پدیده كشتار زندانيان سياسى - عقيدتى در جمهوری اسلامی را باید سیاسی دید نه تراژیك
گزارشی از مراسم یادمان كشتار زندانیان سیاسی وعقیدتی در جمهوری اسلامی ایران- سیدنی استرالیا
Thu 24 09 2015

امسال مراسم یادمان به كلی متفاوت بود و رفقای دست اندر كار هم به گونه دیگر به این یادمان پرداختند. گفتار دو سخنران برنامه جالب بود، رفیق سرژ آراكلی از زندانیان سابق در دوران پیش از انقلاب با عنوان " آسیب شناسی كشتار سال ۱۳۶۷"، و دیگری رفیق رضا اكبری زندانی سیاسی در دو رژیم به مدت بیش از ده سال با عنوان "كشتار سال ۱۳۶۷، آنگونه كه اتفاق افتاد"، با روشنگری سیاسی و تحلیلی خود، داده هایی متفاوت ارائه دادند كه در پی این گزارش خواهد آمد.
برنامه امسال یادمان در روز شنبه ۱۹ سپتامبر ۲۰۱۵ در سالن كتابخانه پنانت هیلز در شمال شهر سیدنی در ساعت ۷ بعد از ظهر آغاز شد. حضور گلاره، مجرى جوان، نشاط، زیبایی و امید را به برنامه آورد. ایشان در ابتدا اعلام كرد كه ما این يادمان را بر روی سرزمین دزدیده شده ابوریجینال ها (بومیان استرالیایی) برگزار می كنیم، ما اعلام می كنیم كه این سرزمین همواره متعلق به آنها است و خواهد بود. مجری سپس با همراهی اجراى موسیقی توسط گروه موتی فیكس شعرزیبای " ای آزادی ای ندای تاریخ انسان " را خواند.
گلاره پس از معرفی خود در باره این نشست گفت: "خانم ها، آقایان، در مراسم ۲۷ مین سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی به دست رژیم جمهوری اسلامی در سال ۱۳۶۷ و در ادامه یک دهه جنایت و سرکوب و تداوم آن تا به امروز را، آغاز مى كنيم. کمیته همبستگی با جنبش کارگری ایران – استرالیا بدین مناسبت امسال برنامه های متنوعی شامل سخنرانی و پرسش و پاسخ با سخنرانان، شعر، موسیقی زنده، ویدئو کلیپی را تدارک دیده است. حال بر می خیزیم و به یاد همه جانباختگان راه آزادی و عدالت اجتماعی یک دقیقه سکوت خواهیم کرد."
سكوت با صدای رسا و دكلمه شیواى رفيق سعيد از شعر معروف شفیعی كدكنی، " آن عاشقان شرزه" شكسته شد. اين شعر با یادمان رفقای برخاك افتاده مناسبت داشت. خانم مجرى سپس متنى كه توسط برگزار كنندگان در مورد كشتارهای دهه ۶۰ تهیه شده بود قرائت كرد، كه در زیر قسمتى از آن را می آوريم:
" روزی مرگ من فرا خواهد رسید، این مهم نیست، مهم این است که زندگی و مرگ من چه اثری در زندگی دیگران خواهد داشت. مرگ برخی افراد مانند کوه سنگین و برخی دیگر مانند کاه سبک است و چنین است که در راستای زمان؛ قتل عام هزاران زندانی سیاسی همچون کوه بر شانه های مردم ما سنگینی می کند. ... عدم حضور تشکل های گسترده صنفی سیاسی مردمی در درون جامعه و پراکندگی گسترده ای که در بین فعالین و عدالت طلبان و آزادیخواهان موجود است؛ ما را ضعيف تر كرده است. بیائید متحد شویم تا بتوانیم در تلاش جهانی برای ایجاد دنیای خالی از زندان و شکنجه و اعدام سهم به سزا و در خور شئون انسانی خود را ایفاء کنیم."
پس از آن سرود زیبای " قسم" توسط فروغ خوانده شد. این سرود از فدایی صدیقه صرافت و شهید پری آیتی است، كه در سال ۱۳۵۳، در زندان های كمیته مشترك و قصر سروده شد و پس از انقلاب در كاستی كه توسط فداییان منتشر شد، به میان مردم آمد و بیشتر با نام " قسم خورم بر تو من ای عشق" شهرت پیدا كرد. فروغ این سرود را به همراه نوازندگی پیانو توسط آقای هیوا از گروه موتی فیكس اجرا كرد. سرود "صمد" كه مناسبت زمانی خوبی در سالگرد مرگ رفیق صمد بهرنگی داشت توسط فرهاد فیض از گروه موسيقى جاران اجرا شد. فرهاد سپس آهنگ شبانه از زنده یاد فرهاد مهرداد خواننده مترقی را با صدایی گرم و با زیر بم هایی دلنشین اجرا كرد.
مجری سپس در اینجا با اشاره به بحران پناهندگان و كشتار مردم در نقاط مختلف جهان در جنگ هایی كه امپریالیست ها به راه انداخته اند اشاره كرد و گفت: " این روز ها ما شاهد لگد مال شدن هر چه بیشتر حقوق هزاران پناهنده ای هستیم که از کشورهای جنگ زده به طرف اروپا و کشورهای غربی روان شده اند، شاهد هزاران غرق شده، کتک خورده و در گرسنگی و ترس و وحشت اسیر شده ای هستیم که کشورهایشان توسط همین کشورهای پناهنده پذیر به ویرانی و جنگ داخلی کشیده شده است. ما حق زندگی در هر جامعه این کره خاکی را حقی همگانی می دانیم و به همین دلیل خود را در غم و خواسته های انسانی این پناهندگان رانده شده از سرزمینشان شریک دانسته." او سپس و پیش از سخنرانی آقای آراكلی، شعر "صدایی در باغ" از سهراب سپهری را خواند.
