عصر نو
www.asre-nou.net

یک داستان کوتاه از زیگفرید لنتز و دو داستانک

ترجمه علی اصغرراشدان
Sun 11 10 2015

Aliasghar-Rashedan05.jpg
(17مارس 1926-7اکتبر2014)نویسنده رمان،داستان کوتاه ومقاله آلمانی بود.

Siegfried Lenz
Eine Liebesgeschichte
زیگفرید لنتز
داستانی عاشقانه

جوزف والد مارگریتز ان،هیزم شکن بزرگسال کم گو، گرفتار عشق شد. نه تنها برقی تیز و خاص از ستون فقراتش گذشت، بلکه همزمان شاخ و برگش هم به تبری تمام عیار و مناسب برخورد. لحظه اول چهره گلگون کاتارینا کناک، دختر تندرست استثنائی در حال شستشوی لباس را که دید،این تبر را دریافت کرد. دختر پاهای خوش تراشش را تا زانو توآب رودخانه کوچک رها کرده و تنش خم برداشته و چندلاخ مو رو صورتش رهاشده و دست و بازوهای قابل توجه پر زرق و برقش لبا سهارا باسر و صداآبکشی می کردند. طبق گفته ها،جوزف گریتزان دراین لحظه نزدیک شدوقبل ازنگاه کردن به دختر زخم را در ستون فقراتش حس کرد.
روی این حساب به جنگل نرفت،ساعت پنج صبح چیزی رادریافت.رفت کناردرخانه کشیش سولیکن وضربه هائی رودرکوبید.مردخداروتختخوابش بلندشدوگفت«خدای شبان،حتم دارم بانیت ازدواج آمده.آمده گواهی غسل تعمیدبگیره.»
کشیش وحشتزده ازروءیائی ملایم،ژوزف گریتزان راحسابی بی گذشت نگاه کردوگفت:
«پسرم که عشق خواب ازسرت پرانده،حداقل توجهی هم به انسانهای دیگرداشته باش وکمی دیرتروبعدازصبحانه بیا.حالاکه وقت داری،میتوانی باغچه ام راکمی بابیل زیروروکنی.بیلهاتواسطبلند.»
هیزم شکن باشتاب به اسطبل رفت وگفت:
«خاک باغچه روکه برگردوندم،اجازه دارم یه گواهی غسل تعمیدبخوام؟»
کشیش گفت «مثل همیشه همه چیزتائیدمیشود.»ومرخصش کرد.
جوزف گریتزان ازاین خبرخوشحال شدوشروع کردبه کندن باغچه.کمی بعدخاک باغچه زیروروشده بود.برگشت تاباکشیش صبحت کند.بعدحلقه توبینی خوشکهاکرد،یک گاورادوشید،دوبوته توت فرنگی یوهانیس رابرداشت،یک غازراسربریدویک تپه چوب برای آتش شکست.
همه کارهاراکه کردوانباری راسروسامان داد.کشیش احضارش کرد.جاهای خالی گواهی غسل تعمیدراپرکردوبهش داد.باصدائی ملایم اندرزهائی به جوزف والدمارگریتزان داد.مدرک رابامواظبت تمام تاکردولای یک صفحه تقویم ماسورن پیچیدودرجائی پهن مقابل سینه اش پنهان کرد.طبیعی است که فکرکرددیگری منتظرچیست وبه طرف رودخانه کوچکی که تبرآمور دوست داشتنی بهش ضربه زده بودراه افتاد.
کاتاریناکناک هنوزهیچ آگاهی به اوضاع خودنداشت.تنهااندک آگاهی ئی به این قضیه داشت که جوزف همه شرایط خانگیش راخوداداره کرده بود.ترانه خوان پاهاش راتورودخانه فروکرد،توآب راه رفت ولباسهارامالش داد.اندکی استراحت کردتاصورت لبریزازسلامت خودراتوآب تماشاکند.
جوزف نگاه ونیروی خواستاری خودرادراندام لبریزازسلامتی دختر پیچید،هوای زیادی بلعیدومقداریش رابانفسی زنگداربیرون وباقیمانده رافرودادوبه طرف کلاته،باریکه تخته جای نشستن رفت.شدیدافکروتنظیم کرده بودکه باچه کلماتی حرف بزند.حالاکه کنارکاتاریناایستاد،این کلمات راگفت:
«بخیزکنار.»
تنهاجای بی تردیدوبدون یاس بود،کاتاریناهم باسرعت روکلاته براش جابازکرد.بدون یک کلمه بیشترکنارش نشست.همانطورنشسته ماندند-چه مدت دوست داشتنددرآن حالت باشند؟احتمالانیمساعت،درسکوتی که متعلق به یکدیگربودند.حواس شان متوجه رودخانه بودوجنگل اطرافش رانگاه میکردند-مثل تکه های کوچک روی زمین ریخته وابرهای تیره کوچک تکه تکه.هرازگاه هم اردکهای شلوغ را دنبال میکردند.جوزف گریتزان ناگهان صحبت کرد:
«خیلی زودتوت فرنگیاتااونجامیرسن،دیگه نمیشه ازتوت فرنگیای آبی توجنگل حرف زد.»
دخترحرفهاش راآماده گفتن نکرده بود.درخودپیچیدوجواب داد:
«آره.»
به این صورت،مثل جوجه،لال کنارهم نشستندوبه چمن وجنگل بالاخیره شدند،زیرچشمی خورشیدراپائیدند.پاهایازیرگلوی خودرا خاراندند.
بعدازمدتی به طورمعقول مقوله غیرعادی دیگری رادنبال کردند:جوزف گریتزان جیب خودراگشت،تکه ای پیچیده بیرون کشید،به کاتاریناکناک گفت:
«میخوای،شیرین بیانه؟»
دخترسرش رابه نشانه تائیدتکان داد.هیزم شکن دوچوب شیرین بیان بیرون کشید،یکی به دختردادونگاهش کردکه چه جورمیخوردومیمکد.انگارمزه ش باب مذاقش بود.دخترازخودراضی بود-حتی وقتی هم شروع به حرف زدن نکرده بود.ساقهاش راتازانوتوآب آیخت وامواجی درست وجابه جاصورت خودرا توآب نگاه کرد.جوزف کفشهاش رادرنیاورد.
مدتی اوضاع باهمین نظم ادامه یافت-به همان شکل که دراین محلها جریان دارد،ناگها کوشکه پیرآمدجلوی خانه وصداکرد:
«کاتینکا،شستنیاچی شد!»
دخترمبهوت ازجاش پرید،سطل راچسبید،نه من ونه تو،انگارریشه شیرین بیانی درکارنبوده،خواست برود.شکرخداجوزف گریتزان گواهی غسل تعمیدراروزمین گسترده سینه ش آماده داشت ودنبالش گشت وخیلی زودتودستش داشت.بامراقبت بیرون کشید.دوباره دختررانگاه کردوگفت:
«میتونی؟بخونیش.»
دختردیگرعجله نکرد.
گواهی ازدواج رابه دختردادوبلندشد.دخترآنجاراترک که میکرد،جوزف متوجه صورتش شدوتمام اندامش لرزید.
گوشکه پیردادزد«کاتینکا!کاتینکا،اردکالباساروخوردن؟»
هیزم شکن تهدیدکردوگفت«تمومش کن!»
خدامیداندازچه راهی،آدم به آن مردم گریزی جلوپیرزن راگرفت.کاتارینا کناک باتمام وجودتوگواهی ازدواج غرق شد،دنیاولباسهای شستنی رافراموش کردوهمانجاایستاد.
«به مام بگو،واسه چی مثل گوساله ای که خواب می بینه اونجاوایستادی!»
گوشکه پیردوباره سردعواداشت«لباسا!شستنیا!...»
جوزف گریتزان تهدیدکرد«تمومش کن!»
جوزف طوری تحریک شده بودکه اصلاوابدامتوجه پرحرفیهاش نبود.گوشکه پیرناگهان توبوته های توت فرنگی به شلپ شلپ درآمدوجلورفت-زنی سریع ومجلل بود.شلپ شلپ کردوخودراکنارکاتاریناکناک رساندوفریادکشید:
«لباسای شستنی،کاتینکا!»
وبانگاهی تاتاری به هیزم شکن فریادزد:
« واسه شستشواومدی اینجا،وبا!»
معجزه مخصوص عشق،دختررویائی گلگون «ماسوری»سرش رابلندکرد،گواهی ازدواج رانشان گوشکه پیردادوگفت:
«این خودش حرف میزنه،دربسته ومهرومومه.چی گواهی ازدواج قشنگی!من ازدواج میکنم!»
گوشکه پیرکه اول انگارروسرش راه رفته بود،خندیدوگفت:
«نه،نه.لباسای شستنی همه چی روباخودش آورد.خیسانده بودیم وهیچ چی نمیدونستیم وبااتوزدن به اونجارسیده»
جوزف گریتزان دراین فاصله دوباره چیزی ازجیبش بیرون کشید،جلودخترگرفت وگفت:
«بازم شیرین بیان میخوای!.....»

