عصر نو
www.asre-nou.net

اسد رخساریان

نگاهی به داستان بلندِ “آخرین اعدام” نوشته زکریّا هاشمی


Fri 21 08 2015

شهروند (کانادا): رمان “آخرین اعدام” از پستی و فرومایگی جامعه­ ی ما در یک دوره ­ی خاص پرده برمی ­دارد. درختی است که در شوره­ زار رُسته است و از شاخ­ و برگِ آن جز میوه­ های زهرآلود نمی­ توان چید. نویسنده در بیابانی پُر هول و هراس ایستاده و آن‌چه را که در برگ برگ آن درخت نوشته آمده، حکایت می ­کند.

زبانِ داستان تمامِ مرزهای اخلاقی را درمی ­نوردد. گویا چاره ­ای هم جز این نبوده است. بازیگران داستان همین زبان را دارند. مواد و مصالح آن را از آشغالدانی ­هایی که به نام «خانه» و «محیط اجتماعی» در آن­ ها به سر می ­برند، به دست می ­آورند. این زبانِ زبان ­بُریده ­هاست. واژه­ ها را به اراده­ی خود می ­بُرّد و به بیرون تف می ­کند. در متن و بطنِ خود هیچ حرمتی برای شنونده قائل نیست. جز این ویژه­گی ­ها، شناسنامه­ ای ندارد. برای شناخت و ریشه ­یابی آن فقط باید به ژرفای زندگی متکلّمان آن نگریست. در این‌جا، تمامِ انسان‌ها آشکارا از غرایز خود پیروی می­ کنند. زبان این­ ها غریزی است. رفتارشان نیز همچنین. نه سایه­ ی عقل بر آن ­ها می­ افتد، نه سایه­ ی وجدان. در این‌جا، گرسنگی و شهوتِ بی­ پایان و حرصِ شدید برای رفعِ آن­ ها، حرفِ آخر را می­ زند. دشواریِ نوشتنِ داستانِ زندگی این توده ­ی درهم لول ­خورده ­ی انسانی، با این ویژگی ­ها و این زبان، از این‌جا ناشی می­ شود. با وجودِ این، زکریا هاشمی با دیوی درافتاده که توانسته پوزه­ ی او را بر خاک بمالد.



نوشتنِ این رمان برای نویسنده، در پاریس در سالِ ٢۰۰۴ میسّر شده است. نویسنده از سالیانی دور در آن‌جا ساکن است. در نوشته ­هایش، چیزی را لاپوشانی نمی ­کند. زبانش رُک، روشن، صریح و بی­ پرواست و واقعیّت را چنان‌که هستی پذیرفته است، تصویر می ­کند. در عینِ حال، بسیاری ـ خاصه آن­ها که در مطبوعاتِ داخلی قلم می فرسایند ـ برآنند که باید «حرمتِ زبان» را نگه ‌داشت، برای آن محدودیّت قائل شد و فرآورده ­های زبانی را به وارسی سپرد. مگر می ­شود هر کس هر طور که می ­خواهد، در عرصه ­هایِ ادب و زبانِ پارسی، بی ­احساسِ مسئولیّت، شلنگ ­تخته بیندازد؟!

در این باره باید گفت: این عرصه­ های پهناور زبان پارسی، از همان آغاز، بسیاری یادگارها از نوعِ همین شلنگ ­تخته اندازی‌ها بوده است و چشم‌ها را خیره کرده است. ما هنوز «کارنامه ­ی بلخ» حکیم سنایی را ندیده ­ایم. آن عارفِ گریزان از زن، حاصلِ تجربه­ هایش از همجنس­ بازی [و نه «همجنسگرایی»] همشهریانش، و داستان­ های شاهدبازی‌های خود را در این مجموعه، در همان آب و خاک نوشته است. عطّار نیشابوری غزل­ هایش را راجع‌به غلامانِ تُرک، شیرین ­پسران و ساقیانِ مَهروی در نیشابور سروده است. مولانا جلال­ الدین بلخی [رومی] چندین داستان شهوانی/ جنسی در «مثنوی معنوی» آورده است که بوی هیچ­گونه معنویّتی از آن­ها به مشام نمی ­رسد. «هزلیاتِ» سعدی که یکی از هزلیاتِ بی‌پروایِ تاریخِ ادبیاتِ کهنِ ماست، در شیراز روی کاغذ آمده است. عبیدِ زاکانی پوست از تنِ قاضیانِ شاهدباز و امیرانِ شهوتران و شیخان و طیلسان ­پوشانی که خر و خرما را یکجا می­خواسته­ اند، در قزوین و شیراز کَنده است. بماند داستان بسیاری دیگر که در سایه ­ی اماکنِ مقدّس نشسته، ماجراهای هوسرانی­ های خود را با مغ­ بچگان به شعر درآورده­ اند.

