره از خور و خواب و آکنده از درندگان، پیش و پیش‌تر می‌رفت.