در اینجا مجری از رفيق سرژ آراكلی از زندانیان سابق در پیش از انقلاب دعوت كرد كه سخنرانی خودش ر آغاز كند، وی در زیر عنوان "آسیب شناسی كشتار سال ۱۳۶۷" به بررسی چگونگی به سر كار آمدن حكومت اسلامی و در نتیجه سركوب و كشتار انقلابیون توسط آنها پرداخت. سخنرانى ايشان ضميمه اين گزارش است. لازم به يادآورى است كه او با اشعارى كه خود سروده بود؛ سخنان خود را آغاز و به پایان برد.
پس از سخنرانی آقاى آراكلى؛ مجرى، درباره "خاوران"، به عنوان سمبل جایگاه انقلابیون دربخشی گفت: "خاوران نماد قهرمانانی است که به مرتجعین و دشمنان مردم نه گفتند و مرگ را پذیرا شدند تا کودکان نسل های آینده بی سرپرست و بی نان سر بر بالین نگذارند." وی در اینجا به معرفی رفیق رضا اکبری كه سخنران بعدی بودند پرداخت: "رضا اکبری زندانی سیاسی دو رژیم شاهنشاهى و جمهورى اسلامى در زمان شاه بخاطر هوادارى از "سازمان چریک های فدائی خلق" به چهار سال زندان محكوم شد؛ پس از انقلاب به "سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر" پیوست و در سال ۱۳۶۱ به همراه خانواده اش دستگیر و به اعدام محکوم و سپس، ۱۲ سال زندان گرفت. او پس از ۵/۷ سال از زندان آزاد شد. رضا، سخنرانی اش را با عنوان "کشتار ۱۳۶۷ آنچنان که اتفاق افتاد"، بیان كرد، كه متن كامل آن را در پی می آوریم.
با پایان گفته های رفیق اكبری، مجری برنامه اعلام كرد كه میز كتاب كمیته، كه دارای چند صد عنوان كتاب است؛ داخل سالن وجود دارد كه افراد می توانند از آن خرید كنند. وی همچنین از تمام دوستانی که به انحاء مختلف در بخش های مالی، برنامه ریزی؛ اجرائی، تبلیغات و تداركات و ... در برگزاری این مراسم یاری دادند؛ تشکر كرد. قسمت اول برنامه در اینجا پایان یافت و حضار در نیم ساعت وقت آزاد میان برنامه ها با چای، قهوه و شیرینی که توسط برگزاركنندگان مراسم در سالن تهیه شده از خودشان پذیرائی کردند.

برنامه سپس با ویدئوكلیپی از مراسم خاكسپاری رفیق شاهرخ زمانی كارگر و زندانی سياسى كه پلاكارد بزرگی از تصویر او نيز در جلو سن مراسم قرار داشت آغاز شد. آنگاه قطعنامه توسط يكى از اعضاى كمیته همبستگی با جنبش كارگری ایران - استرالیا، رفیق داوود غفاری قرائت شد. در این قطعنامه علاوه بر نشان دادن ماهیت رژیم پلید و سرمایه سالار جمهوری اسلامی در قتل، تجاوز، كشتار عام انقلابیون و غارت منابع و منافع مردم، تنها راه پایان یافتن به این مصائب را سرنگونی رژیم و برقراری سوسیالیسم دانست. قطعنامه خواهان توقف شكنجه، اعدام و آزادی بی قید و شرط تمام زندانیان سیاسی و عقدیدتی شد. سپس برنامه مجددا با اجرایی توسط گروه موسیقی، خانم فروع و آقای فرهاد فیض با چند سرود و آواز ادامه یافت. در این میان همچنین رفیقی كه به تازگی از كردستان به استرالیا پناهنده شده بود، آهنگی جاندار و زیبا در رابطه با جانفشانان به زبان كردی اجرا كرد.
پایان بخش برنامه به مدت ۳۰ دقیقه پرسش شركت كنندگان و پاسخ سخنرانان در رابطه با محتوای مباحثی بود كه در طی سخنرانی شان گفتند. در اين ميان گفتگو و جدل جالب توجهى انجام گرفت. مجری در پایان برنامه از حاضرین برای شرکت و همکاریشان با این برنامه تشکر کرد
كمیته همبستگی با جنبش كارگری ایران- استرالیا
۲۱ سپتامبر ۲۰۱۵
proletarianunite@gmail.com
"آسیب شناسی كشتار سال ۱۳۶۷"
سخنرانى سرژ آراكلى در يادمان ۲۷ مین سالگرد كشتار زندانيان سياسى و عقيدتى، سپتامبر ۲۰۱۵، سيدنى- استراليا
تیغه و برف . . .
بناگاه چپاولیان از قعر دره بر آمدند
با پوزخند هایی از رعشه و تمسخر
سوار بر اسبانی با کف خون آلود بر دهان
محصول مختصری در میان بود و
یخ بندانی طولانی در پیش . . .
آنان همه ی حاصل را می خواستند
و ما سهمی از برای زمستان خویش. . .
لیکن توافقی حاصل نمی گشت . . .
چرا که آنان سوارانی بودند با تیغ های یمانی در نیام
و ما رهگذرانی غریب . . . . با داس هایی زنگ زده در مشت
آنان تصاحب و عیش را پیش رو داشتند
و ما سرمای بعید زمستان را
و مشتی استخوان یخ زده . . .
باری دیگر چاره ای بجای بنمانده بود
جز تلاقی تیغه و گوشت
و حاصلی از شقایق های سرخ
بر برف سپید !