این رمان داستانِ تجاوز به نوجوانانِ فقیر و معمولاً بی‌کس و کار و قتلِ فجیعِ آن ­هاست. داستان در یک روالِ خطّی از زبانِ قاتل روایت می­شود. حوادثِ آن نشانه­ هایی با خود دارند که بر واقعی ­بودنِ داستان مُهرِ تأیید می­ کوبند. قاتلِ جوانِ لُمپن با جزئیات، چگونگی هر تجاوز و قتلی را که مرتکب شده، با هوشیاری، در کمالِ خونسردی و حتّا با نوعی لذّتِ مجددِ سادیستی تعریف می ­کند. او برای رفعِ هر تمایلِ شهوانی­ اش، قربانی­ای را در نظر می ­گیرد. در اوجِ ارضاءِ جنسی، طعمه ­ی خود را قربانی می ­کند. در پرده ­­های آخرِ قتل ­هایِ خود، اوجِ جنونِ برتری ­طلبی و تمایلاتِ شهوانی ­اش را به نمایش می ­گذارد.

نویسنده این ماجراها را، از رویِ کاست­ هایی که اعترافاتِ هوشنگِ امینی [معروف به «ورامینی»] در آن ­ها ضبط شده بوده، در ذهنِ خود داشته و: «… حالا، سال­ ها پس­ از شنیدنِ آن مصاحبه، در زمانِ بازنشستگی، در شهرِ پاریس، نشسته‌ام تا آن ماجراهای هولناک را از زبانِ آن قاتلِ سادیست، روی کاغذ بیاورم… حیف که آن کاست ­ها در ایران ماند و قاطی اثاثِ منزلم از بین رفت… من آن مصاحبه ­ها را دوازده بار گوش داده بودم. معمولاً دوستان که می­ آمدند، برایشان می­ گذاشتم و خودم هم همراهشان گوش می ­دادم.» (ص7)

شهامتی که نویسنده در نوشتنِ «آخرین اعدام» به کار برده، غیرِقابلِ توصیف است. چرا که این‌گونه داستان ­ها روح و وجدانِ انسان را به صُلّابه می ­کشند. در کشور ما، رسم بر این است که حقیقت را پنهان سازند و به‌جایِ بیانِ روشن و صریح و سپس تجزیه و تحلیلِ آن، با استعاره و اشاره و کنایه سخن بگویند. پرداختن به واقعیّتِ عریان، آن‌هم واقعیّتی از این دست، فقط دردسر می ­تراشد و بس. چرا که «مسئولانِ امورِ فرهنگی» در کشور اولاً آن را منکر می‌شوند و جانماز آب می ­کشند و خود را طیّب و طاهر جا می ­زنند. واعظانِ اخلاق نیز خود شریک دزد و رفیقِ قافله­ اند. باری، قحطِ قدرتِ ریشه­ یابی رفتارهای ضدانسانی است، حتّا در گستره ­های ادبی­ مان. انگار قرار است ما همیشه قربانی رمانتیک ­بازی ­های خود باشیم. سانتی­مانتالیسمِ ادبی هنوز دست از سرِ ما برنداشته است. پس، چه جای شکوه و شکایت که عصا­قورت‌داده ­ها، در رودررویی با چنین آثاری، فریادِ«وااسَفا»ها سر بدهند و از سوءاستفاده­ های زبانی و ادبیِ «خارج‌نشینان» سخن بگویند!