2

متولد17آگوست 1932وکاریکاتوریست فرانسوی وبه واسطه سری کتابهای کودکانش مشهوراست.

Jean-jacques sempe
Verwandte Seelen
ژان ژاک سومپه
ارواح خویشاوند

خدای من،چه عشاقی بودیم!خدای من،چقدربه یکدیگراطمینان داشتیم!خدای من،چقدراحمق وابله بودیم،انگارتنهاعشق میتوانست وجودداشته باشد!تمام بازیهای ممکن رابازی کردیم.مقولات زیراوج سرگرمیم بودند:
تامتوجه شدیم مردی به طورخاصی بدقواره یامتوسط نزدیک میشد،بهش میگفتم:
«نگاکن،دیگه چی واسه ت باقیمونده!»
یک مرتبه که مردهائی خوش قیافه نردیک میشدند،فوری بازی عادیم رابایکی شروع کردم،واکنشش احساس تودام نوعی بیگناهی واحتیاط افتادن بود.برعکس،درست به همین خاطرکه منهم بیگنا،منهم حساس بودم،منهم واکنشی محتاط داشتم،حس ناخوشایندی برمن مسلط شد...

3

(17آوریل 1923بلژیک-11اکتبر2006پاریس)نویسنده ای فرانسوی زبان بود.

Jacques Sternberg
Annäherung
ژاک اشترنبرگ
نزدیکی

مردپرسید«متیونه این طورباشه که شماعاشق من باشین؟»
زن دردادن جواب تردیدکرد.
زن بادیگری ازدواج کرد.صاحب کودکی شد.مایوس وجداشد.درنتجه تبدیل به اوشدوجواب داد:
«آره.»
چرا؟