حج میتی
Sun 8 11 2015
علی اصغر راشدان
دهه عاشورا سورچرانی بچه های محله و کوچه حج میتی رو به راه بود. ده دوازده بچه پیروی پروپاقرص حج میتی بودند. جائی تاریک نزدیک مسجد دور خودش جمعشان می کرد و می گفت:
«شیطونی بسه دیگه. با ادب و مرتب پشت سرم وارد مجلس میشین. دور و اطراف منبر بین جماعت پخش میشین و جماعت رو به گرم کردن مجلس وادار می کنین.»
«چیجوری وادارشون کنیم؛ حج آقا؟»
«خودتونو غصه دارنشون بدین،آه وناله کنین ،مجلس گرم که شد، رو پیشونی هاتون بکوبین و گریه کنین.»
«من هرکا رمی کنم گریه م نمی اد،حج آقا»
«دستاتو بگیر رو چشما و لب و دهنت و باصدای بلند گریه کن،اشکم نیامد ایرادی نداره. این همه شیکم ازعزا در میارین، باید کاری بکنین دیگه.»
تو شب های محرم کار هرشبشان بود. روپیشمانی میکوبیدندودروغی گریه میکردند.شبهای تاسوعاوعاشوراسینه میزدندوبه اندازه یک ماه سورچرانی میکردند.
حج میتی یکی ازستونهای اصلی بازاروآوازه خیرخواهیش توتمام شهرپیچیده بود.ازهمان زمان که شاگردوپادوی بازاربودنذرکرده بوددهه عاشوراتمام هستی ووجودش رادرخدمت آل علی بگذارد.بعدکاروبارش سکه شدوبازارراقبضه کردوباکمک چندبازاری گردن کلفت مسجدحج میتی راتومحل وکوچه حج میتی ساخت.سرتاسردوماهه محرم وصفرهرشب تومسجدحاج میتی مجلس برپابود.کاروان مکه راه انداخت وخودش شدسرپرست وهمه کاره ش.به قم رفت وتومراسم عمامه گذاری شرکت وحج آقاآشیخ شد.رسماآشیخی نمیکرد،به خاطرآل علی دهه عاشورآشیخ میشدومیرفت بالای منبر.همه کاره محله شد.زن عقدمیکردوطلاق میداد.جلوی تابوت میت نمازجماعت میخواند.چوافتاده بود برای آدمهای ناآرام احکامی صادرو به چندتاازعواملش میدادکه بی سروصداودورازچشم مردم مخفیانه به اجرابگذارند.امرونهی وفتواصادرمیکرد،دستورمیدادونهیب میزد.رگه های خون رنگ سفیدی چشمهاش راچپ اندرراست هاشورمیزد.آنهاکه ازاعوان وانصارش نبودندجرات نگاه درنگاهش انداختن نداشتند.زیرزیرکی قدرتی شده بودوهمه ازش میترسیدندوفرمانبردارش بودند.
*
گترمیش بهفمی بفهمی خل بود.باصدای بلندبااجنه حرف میزد،باهاشان دعوامیکردوازدورواطراف خودفرارشان میداد.بچه هاغروبی سرکوچه حج میتی سربه سرش میگذاشتندکه یک کامیون تیربرغ راسرکوچه وروبه روی اطاق گترمیش خالی کرد.سرپرست کارگرهای اداره برق ازاطاقک کامیون پیاده شدونهیب زد:
«هواتاریک میشه دیگه،برین خونه هاتون!اون یکی تخم جن الان رفته بودزیرچوبا!یاله گورتونوگم کنین!»
بچه هابخش وپلاوتوهوای گرگ ومیش گم شدند.گترمیش روبه روسرپرست کارگرهاوایستاد،چوبدستش رادورسرش چرخاند،جن هاراتاراندوگفت:
«این دورواطراف چنتاجن بوداده ندیدی که بخوان سربه سرگترمیش بگذارن،مهندس؟»
«ندیده م گترمیش،شب این چوباروبپا.صبح کارگرای شهرداری میان ومیگذارن توچاله هائی که کنده ن،یه هفته دیگه برق این کوچه ومحله روشنه،شبااینجاهامثل روزروشن میشه،دیگه تاریک نیست که اجنه اذیتت کنن.»