درباره جنایت ها و رذالت های رژیم اسلامی فراوان گفته شده و فراوان تر هم می شود گفت، ابعاد دد منشانه ی جنایت ها و رذالت های رژیم اسلامی و در راس آن خمینی و پیروانش را دیده ایم و شنیده ایم ، گفته ایم و گفته اند . . ثبت تاریخ است و باز هم خواهند گفت. اما مگر از یک رژیم سرمایه داری انگلی با ایدئو لوژی اسلامی پسمانده از قعر قرون انتظاری بیش از این بود؟
در واقع خمینی از سال ها قبل همه چیز را گفته و قصد و غرضش را نوشته بود. اما شاه سانسور کرده و نگذاشته بود مردم بخوانند و بدانند که حرف حساب او چیست ! و آنهایی هم که مانند بازرگان و بنی صدر و سنجابی و غیره خوانده بودند و در تجربه ی گذشته دیده بودند که اسلاف خمینی مانند کاشانی و بهبهانی با مردم و نخست وزیرشان چه کرده بودند، نه تنها به مردم نگفتند که خمینی چه نوشته است و چه می خواهد، بلکه خدعه های او را جلا دادند و بازگو کردند و در واقع اسب تروای کسانی شدند که می آمدند ایران و ایرانی را به روز سیاه بنشانند و چنان تسمه از گرده مردم بکشند که در تاریخ کم سابقه بود.
حکایت با زمزمه های جیمی کارتر در دفاع از حقوق بشر از نیمه ی آخر سال ۱۳۵۵ شروع شد. من در مقاله ای نوشته ام که آن موقع در زندان اوین بسیاری از ما زندانیان سیاسی این را احساس و تحلیل کردیم که با ریاست جمهوری جیمی کارتر اوضاع ایران تغییر خواهد کرد! و چنین هم شد . نخست با آزادی زندانیانی که حکم دادگاه نظامی آنان بپایان رسیده و رهایشان نمی کردند و بعد از آن با آزادی زندانیانی که حکم دادگاهشان تمام می شد یعنی بدون (ملی کشی). و حدود شش ماه بعد از آن در پائیز ۱۳۵۶ برنامه ی ده شب شعردر انستیتو گوته سنجشی بود از تاب و توان رژیم شاه که در آن برخی از شاعران و نویسندگان مترقی از سانسور و ممیزی سخن گفتند و بویژه سعید سلطانپور که تازه از زندان آزاد شده بود بی مهابا شعر های انقلابی خواند که همه ی حاضرین در برنامه را به هیجان آورد. و با استقبال کم نظیری که از این شب های شعر شد اندکی بعد کانون نویسندگان ایران برنامه دیگری دردانشگاه صنعتی برگزار کرد که با استقبال هزاران نفر روبرو و با دخالت پلیس به در گیری و تشنج و تظاهرات خیابانی کشید و عده زیادی دستگیر و چند روز بعد آزاد شدند. این نخستین تظاهرات ضد رژیم بعد از سال ها خفقان و سکوت در خیابان ها بود.
این حرکت و واکنش رژیم شاه نشان آن بود که رژیم برای جلب نظر کارتر و نمایش رعایت حقوق بشر، قادربه سرکوب وحشیانه مانند گذشته نیست و هم این، مشوق نیروها و جریانات دیگر شد برای آغاز نامه ی سرگشاده نوشتن واعتراضات به سانسور و خفقان و غیره و در نهایت به تظاهرات دهها و صدها هزار نفری در خیابان ها.
این واقعه تکرار شرایطی بود که در ۱۳۳۹ با ریاست جمهوری جان کندی پیش آمده و منجر به اصلاحات ارزی و باصطلاح انقلاب شاه ومردم و آزادی های نسبی در ایران شده بود که مانند ۱۳۵۷ به جهت خفقان و سرکوب های ده سال گذشته (۱۳۳۲ تا ۱۳۴۲) نیروهای چپ (حزب توده) غایب و نیروهای ملی (جبهه ملی) حاضر در جامعه با سرگشتگی و انفعال خود، عرصه را به افراطیون مذهبی به سرکردگی خمینی سپردند. در ۱۳۴۲ اما با ترور کندی آزادی های نسبی اجباری تعطیل و به سرکوب ۱۵ خرداد منتهی و خفقان و سرکوب ۱۵ ساله تا ۱۳۵۷ برقرارشد. کارتر آخرین رئیس جمهور لیبرال آمریکا از حزب دموکرات بود که معتقد بود برای پیشگیری از انقلاب و اشاعه کمونیسم در کشورهای غیر پیشرفته باید برخی اصلاحات اقتصادی و اجتماعی انجام داد.
واقعیت اینست که همه ی جریانات سیاسی چپ و مترقی از سرعت انقلاب و فروپاشی رژیم شاه غافلگیر شدند ، تکوین شرایط و جریانات چنان سریع بود که بنظر برنامه ریزی شده ازقبل می رسید. از نیمه های۱۳۵۶ تا پایان ۱۳۵۷ زمان کوتاه یکسال نیمه ای است. چگونه سیستمی قدر قدرت با ارتشی عظیم و پلیس امنیتی سفاکی چون ساواک و اقتصادی نسبتاً حوب در مدتی چنین اندک ازهم فرو پاشید؟ گر چه سیستم پوشالی بود اما باور کردنی نبود که چنین سریع فرو بریزد.
