آنتوان چخوف
بعدازتاتر
ترجمه علی اصغرراشدان
Sat 17 10 2015
Anton Cechov
Nach dem Theater
نادیازلنینابامادرش ازتاترکه ئیوجن اونگین رانمایش میدادبرگشت وبه آطاقش که رفت،لباسهاش راباسرعت کنارانداخت،گیسهای بافته اش رابازکردوتنهابازیرپوش وژاکت سفیدشب فوری کنارمیز نشست تانامه ای دقیقاشبیه نامه تاتیانابنویسد.
نوشت«من عاشق شمایم،اماشمامن رادوست ندارید.دوستم ندارید!»
این رانوشت وشروع به خندیدن کرد.
اوائل شانزده سالگیش بود و هنوز عاشق هیچکس نشده بود. می دانست گورنیژ افسر و گروژدیف دانشجو دوستش می دارند. حالا بعد از اپرا خواست به عشق آن ها شک کند. معشوق و خوشبخت نباشد- چقدر جذاب بود !این واقعیت که یکی عاشق و دیگری بی تفاوت است، چیزی زیبا، ملموس و شاعرانه درخود دارد. اونگین به این دلیل جالب توجه است که رویهمرفته عاشق نیست.تاتیاناافسونگرانه عمل می کند، چراکه خیلی عاشق است. به طور یکسان عاشق یکدیگر و به طور یکسان خوشبخت بوده اندو ظاهرا قضیه را خسته کننده یافته اند.
نادیابه گورنیژافسرفکرکردونوشتن رادنبال کرد«شماکه عاشق منید،این اعتراضم راگوش کنید،من نمیتوانم شماراباورکنم.شماخیلی زیرک،تحصیل کرده وجدی هستید.فوق العاده بااستعدادواحتمالامنتظرآینده ای درخشان هستید.من اماآدم قابل توجهی نیستم،دخترناچیزی هستم.شما خوب میدانیدمن تنهاسدراه زندگیتان خواهم بود.شمابه نوعی درمن به خودعشق میورزیدوباورداریدکه ایدآل خودرادروجودمن یافته اید،اماجریان اشتباه بودواکنون باناامیدی ازخودمیپرسید:چرابااین دخترمواجه میشوم؟تنهاسودتان درکنارکشیدن است،اعتراف کنید!»
نادیااندوهگین شد،شروع به گریستن کردونوشتن راادامه داد:
«تنهادشواری ترک مادروبرادرم نبود،لباس راهبگی می پوشیدم وتاجائی که پاهام نیروداشتندمیرفتم.وشماآزادمی بودیدوبه یکدیگرعشق میورزیدید.آه،آرزومیکنم کاش مرده بودم!»
آشکهاروتمامی نوشته،رومیزوروزمین شناورشدندورنگین کمان کوچکی روسقف لرزیدونادیامثل منشوری تماشاکرد.دیگرنتوانست بیشتربنویسد،خودرابه عقب مبل تکیه دادوبه گورنیژفکرکرد.خدای من،مردهاچقدرهیجان انگیزوچقدردلربابودند!نادیاخودراچقدرزیبا،چقدرچاپلوس،چقدرگناهکاربه خاطرآورد.افسرنرمخوهمیشه دربگومگوهاشان نگاهی سه بعدی دارد،چقدرسعی میکندصداش زنگی پرشورنداشته باشد.درمحفلی متکبروسردوبیتفاوت،به عنوان آداب دانی خوب وطرف دارفرهنگ قدیم،انسان بایدهیجان خودراپنهان کند.واوپنهان میکرد.امادراین راه موفق نبودوهمه خیلی خوب میدانستنداومشتاقانه به موزیک عشق میورزد.دربگومگوهای دایم درباره موزیک،داوری جسورانه،درناآگاهی ونگرانی دایم نگهداشتن انسان،اومتلاطم،شرمزده وساکت بود.پیانوراعالی وشبیه یک پانیست واقعی مینواخت.تنهایک افسرنبود،موزیسینی درست وقابل توجه هم شده بود.