«آق مهندس اگه بپام چی بهم میدی؟»
«یادته چیقدالتماس کردی تاواسه ت یه لامپ برق بکشیم؟مفتی سیم کشیدیم،یه کنترویه لامپ مجانیم بهت دادیم.بازم بست نیست؟»
«نه مهندس،من نمیپام.اونقده سرم بااجنه مشغوله که وقت خرده فرمونای شوماروندارم.تابه جعفرجنی نگفته م دخلتوبیاره،راهتوبکش وبرودنبال کارت!»
فرداصبح سرپرست کارگرهای شهرداری راباجیپ آوردودرمحل پیاده کرد تاچوبهاراتوچاله هاله بکارندوروزبعدسیم کشی راشروع کنند.هفتادوپنج تیر برق غیب شده بودند.گترمیش سرکوچه جلوی اطاقش بااجنه درگیربگومگووجنجال بودوچوبدستش راحواله شان میکرد.سرپرست رفت جلووپرسید:
«گترمیش،اجنه هات شبونه هفتادوپنج تیربرقوچیچوری غیب کردن؟»
«سربه سرم مگذارمهندس،برودنبال کارت که خیلی گرفتارم.»
«اگه نگی چیجوری اجنه هاتیربرقاروغیب کردن،الان برقتوقطع میکنم،لامپ وکنترتم بازمیکنم میبرم تاجناتوتاریکی دخلتوبیارن.»
«زیپ دهن من کشیده ست،آه!بهم گفتن فقط واسه اون یکی مهندسی که توجیپه میتونم زیپ دهنمووازکنم.بگوبیادپیشم.»
«مهندس بیادپیش تو!»
«اگه باهم کاردارین بایس بیاد.»
مهندس که امد،کشاندش توبخش تاریک اطاقش،دراطاق رابست،سرش راکنارگوشش گذاشت وگفت:
«دیشب تاصب بیدارموندم وازپنجره کوچیکم چوبای تلقرافوپائیدم.»
«خب،تیرای برق جیچوری غیبشون زد،گترمیش؟»
«نصفه های شب چن نفراومدن وتانزدیک صب چوبارو روشونه شون گذاشتن وبردن.»
«کجابردن گترمیش ؟»
«زیپ دهن من پاک کشیده ست مهندس.»
«میونه من وتوبادیگرون فرق داره گترمیش،هروقت هرچی احتیاج داشتی شبونه ومخفیانه واسه ت آورده م.بازم کاراجنه روازمن قایم میکنی؟»
«میترسم جائی لب ترکنی مهندس،اجنه بوببرن نفی بلدم میکنن!»
«زیپ دهن منم مثل دهن خودت سفت کشیده است،هیچ جا درزنمیکنه،خیالت تخت باشه گترمیش.»
«شبونه توتاریکی یه عده اومدن،تموم تیربرقارورودوششون گذاشتن وبردن توطویله خونه حج میتی.ازمن چیزی نشفتی،وگرنه سرم میره زیرآب مهندس!...»
یک اکیپ مامورشهرداری وژاندارمری پشت سرشهردارورئیس ژاندارمری تومحله حج میتی راه آفتادند.ازهمه اهالی محله سراغ تیرهای برق راگرفتند،هیچکس هیچ خبری نداشت.درخانه حج میتی رازدند.حاجیه خانم دررابازکردوگفت:
«حج آقاتشیف ندارن،توبازارن.»
«شهردارگفت«اومدیم خونه تونوواسه سیم کشی وبرق رسوندن بازدیدکنیم.»
«حاجیه خانم ازهمه جابیخبرخوشحال شدوگفت«لطف فرمودین،بفرمائین تو!»
رئیس ژاندارمری وشهردارباگروه پشت سرشان واردطویله حج میتی شدند.تیرهای برق رادیدندوصورتجلسه کردند.
حج میتی رابه دادگاه احضارکردند.حج میتی دردفاع ازخودش گفت:
«انکارنمیکنم.میخواستم باتیرهای برق تکیه ای بسازم،عزاداری و بیشتربه آل علی خدمت کنم.»
«بادزدی ازپابرهنه هابه آل علی خدمت کنی؟ توستون بازاری،چراازمال خودت مایه نگذاشتی؟به جرم دزدی اموال مردم به هفت سال زندان محکوم میشوی.»
«چطورمیتوانم مدت زندانم رابخرم؟»
«تنهاباخریدموتوری که تمام شهررابرق رسانی کندتبرئه میشوی.»
«به دیده منت،فردامیگویم موتوراازمرکزخریداری کنندوبیارند....»
|
|