برای این فروپاشی بسیار گفته اند و دلیل آورده اند که هر کدام بخشی از حقیقت است. جز یک مورد که اغلب دلباختگان رژیم شاه آن را تکرار می کنند و آن هم نقش جریانات چپ است. چون همانگونه که در پیش گفتم تا اواسط ۱۳۵۷ عمدتاً در زندان ها اسیر بودند و تنها در ماه های آخر منتهی به ۲۲ بهمن و بعد از آن کم و بیش شکل سازمانی گرفتند و تنها چند هسته ی مسلح چریک های فدایی خلق در شکستن محاصره همافران بوسیله نیروهای گارد شاهنشاهی و مصادره و پخش اسلحه بین مردم و سپس حمله به کلانتری ها و پادگان ها باتفاق مردم شرکت داشتند. که این خود مورد مخالفت اسلامیون قرار گرفت و مرتب با بلند گو اعلام می کردند" امام فتوا نداده ، حمله به ارتش و پادگان ها خلاف فرمان امام است"
بعد از ۲۲ بهمن اما و درست در هنگامی که به بیشترین اتحاد و اتفاق نیروهای چپ و مترقی برای مقابله با اتحاد جناح مرتجع و ضد انقلاب نیاز بود سازمان ها و گروه های چپ متاسفانه بدون درک شرایط خطیر و خطرناک همگی شعار مبارزه ایدئولوژیک دادند و به مبارزه با یکدیگر گرچه "ایدئولوژیک " مشغول شدند و صبح تا شب در نشریات و بحث های حضوری در دانشگاه و کارخانه و خیابان به استخراج جملات و کلمات قصار از مارکس و لنین و استالین و مائو و غیره و غیره برای سوسک کردن طرف مقابل و اثبات حقانیت بینش و برداشت خود از شرایط بر آمدند.
این مبارزات هم بین سازمان ها و هم در درون خود سازمان ها جریان داشت. که در بیرون باعث افتراق عام سازمان ها از یکدیگر و در درون سازمان ها عامل باند بازی ها و رای دزدی و انشعاب های متوالی و در موردی هم در آبان ۱۳۶۴ به کشتار یکدیگر منجرشد.
از سوی دیگر اما، همه ی گروه ها و سازمان ها ی مذهبی و مذهبی- ملی اختلافات نظری خود را بطور موقت به عقب رانده و در مقابله با نیروهای چپ و مترقی تحت زعامت خمینی با شعار وحدت کلمه گرد آمدند. اتحاد جناح راست از آخوندهای عمامه بسر تا آخوند های کراواتی مانند بازرگان و بنی صدر و اهالی سرگشته ی جبهه ملی بویژه تا نصب دولت موقت و رفراندم (اسلام –آری یا نه) و همچنین مجلس شورای اسلامی در تثبیت حاکمیت رژیم بسیار کارساز بود و به آن حقانیت قانونی داد برای مقابله و سرکوب و نابودی هر آنچه بر اساس آن غیر قانونی بود!
دوسال نخستِ بعد از استقرار اولیه رژیم اسلامی زمان تدارک قتل عام های بعدی و سازماندهی جاسوسان بود و قاتلان. جاسوسانی که به شناسایی افراد و اماکن و امکانات و تکمیل پرونده هایمان مشغول بودند و قاتلان به تیز کردن خنجر های خود. سازمان ها و نیروهای چپ و مترقی اما علنی و غیر علنی کماکان در حال مبارزه ی ایدئولوژیک با یکدیگر و لاجرم انشعاب و باز هم انشعاب بر سر اختلافاتی بودند که اغلب نه ناشی از مادیت های زمینی بلکه تراوش اذهان مغشوش از تفسیرهای تئوریک بود. گر چه دشمن با دیدن این غفلت ها و سردرگمی ها در همان دو سال هم بارها جسته و گریخته به دستگیری و آزار و کشتن رفقای ما دست میزد، سازمان های چپ اما عمدتاً این حرکات را به جناح ها و جریانات موهوم نسبت داده و با شعار " انشا الله گربه است !" دنبال جناح مترقی در میان جنایتکاران می گشتند! نمونه این که شیر محمد درخشنده توماج رفیق عزیز منو با رفقاش نصف شب زیر پلی برده و اعدام کرده بودند و آقایان مثلاً رهبران فدایی (نگهدار و کشتگر و طاهری پور) با بنی صدر و رضایی و قاتلین دیگر به بررسی جریان قتل نشسته بودند.
چناح چپ و مترقی بهار سال ۱۳۵۸ را بهار آزادی نام گذاشت، بهار آزادی ی که بجای تابستانی پرشور و پر نور، دامچاله ای شد منتهی به زمَهَریر تاریک جنایت و وحشت و خون! بر دیوارها نوشته شد " در بهار آزادی جای شهدا خالی " و ندانستیم که تازه آغاز کار است و ما نوبت خود را انتظار می کشیم بی هیچ خنده ای!
آنها مصمم بودند وسازمان های چپ مردد ، آنها رهبر داشتند و وحدت رهبری، چپ ها اما افتراق داشتند و عدم رهبری و حتی در برخی موارد دشمنی با هم و همکاری با دشمن. که این افتراق و دشمنی تا هم امروز هم ادامه دارد، گر چه چند تایی از آنان که دیگر نه سازمان و حزب بلکه محفل های چند نفره ای بیش نیستند بعد از ۳۵ سال بفکر اتحاد افتاده اند. (شاید دلمشغولیِ سر پیری است.)
آخوندها و اسلامیون، از ابتدا مخالفین بویژه چپ ها را بسیار جدی گرفتند وبسرعت اراذل و اوباش را برای درگیری های موضعی و هجوم به تظاهرات و راهپیمایی های جریانات غیر اسلامی سازمان دادند. جریانات چپ اما آنها را توده های مردم دانستند و از مقابله با مثلاً مردم امتناع کردند! همان طور که در سیاهکل هم چریک مسلح از مقابله با روستائیانی که دست و پایشان را بستندو تحویل ساواکش دادند، امتناع کرد! هادی بنده خدا لنگرودی که برای بردن ایرج نیری از کوه پائین آمده بود بوسیله یکی دو تا لات و گردن کلفتِ کشتی گیر، دستگیر و طناب پیچ شد در حالی که مسلح بود. و علی اکبر صفایی فراهانی و هوشنگ نیری و جلیل انفرادی نیز با وجود مسلح بودن بوسیله ی کدخدای ده چهل ستون و اطرافیانش دستگیر و طناب پیچ و تحویل ساواک شدند.