اشک چشمهای نادیاخشکیده بودند.به این قضیه اندیشیدکه گورنیژدرکانون فیلارمونیک وتورختکن که ازهرطرف درفشاربود،عشقش راچه گونه بهش ابرازداشته بود.
نوشتن رادنبال کرد«خیلی خوشحالم که سرآخرگروژدیف دانشجوراشناخته اید.مردبسیارزیرکیست.شمابه صورتی واقعی به اوعلاقمندخواهیدشد.دیروزبامابودوتاساعت دوماند.همه خوشحال بودیم ومن ازنیامدن شمامتاسف شده بودم.گروژدیف حرفهای فوق العاده زیادی زد.»
نادیادستهاش رارومیررهاکردوسرش راتوشان فروبرد،گیسهاش نامه راپوشاندند.تواین قضیه غرقه بودکه عاشق گروژدیف دانشجوهم بود.اوهم حق داشت نامه ای شبیه نامه گورنیژدریافت کند.درواقع نمیبایدنامه عاشقانه ای به گروژدیف بنویسد؟خوشحالی ئی رابدون دلیل آشکارتوسینه اش حس کرد:اول کم بودومثل بادبادکی توسینه اش گلوله شد،بعدنیرومند،بزرگ وشبیه موجی جاری شد.
نادیاگورنیژوگروژدیف رابه کلی فراموش کرده،افکارش به اشتباهش انداخته بود.خوشحالیش رشدکردوبالاگرفت،خودرابیشترروبازوهاوزانوهاش رهاکرد،انگارنسیم ملایم سردی روسرش وزیدوگیسهای آشفته اش رادرهم ریخت.خنده کم صدائی شانه هاش رالرزاند،میزولامپاهم لرزیدندواشکهارونامه چکیدند.نادیاناتوانترازآن بودکه این خنده راسرکوب کندوبه خودثابت کندکه بی دلیل نمیخندد.بلافاصله به چیزی خنده دار فکرکرد.
«چه سگ پشمالوی خنده داری!متوجه شدبرای خندیدن شدیداهواکم داردروجلوپرید:
«چه سگ پشمالوی خنده داری!»
نادیابه قضیه فکرکرد:گروژدیف دیروزبعدازچای باماکسیم اونسین،سگ پشمالو،شناکرده وبعدتعریف کرده بودکه سگ پشمالوی زیرک توحیاط یک کلاغ شکارکرده،کلاغ خودرابرگردانده وگفته«آخ!تو،کلاه بردار!»
سگ که نمیدانست دردام کلاغی شناخته شده افتاده،به شکلی وحشتناک خجالت میکشدوبادستپاچگی عقب میکشدوشروع میکندبه پارس کردن.
«نه،من گروژدیف رادوست خواهم داشت.»
نادیاتصمیم خودراگرفت ونامه راپاره کرد.
نادیااکنون به دانشجو،به عشق خودوبه عشق اواندیشید.به این نتیجه رسیدکه افکارتوی سرش اشتباه است وبه همه چیزفکرکرد-به مادرش،به خیابان،به مداد،به پیانو....برای خوشحالی به همه چیزفکرکردومتوجه شدهمه چیزخوب وباشکوه است.شادی بهش گفت اینهاهنوزهمه چیزنیستند،کمی بعدبهترهم خواهدشد.به زودی بهارمیشودوتابستان خواهدبود.بامادرش میروندگوربیکی،گورنیژازسفرخواهدآمد،نادیاباهاش میرودراه پیمائی توباغ ومحوطه میسازد.گروژدیف هم خواهدآمد.باهاش کراکت وبولینگ بازی میکندوداستانهای خنده داریاشگفت آورش راتعریف خواهدکرد.باغ،تاریکی،آسمان آبی وستاره هاراباحرارت آرزوکرد.بوی عطرورموت تواطاق وزیدوشاخه ای به پنجره که خورد،دوباره خنده شانه هاش رالرزاند.
نادیابه طرف تختخوابش رفت،روتخت نشست،جای شادی بزرگ رانمیدانست،معذب شد،تصویرمقدس آویخته بالای تخت راتماشاوزمزمه کرد:
«خدای من!خدای من!خدای من!...»
|
|