عصر نو
www.asre-nou.net

ماکسیم گورکی

دختر بچه

میر مجید عمرانی
Tue 22 09 2015

maxim-gorki.jpg
سَرِ شبی، خسته از کار، کنار دیوار خانه‌ی سنگی بزرگی ـ یک ساختمان کهنه‌ی دلگیر ـ روی زمین دراز کشیدم. پرتوهای سرخ خورشید رو به افول، شکاف‌های ژرف و برجستگی‌های چرک دیوار را آشکار می‌کرد.
در درون خانه، آدم‌های گرسنه و چرک، روز و شب، چون موش‌های یک زیرزمین تاریک، در تک‌و‌پو بودند و بدن‌هایشان همیشه نیم برهنه بود و نیم ژنده‌پوش، و جان‌های تیره‌اشان ـ برهنه و نیز چون بدن‌هایشان ـ چرک.
همهمه‌ی یکنواخت زندگی‌ای که در آن شعله‌ور بود، چون دود خاکستری یک آتش‌سوزی، آرام و انبوه از پنجره‌ها پر می‌کشید. من به این سروصدای دیرآشنا، پرآشوب و دل‌مرده گوش می‌دادم و بدون چشم‌داشت شنیدن حتی آوای کوتاه تازه‌ای، چرت می‌زدم.
اما به ناگاه جایی نزدیک من، از تلِ بشکه‌های خالی و جعبه‌های نیم شکسته، آوای آرام و نرمی برخاست:
بخواب، جونم! بخواب، دخترکم!…
لالا لالا
لالایی کن دخترکم…
پیش‌تر نشنیده بودم که مادرهای این خانه با چنین آواهای عاشقانه‌ای برای بچه‌هایشان لالایی بگویند. خاموش برخاستم. به آن ور بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دختربچه‌ی کوچکی در یکی از جعبه‌ها نشسته است. سرِ قهوه‌ای روشن فرفری‌اش را که تا پایین خمانده بود، به‌آرامی تکان می‌داد و اندیشناک می‌خواند:
به خواب برو، بخواب دیگه
بیاد خواب و تو رو گیره
او دسته‌ی قاشق چوبی را که در کهنه پاره‌ی سرخی پیچیده بود در دست‌های چرک کوچکش گرفته بود و با چشم‌های درشت اندوهگین به آن نگاه می‌کرد.
چشمان زیبایی داشت دختر، روشن، ملایم و نه به‌گونه‌ای کودکانه اندوهگین. حالت آن‌ها را که دیدم، دیگر چرک دست و رویش به چشمم نیامد.
داد، بدوبیراه و خنده و گریه‌ی مستانه چون ابرهایی از دوده و خاکستر در هوای بالای سر او شناور و همه چیز بر زمین چرکین پیرامونش شکسته و ویران بود. پرتوهای خورشید شامگاهی که رنگ سرخ به تکه‌های بشکه‌ها و جعبه‌های خُردشده می‌زد، شباهت شوم و شگفت‌آوری با بازمانده‌های جانداری بزرگ به آن‌ها می‌داد که دست سنگین و نامهربان بی‌نوایی تکه‌تکه‌اش کرده بود.  
ناگهان تکان خوردم، دختر لرزید، مرا دید، چشمانش با بدگمانی باریک شد و سراپایش درست چون موشی در برابر گربه گلوله شد.
لبخندزنان، به چهره‌ی چرک، اندوهگین و ترسان او نگاه کردم. لب‌هایش را سخت به هم فشرد و ابروان نازکش لرزید.
سر پا شد، جامه‌ی پاره‌اش را که زمانی سرخ‌رنگ بود با جدیت تکاند، عروسکش را در جیب فروکرد و با آوای زنگ‌دار روشن از من پرسید:
ـ برا چی نیگا می‌کنی؟
یازده‌ساله بود. ظریف و لاغر، با تیزبینی مرا ورانداز می‌کرد و ابروانش یک‌بند می‌لرزید. پس از کمی خاموشی، ادامه داد:
ـ خب؟ چی می‌خوای؟
گفتم:
ـ هیچ چی. بازیتو کن! من می‌رم…
آن گاه به نزد من آمد، رویش با بیزاری چین‌وچروک برداشت و بلند و روشن گفت:
ـ پونزده کوپک بده با هم بریم…
همان‌دم، سر از حرفش درنیاوردم و تنها یادم می‌آید از گمانِ چیزی هراسناک به خودم لرزیدم.
ولی او به کنارم آمد، شانه‌اش را به پهلویم فشرد و پس‌ازآن که رویش را از نگاهم برگرداند، با آوایی گرفته و غمگین گفته‌اش را پی گرفت:
ـ خب، بریم؟… دوس ندارم تو خیابون پی مشتری بگردم… رختِ بیرون ندارم. معشوق مامانم رختمو خرج عرق کرد… خب، بریم…
خاموش و آرام دست بالا بردم تا از خودم پس‌اش بزنم، ولی او با نگاه بدگمان مات، در چشمانم نگاه کرد، لب‌هایش به گونه‌ی شگفت‌انگیزی تاب برداشت، سرش را بالا آورد و هم چنان‌که با چشمان اندوهگین، روشن و بیرون جِسته به جایی بالای سر نگاه می‌کرد، آهسته و دلتنگ گفت:
ـ برا چی ناز می‌کنی؟ گمون می‌کنی کوچیکم جیغ می‌زنم؟ نترس! پیش‌ترا جیغ می‌زدم…ولی حالا…
و بدون په پایان بردن گفته‌اش، با بی‌تفاوتی تف کرد…
هم چنان‌که هراس سهمگین و نگاه اندوهگین چشم‌های روشن کودکانه را در دل با خودم می‌بردم، از او دور شدم.