در واقع میتوان گفت که نیروی چپ به نوعی عوام گرایی و عوام پرستی دچار بود و نیروی راست به عوام فریبی و عوام سواری. عوام اما کی بود. عوام همان بود که قرن ها از عروسی و عزا تا دعای عقرب گزیدگی و درمان انواع دردها گرفته تا زمین لرزه و سیل و خشکسالی و قحطی سراغ و منبر و ملا و مذهب رفته بود.
در عین حال بیش از نود در صد چپ ها خود از خانواده ای مسلمان بوده و چه بسا بسیاری از آنان تا همین چند سال پیش مسلمان و نماز خوان بودند از همین رو با اسلام و مسلمان و قران احساس بیگانگی عمیقی نداشتند . مذهبیون اما چپ و غیر مذهبی را مطلقاً بیگانه، مرتد و نجس می دانستند و نه تنها با تمام وجود از آنان متنفر بودند بلکه محو و نابودی آنها برایشان وظیفه و تکلیف الهی بود. و به فرمان نماینده ی الله کشتار آغاز شد.
با آغاز کشتار های سال ۱۳۶۰ نود در صد از رهبران و کادرهای سازمان ها بتدریج به خارج از کشور گریختند و بدنه ی انبوه، بی دفاع و بی رهبر، بی سازمان و بی پناه بدست جلادان افتاد.
رهبران اما در خارج از کشور بتدریج و بویژه بعد از فرو پاشی شوروی و بحران چپ، به بازبینی افکار و اعمال گذشته خود و سازمانشان پرداخته و هویت واقعی خود را باز یافتند. در این میان بسیاری نادم و تواب (البته بدون داغ و درفش) شدند و عده ای خود را سکولار - دموکرات نامیدند، عده ای فقط جمهوری خواه ! عده ای قوم گرا و تجزیه طلب شدند و برخی هم فمینیست و لیبرال مطلق . البته عده ای هم در دهه ی ۱۹۷۰ میلادی باقی ماندند و در زمان و مکان منجمد شدند. در این میان بندرت کسانی سعی در درک پارادایم های نوین جهانی و تعمق در شرایط استراتژیک بین المللی و بازبینی و تعریف آمال و آرزوهای انسان نوین مانند آزادی، عدالت، برابری و غیره کردند.
در میان رهبری سازمان ها و نیروهای چپ آنی که بیشترین توهم را داشت شدید ترین آسیب را دید، حزب توده تقریباً همه ی رهبران خود را از دست داد ومن فکر می کنم مغموم ترین و مغبون ترین اعدام شدگان دهه ی ۶۰ قربانیان حزب توده و سازمان اکثریت بودند، چرا که بفرمان و بدست کسانی اعدام می شدند که سه سال تمام از آنها حمایت و با آنها همکاری کرده بودند. و خنجر از دوست خوردن بسیار دردناک است.
طبقه ی کارگر و مزد گیر، به جهت عدم آگاهی و همبستگی طبقاتی، سازمان ها و مبارزین چپ را که عمده ترین متحدین آن می توانست باشد تنها گذاشت و منفعل و پراکنده باقی ماند، که در غیر این صورت نه سازمانها و مبارزین چپ سلاخی می شدند و نه کارگران و توده های مزدگیر سلاخی تدریجی. و ملت ایران هم باید تقاص پس میداد! و داد ! تقاص عدم آگاهی و حماقت تاریخی، تقاص پیروی از جانیان، تقاص عقب ماندگی تاریخی که از سوی مدعیان مدرنیت یعنی رژیم محمد رضا شاه پهلوی بر او تحمیل شده بود! حامیان رژیم و توده های مردم با یک ملیون کشته و دهها هزار معلول جسمی و روانی در جنگی احمقانه بسیار بیش از نیروها ی چپ و مبارز هزینه ی این حاکمیت جبار کردند. اما یقین دارم که با سرنگونی این رژیم اگر اسلام در ایران محو و ناپدید نشود، بشدت کم رنگ خواهد شد.
هیچ نیرویی قادر به نشان دادن چهره ی واقعی و ماهیت اسلام و اسلامیت و آخوند و ملا ، آنچان که این رژیم برای مردم ایران و جهان برملا کرد نبود. و این دستاوردی است تاریخی و ارزشمند اما متاسفانه با هزینه ای بسیارگزاف.
**************
نقل است که ادیسون بعد از خاکستر شدن آزمایشگاهش درآتش سوزی گفته است "ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت". امیدوارم برای ایران هم چنین باشد و آتش خانمانسوز رژیم اسلامی اشتباهات نیروهای چپ، مترقی ، کارگری، ملی و همه ی مردم ایران را خاکستر کند و از بین ببرد.
سال ۶۷
بر سر خاک عزیزانم آمده ام . . .
در گورستان گل ها
سبدی پر از گل آورده ام
شاخه ای برای هر یک از آنها. . .
تا که رنگ از خاطرشان نرود. . .
وز مشامشان بوی عطر باغجه ها . . .
. . . . .
سرگردان مانده ام . . . اما
گل هایم کافی نیست . . .
بر بسیاری این همه گورها . . . !
سرژ آراکلی
شهریور ۱۳۹۴
"کشتار ۱۳۶۷ آنچنان که اتفاق افتاد"
سخنرانی رضا اكبری در مراسم یادمان ٢٧ مین سالگرد كشتار زندانیان سیاسی و عقیدتی، سپتامبر ٢٠١٥، سیدنی- استرالیا
با سلام. فکر می کنم که امسال دوازدهمین سالیه که در این جمع شرکت می کنم. طرح گفتمان امروز من ٨ سال پیش ریخته شد ولی بنا به برخی عافیت جویی ها و مصلحت طلبی ها تا امروز ناگفته ماند.
