عصر نو
www.asre-nou.net

سلیمان الشاطی (كویت)

سكان

میر مجید عمرانی
Tue 8 09 2015

سیاهی قیرگون جهان را در برگرفته بود. خیزاب‌های سترگ و خشماگین برمی‌خاستند، بر كشتی فرود می‌آمدند و بارانِ پشنگه‌ها را به‌سختی بر مردان نفس‌بریده و از توش‌و‌توان رفته‌ای می‌پاشیدند، كه سایه‌وار بر عرشه به این‌سو و آن‌سو می‌شتافتند و می‌کوشیدند با آب كه از فرازوفرود به درون كشتی روان بود دست‌وپنجه نرم كنند.
صدایی کم‌توان، گویی از ته چاه، به گوش رسید:
ـ بازم یه سوراخ دیگه. ناخدا رو خبر كنین!
این خبر در زنجیره‌ای از یكی به دیگری واگویه شد و جز آگاهی از وضع یأس‌آکند خود، بازتاب دیگری در نگاه مردانِ تا مغز استخوان خسته نیافت.
ناخدا روی به سكانبان كرد:
ـ ابو احمد! حتم داری می‌تونی دست‌تنها از پس سكان بر بیای؟
سكانبان بدون آن‌که روی برگرداند یا حتی سر كج كند، پاسخ گفت:
ـ می‌تونم.
ناخدا بی‌آن‌که تا پایان به پاسخ گوش فرا دهد، به جایی كه سوراخ تازه‌ای دهان‌گشوده بود شتافت و به فرماندهی پرداخت:
ـ احمد، سه نفر با خودت ببر و سوراخِ روی دماغه رو ببند! تو، سعد، و اون كه اون جا با توست، بادبان عقب كشتی رو بكشین پایین! افرادو جوری پخش كن كه هیچ سوراخی باز و هیچ شکستگی‌ای تعمیر نشده نمونه.
باد سخنانش را برد. بروبالای نازك ناخدا به زیر، به انبار كشتی شتافت. او بر آن شده بود سوراخی را كه جاشویان به‌هیچ‌روی نمی‌توانستند ببندند، با چشمان خود وارسی كند.
دقایق از پی هم می‌گذشتند، توفان آرام نمی‌یافت، خیزاب‌ها به‌تندی بر كشتی می‌کوفتند و بی‌رحمانه به هر سو پرتابش می‌کردند.
سرِ ناخدا از درون كشتی پدیدار شد. لبانش به هم فشرده و پیشانی‌اش پر آژنگ شده بود. او هم چنان‌که نگاه‌های اندوهگین جاشویان در پی‌اش روان بود، به پاشنه‌ی كشتی روان شد. تا عرشه پیش رفت و به ابواحمد سكانبان گفت:
ـ سوراخو نمی‌شه گرفت.
ابواحمد بدون آن‌که روی برگرداند پرسید:
ـ بزرگه؟
ـ آره!
ابواحمد در پی درنگی كوتاه گفت:
ـ چاره داره…
ناخدا بی‌تفاوت، گویی ناباور به رستگاری، پرسید:
ـ چه چاره‌ای؟
سكانبان كمی خاموش ماند، سپس شتابان و بی‌تردید گفت:
ـ باید بارها رو از عرشه ریخت تو دریا.
ـ چی؟
ابواحمد با لحنی كه راهی به اعتراض نمی‌داد توضیح داد:
ـ اگه از شر بارا خلاص شیم، كشتی می‌آد بالا و سوراخ می‌افته روی آب.
ناخدا فریاد زد:
ـ اما آخه این بارای دیگرونه. حق نداریم بریزیمشون تو دریا.
ـ داریم، ناخدا ،كارو یكسره كنین! می‌دونم ـ فكر می‌كنین توفان یه کم دیگه آروم می‌گیره یا باد می‌ره یه ور دیگه. اما بعیده. افراد نا ندارن و بیشتر از یه ساعت دیگه تاب نمی‌آرن، آخه هفده ساعته آروم نگرفته‌ن. رمقشون ته كشیده. شما حق ندارین همه چیزو به باد بدین: هم بار، هم كشتی و هم افرادو.
وضع بحرانی شد و زمان را نمی‌شد از كف داد. ناخدا در میان تنی چند از جاشویان نگاهی به پیش رو افكند و ناگاه به تندی فریاد كشید:
ـ بارها رو بریزین تو دریا! فورن!
پاهای برهنه‌ی جاشویان بر كف عرشه می‌کوفتند و به‌زودی همگان صدای تخته‌هایی را كه به دریای برآشفته افكنده می‌شد، شنیدند.
این بیگاری سه ساعت آزگار به درازا كشید و آن گاه كشتی باز سرفرازانه بر آب لغزید. جاشویان با این یگانه آرزو كه پلك بر هم نهند، هر آن جا كه پیش آمد ولو شدند. چه غم كه زیراندازشان عرشه‌ی خیس و رواندازشان آسمان بارانی بود.
ابواحمد بیست ساعت در پس سكان ایستاد. ازیادرفته بود و نمی‌توانست پاس خویش را رها كند. می‌دانست كه كمترین تاب كشتی به هر پهلو، می‌تواند آن را به كف دریا روانه كند.
دست‌های ابواحمد خشك شد و به‌زودی سراپای پیكرش نافرمان گشت. چشمانش سیاهی رفت و خون از سرما در رگ‌هایش افسرد. فرزندان، همسر و مادرش در برابر دیدگانش پدیدار شدند. فوران نیرویی در خود احساس كرد، اما تصاویر خویشان بار دیگر در مه انبوه ناپدید گشتند.
زندگی این‌گونه نیز باز در نگاهش زندگی بود…
… خورشید عرشه را روشن نمود و با پرتوی گرم خود پیكرهای نیم‌برهنه‌ی سرمازده‌ی جاشویان را نواخت. بَدِ حادثه گذشته بود.
بر عرشه كشتی، به‌زودی هوا گرم گشت. ناخدا بیدار شد، پلک‌ها را گشود، باز بر هم‌نهاد، به پهلوی دیگر گشت و اندک‌اندک آن چه را كه روی داده بود، به یاد آورد.
ناگهان فریاد كشید:
ـ كی جای ابواحمدو گرفته؟
نگاهی به سكانبان افكند. او بی‌حرکت نشسته و گفتی در خواب بود.
ناخدا صدا زد:
ـ هی، ابواحمد!
سكانبان هیچ تكانی نخورد. ناخدا با احساس رویدادی شوم از جا برجست، به‌سوی ابواحمد شتافت و به‌آرامی او را تكان داد و … سرمای پیكرش را حس كرد. آن گاه نگاهی به سیمای او انداخت، پلک‌های به هم آمده‌اش را بالا آورد و پی برد كه كار از كار گذشته است. برای آن‌که دست‌هایش را كه سخت در سكان قلاب شده بودند از آن بردارد، پیكر سكانبان را اندكی به جلو داد، به قطب‌نما نگریست و به‌آرامی گفت:
ـ مرده اش هم مسیر لازمو دنبال كرده.
جاشویان در خموشی بر عرشه كشتی گرد آمدند و نگریستند كه چه گونه یارشان، ناجی‌اشان، با به جای نهادن یادی شایان سپاس در زندگی، در ژرفای بی‌پایان دریا ناپدید می‌شود.
دریانوردان آن كشتی اغلب چنین یاد می‌کنند:
ـ یه بار دچار توفان وحشتناکی شدیم و تو كشتی‌مون سكانبانی داشتیم كه…