من سخنم رو با استنادی به سخنان رفیق عزیزمون سرژ که اشاره کرد "روشنفکران در آغاز قیام ٥٧ غافلگیر شدن" آغاز می کنم و این رو بسط می دم و می گم روشنفکران ایرانی در طی ١٥٠ واندی سال پیش، همیشه غافلگیر شدن و همیشه در دام مذهبیون افتادند و قتل عام شدن و یا برای حفظ موقعیت به دریوزگی رژیم افتادند. البته آنچنان که تاریخ گواهی میده، حتی این دسته دوم هم ازاین حملات و کشتار ها در امان نماند. چرا این اتفاق میافته؟ چرا ما پیش آهنگان طبقه کارگر که همیشه باید یک قدم جلوتر باشیم و بر اساس آگاهی هامون، تاکتیک های مناسب اتخاذ کنیم، ناگهان با سر درگمی به دام حاکمان مذهبی می افتیم.
به نظر من این امر در ابتدا به علت عدم شناخت درست از مناسبات حاکم برجامعه بوده و در درجه دوم به علت عدم شناخت دقیق از دشمن. ما هیچگاه به نقدی تحلیلی از علل شکست گذشته ننشسته و درس نگرفتیم. به جای آن گذشتگان رو یا آنچنان با حربه ارتداد راندیم که فراموش کردیم که حتی دلایل شکست آنان را بررسی و تحلیل کرده و یاد بگیریم؛ و یا آنها رو به چنان درجه ای از قدوسیت رساندیم که حتی تفکر انتفادی در رابطه با عملکرد و دستاورد های آنان به عنوان ارتداد ارزیابی شد.
قتل عام زندانیان سیاسی ٢٧ سال پیش اتفاق افتاد. من تا به حال یادداشت ها وکتاب های متعددی در این رابطه خواندم ولی به ندرت با تحلیلی انتقادی از این ماجرا روبرو شدم. فکر می کنم زمان آن رسیده که چنین گفتگویی آغاز بشه، چرا که گذشت زمان جریان دقیق اتفاقات رو از اذهان پاک می کنه و روز به روز تعداد بیشتری از گزارشگران دست اول این ماجرا از بین ما میرن.
ماجرای کشتار ها برای بند ما از یک روز جمعه شروع شد. تاریخ رو به یاد ندارم اما روزی بود که هاشمی در نماز جمعه وعده قتل زندانیان رومی داد. خطبه از رادیوی بند پخش مشد و من جسته و گریخته گوش می دادم. تصمیم گرفتم شب به متن کامل گوش بدم اما ناگهان ساعت ٣ تلویزیون قطع شد و وقتی به پاسدار زیر ٨ گفتیم جواب داد: احتمالا تلویزیون خرابه، و برای تعمیر از بند بردن. فردای اون روز به بهانه تعمیرات حیاط، هواخوری قطع شد و عصر هم گفتند که روزنامه ها نرسیده و آمدن روزنامه متوقف شد. چند روز بعد هم که ملاقات بود آمدند گفتند که تا اطلاع ثانوی ملاقات هم قطع شده. به این ترتیب در عرض یک روزتمام ارتباطات ما با دنیای خارج به کلی متوقف شد.
اولین تحلیلی که تقریبا همه سرش متفق القول بودیم این بود که وضعیت رژیم بعد از شکست فضاحت بار در جنگ به شدت متزلزل شده و نارضایی در سطح جامعه بالاست در نتیجه داره تلاش می کنه که رابطه جامعه و زندان رو قطع کرده و مانع حرکت های اعتراضی در زندان و متعاقبا در جامعه بشه.
البته طی مدتی که این رابطه قطع بود گاه و بیگاه اخباری می رسید که نگران کننده بود، از جمله یکبار خبر رسید که جمعی از بچه های مجاهدین به اوین منتقل شده و اعدام شدند، این خبر بلافاصله تکذیب شد. یا اینکه یکی از زندانیان هنگام رفتن به بهداری کوهی از دمپایی مقابل در کریدور منتهی به حسینیه دیده. گفتند این خبر هم ساختگیست.
یکروز هم خبر رسید که تعدادی از مجاهدین رو به آپارتمان ورودی بند ما منتقل کردند و چند روز بعد گفتند که آنها رو برای اعدام بردند. طبعا همه این اخبارتکذیب می شد ولی به هر حال موجب اضطراب و وحشت می شد. گفتند که رژیم به قصد شکستن روحیه جمع و جلوگیری از حرکات اعتراضی گسترده این اخبار رو جعل کرده و اشاعه می ده.
حدود دو یا سه هفته قبل از حمله نهایی به بچه های چپ، در یکروز ملاقات ناگهان جمعی از زندانیان رو صدا کردند. همه فکر کردیم که رژیم در مقابل فشار خانواده ها و فشار های خارجی که بالطبع در جریان قرار گرفته مجبور به عقب نشینی شده. اون روز بچه ها رفتند و برنگشتند. گمان ما بر این بود که قصد رژیم اینه که ما از اتفاقات خارج از زندان بی اطلاع بمانیم. غافل از اینکه بفهمیم این حرکت رژیم یه تست به قصد بررسی عکس العمل چپ ها در مقابل دادگاه های کشتار دست جمعیه.
درست یکروز قبل از رسیدن نوبت بند ما. ناگهان از بند مقابل مورس زدن که همه زندانیان رو دارن میبرن بیرون. بند ما به خاطر موقعیت ساختمانیش قادر به در یافت مورس نبود و همه اخبار از بند بالا، بند معروف به ملی کش ها به دست ما می رسید. تمام روز منتظر خبر جدیدی بودیم که نرسید. با تاریک شدن هوا چند تا چراغ در بند مقابل روشن شد ولی بیشتر اتاق ها همچنان تاریک باقی ماند. بچه های اقلیت که در اتاقی بودند که اخبار بالا رو می گرفت کمی پس از برگشت بچه های بند روبرو جلسه فوری در اتاق داشتند. حدود ساعث ده یکی از بچه های اقلیت که از بچگی با هم دوست بودیم صدام کرد و بعد از کلی قسم و آیه گفت که از بند مقابل خبردادن که دادگاه هایی تشکیل شده که کسانی رو که مسلمان نیستند محکوم به اعدام می کنه و امروزهم کلی از اون بند کشته شده. اصلا باور کردنی نبود. تقی ادامه داد و گفت دادگاه از سه نفر تشکیل شده، حاکم شرع دادگاه انقلاب، دادستان کل انقلاب و رییس زندان ها. گفتم خب چرا نمی خوای خبر گفته بشه؟ گفت تصمیم جمع هست و من هم حتی اگه مخالف هم باشم باید قبولش کنم. گفتم اینجا جان بچه ها مطرحه نه مسایل سازمانی. دلیلشون چیه؟ گفت میگن به احتمال زیاد این خبر دروغه و مطرح کردنش باعث خرد شدن روحیه مقاومت می شه. گفت احتمالا یا پاسدارا این مورس رو زدن یا یکی از بچه ها رو وادار کردن بزنه. گفتم به هر حال این خبر باید به بچه ها برسه. برو به بچه هاتون بگو که من تا فردا صبح صبر می کنم اگه این خبر از طرف شما پخش نشه من به همه می گم.
فردا صبح ساعت ٨٫٥. خبر تو بند پخش شد و حدود ساعت ٩ مارو صدا کردن. داوود لشکری رئیس زندان درو باز کرد و گفت شما بند اوینی ها هستین، من و رضا قریشی داشتیم راهرو بندو جارو می زدیم. کارگری اتاق ما بود. گفتیم: بله. گفت برین تو اتاقتون چشمبند بزنین تا صداتون کنیم.
وقتی به اتاق رفتم، اسماعیل یکی از بچه های پیکار پرسید رفیق تو که تجربه دوتا زندون داری چی فکر می کنی؟ گفتم فکر می کنم خبر جدیه. لبخندی زد و گفت معلومه داری پیر میشی محافظه کار شدی. چطور ممکنه که رژیمی که کاملا متزلزله دست به چنین عملی بزنه؟ این یعنی نابودی مطلق. دارن بلوف می زنن که ما رو بترسونن. گفتم تو فکر می کنی که رژیم سه تا از گنده ترین مهره هاش میاره اینجا که مارو بترسونه. فکر نمی کنی نمی دونن که اگه بعدا دستشون رو بشه دیگه نمی شه زندان رو کنترل کرد. شمس یکی دیگه از بچه های پیکار گفت خب می گی چیکار کنیم. گفتم هر کی باید خودش تصمیم بگیره تنها چیزی که من می تونم بگم اینه که مسئله جدیه، این یه دامه. اما نه شمس و نه اسماعیل باور نکردن که دامه. بعدا یکی از بچه ها که مقابل راهرو دادگاه منتظر نوبتش نشسته بود گفت از شمس که از دادگاه اومده و به سمت حسینیه می رفت پرسید چه خبره و شمس گفت خالی بندیه. شمس رو همون روز اعدام کردن.
من چشمبندی داشتم که دست کاریش کرده بودم و می تونستم اطراف رو ببینم. صدام کردن تو اتاق نگهبانی. ٦-٥ تا پاسدار از جمله داوود لشگری تو اتاق بودن. وسط اتاق نگهم داشتن و داوود لشکری پرسید طرفدار چه گروهی هستی؟ گفتم: پیکار. گفت: هنوزم قبولشون داری؟ گفتم: دیگه پیکاری نیست که قبولش داشته باشم. گفت: پس مصاحبه می کنی؟ گفتم: وقتی که پیکار نیست مصاحبه کنم که کی رو محکوم کنم؟ انتظار داشتم مطابق معمول بریزن سرم و بزنن ولی با کمال تعجب این اتفاق نیفتاد. لشکری پرسید مسلمونی؟ و من یقین کردم که خبرا دروغ نیست. گفتم: کسی که تو یه خانواده مسلمون به دنیا اومده مسلمونه دیگه. گفت: معاد و نبوت رو قبول داری؟ گفتم: هر مسلمونی این و قبول داره. گفت: برو بیرون. بعدش با ١٤ نفر دیگه ما رو بردن به یه اتاق در بسته. اون شب تا نزدیکی های صبح و شب بعد، تا نیمه شب صدای نعره بچه هائی که شکنجه می شدن شنیده می شد. تخت شلاق رو آورده بودن تو راهرواصلی. من تمام دو شب گریه می کردم. فکر می کردم رو دست خوردم و بعد از ٧ سال مقاومت جا زدم. فکر می کردم این صدای شکنجه بچه هائیست که گفتن مسلمون نیستن. ٣-٤ روز بعد هیچ اتفاقی نیفتاد. فقط یه شب یکی از پاسدارا که اومده بود لامپ و عوض کنه بی مقدمه از من پرسید تو نماز می خونی؟ گفتم: نه. گفت: چرا؟ گفتم: نماز یه امر شخصیه، منو که تو قبر تو نمی زارن. گفت: پسر بخون و جونتو نجات بده. و رفت.
فردای اون روز، صدام کردن و بردن. دیدم تو راهرو اصلی گوش تا گوش دو طرف بچه ها نشستن. هرچی از بغل دستیم پرسیدم چه خبره جواب نداد. نیم ساعت بعد یه دادیار، حمید اومد طرفم، اسمم رو پرسید و گفت دوره شاه زندون بودی؟ گفتم آره. گفت مسلمونی؟ گفتم آره. پرسید نماز می خونی؟ گفتم نه. گفت چرا؟ گفتم نماز امر شخصیه. پرسید مصاحبه چی می کنی؟ گفتم نه. دیگه پیکاری نیست که محکومش کنم. دستم و گرفت و از بقیه جدام کرد. برد تو راهرو پشتی.
چند نفر با چشم بند، اونور راهرو نشسته بودن سمت چپ منم یه میز بود که دوتا پاسدار پشتش نشسته بودن. یه دفعه چند نفر رو از پله های منتهی به سالن بالا آوردن و کنار من نشوندن. یکی از بچه هائی بود که می شناختم. تا من و شناخت گفت ما فکر کردیم تو رو زدن. تا به حال کلی آدم کشتن، فقط از بند شما، ٤٢ نفر رو کشتن. گفتم مگه می شه. گفت شده، اونایی که موندن فعلا تو دو تا بند جمع کردن. همه بزور نماز می خونن و مصاحبه رو قبول کردن با این حال ول کن نیستن. حالا دادگاه سیاسی راه انداختن، قبلی ایدئولوژیک بود. می خوان کلک دو رژیمی ها و یا اونایی که دادگاه اول اعدام گرفتن بکنن. تو هم هر دوتاش هستی، حواست باشه.
اعدام ها، اون روز متوقف شد. بعدا فهمیدم که روزی بود که منتظری نامه سرگشاده اش رو منتشر کرده بود. ولی من پذیرفته بودم که نماز می خونم و مصاحبه هم می کنم. بقیه ماجرا هم فقط درد سخت شکست بود وشب هایی که نمی تونستی بخوابی و کابوس هایی که تا امروز همچنان ادامه داره.
ما هرسال اینجا جمع می شیم و این جمع سال به سال کوچکتر و کوچکترمی شه و سئوال های فراوانی مونده که هنوز پاسخی به اون ها داده نشده. ما بهای سنگینی دادیم ولی چه تجربه هائی گرفتیم؟ آیا این تجربه به نسل بعد منقل شد؟ کسی پرسید آیا به عواقب هولناک کشتارها فکر کرده بودیم وقتی که به جای اطلاع رسانی و و اتخاذ یک تصمیم منطقی در جواب به این هجوم به تکذیب خبرها پرداختیم چرا که با تحلیل های ما همخوانی نداشت؟
گروه کثیری رفتند و ناگاهانه به دامی افتادند که رژیم با مهارت کامل پهن کرده و با دقت همه اطراف و جوانب آن رو بررسی کرده و محک زده بود. اما تا امروز به علت وجود هاله قدوسیت مذهبی گونه به دور این اتفاق ما نتوانستیم به نقد عملکردمان بپردازیم. این قدوسیت تا آنجا پیش رفت که حتی فراموش کردیم که برخی از کسانی که رفتند از یاران قدیم همین قاتلان بودند.
رفقا، ما در دامی افتادیم که رژیم پهن کرده بود و انبوه عظیمی از مبارزان رو از دست دادیم. لنین در نامه های سالهای ٢٦-١٩٢٥ یکی از دلایل خطر رشد گرایشات رویزیونیستی رودرحزب را از دست دادن نیرو های آگاه و مبارز در جریان جنگ های داخلی ارزیابی می کنه. و ما انبوه عظیمی از این نیروی بالقوه رو از دست دادیم. در حالی که می توانستیم با اتخاذ یک تصمیم سیاسی درست از انجام آن جلوگیری کرده و یا لااقل تلفات رو به حداقل برسونیم.
رژیم برنامه ریزی گسترده ای در جهت نابودی جنبش اعتراضی روشنفکران تدارک دیده بود، حتی قبل از به قدرت رسیدن، جورج بال یکی از تئوریسین های آمریکای در نامه هایی که به رئیس جمهوروقت، پنتاگون و سیا نوشته، توانایی خمینی را در سرکوب نیروهای چپ به عنوان یکی از دلایل لزوم حمایت از خمینی عنوان می کنه. او در نامه اش می نویسه، خمینی مناسبترین آلترناتیوی هست که قادره با تکیه به ایدلوژی مذهبی جلو نفوذ نیروهای چپ و روسیه را در ایران بگیره.
ولی درست در همان زمان، وقتی که خمینی در نوفل لو شاتو گفت که حتی مارکسیست ها در ایران آزادند، بخش عظیمی از جنبش چپ، چنان به هیجان آمد که خمینی را رهبر انفلاب خواند و با سر در دامی افتاد که پهن می شد. ما حتی نگاهی به کتاب ولایت فقیه نیداختیم تا چهره واقعی مذهب رو ببینیم و بشناسیم.
رفقا، تاریخ مبارزات ایران، از مشروطه به بعد سراسر پر از لحظاتی هست که روشنفکران در دام مذهبیون افتادند و یا مثل قضییه کشتار باغشاه یا سال٦٧به مسلخ کشانده شدند و یا به عنوان دنباله روان این مذهبیون با کمک توجیحات تئوریک ملی، دموکراتیک و یا به اصطلاح سوسیالیسی به تقویت پایه های قدرت سیاسی آنان پرداختند. البته همچنان که قبلا اشاره کردم آنها هم از این ضربات در امان نمانند.
و ما هم چنان به این مطلب قدوسیت می بخشیم تا آنجا که حتی سخن گفتن از شغادان این ماجرا هم هتک حرمت از ساحت آن به حساب می آید.
رفقا در تاریخ هر کس نقش و مسئولیتی داره، رژیم هایی مانند جمهوری اسلامی مسئولیتی بجز نابودی کامل نیروهای مترقی ندارن. این مسئولیت ماست که با رهبری درست کمترین تلفات در این رویارویی رو بدیم. چرا باید جوانان ما در سال ٨٨ درست ٢١ سال بعد از کشتارها، دوباره پشت سر همین قاتل ها و رمال ها سینه بزنه. وقتشه که صادقانه درباره اشتباهاتمون صحبت کنیم که دوباره نسل بعدی هم مثل ما غافلگیر نشه.
|
|