نویسنده خود برآن است که این داستان «به دلیلِ تلخ و خشن بودنش موجبِ آزارِ خوانندگانِ حسّاس خواهد شد.» (ص 8) امّا کسانی که می ­خواهند بدانند که در این مزرعه چه بذرهای نحسی در زیرِ خاک نهفته، لازم است آن را مطالعه کنند و در چرایی حوادث آن بیندیشند.

زمینه ­ی داستان به چند دهه­ ی پیش برمی­ گردد، امّا در دهه­ های اخیر هم کم از این جنایت ­ها و جانیان نداشته­ ایم.

*

امّا گفتگو در موردِ این کتاب فقط پس ­از اندیشیدن و کاوش در ژرفای داستانی که نویسنده روایت می ­کند، میسّر است. داستان از هر نظر مشمئزکننده، چندش ­آور و نفرت ­انگیز است. داستانِ تجاوز است و جنایت. مردِ جانی ساعاتی پیش ­از اعدام، برایِ دو گزارشگرِ رادیو، موبه ­مو داستانِ تجاوز و جنایت ­هایش را با شور و شعف تعریف می ­کند. حالتِ او، چنان‌که پزشکان یادآوری کرده­ اند، تنها بی ­اعتنائی به مرگ را به نمایش می ­گذاشته است. در ساعاتِ پایانی زندگی، از نوعی شوخ­ طبعی شیطانی برخوردار بوده، نسبت به رفتار جنایت ­آمیزِ خود گویا به دیده ­ی نوعی منش و روش نگاه می‌کرده است.

هوشنگ ورامینی، زاده ­ی محیطی پُر از فقر و مسکنت، توهین و تحقیر و تجاوز و خیانت است. قربانیانِ او در همین محیط به دنیا آمده‌اند و پیش ­از آن‌ که توسّط او به قربانگاه بُرده شوند، قربانی شده ­اند. برخی از آن­ها فرزندانِ فاحشه­ ها هستند، بعضی از پدرانِ خود نشانه ­ای به‌خاطر ندارند، برخی از کودکی با تن‌فروشی، نان­آور مادرانِ بیوه و بی‌پناهِ خود بوده­ اند. در این محیط، هر فرد ضعیفی داغِ ننگی و نوعی شرمساری به پیشانی خود دارد. این داغ حاصلِ عملکردِ نظامِ اقتصادی/ اجتماعی، فرهنگ و اخلاق و همنوعانِ هم ردیفِ اوست. فقط در تنها اتاقی که محلِ زندگیِ قاتل است، گویا یک فیلمِ سوگوارانه ­ی انسانی به نمایش گذاشته شده است. در این اتاق، قاتل با جوانی همجنس­گرا [گِی] زندگی می ­کند. این جوان عاشقِ قاتل است؛ بی ­آن‌که از جنایت ­هایِ هراسناک و باورنکردنیِ او آگاهی داشته باشد. جوان با رفتار و کردار و گفتار و حالت‌هایِ زنانه‌اش، همچون بره‌ای نرم خوست. به معشوقِ خود مانندِ زنی سنّتی خدمت می ­کند. یک شب که قاتل (هوشنگِ ورامینی) به خانه می ­آید، با پیرزنی روبرو می ­شود که بعد می ­فهمد مادرِ همان جوانِ هم ­اتاقی ­اش است. پیرزن با رفتار و گفتارش که همه بازتابِ احساسِ کوچکی و حقارت، تنهایی، بی ­خانمانی و وحشتِ نهفته در درونِ او از بیدادِ انسان و زندگی است، تراژدیِ اندو­هبارِ زن/ مادرِ ایرانی را در طبقاتِ محرومِ جامعه نمایان می ­کند.

در این‌جا، قاتل قربانی خود را خوب می ­شناسد. قربانی هم همین شناخت را از قاتلِ خود دارد. نقشِ قاتل استعاری یا مجازی نیست. همتایان او در اجتماع، در هر گوشه ای که بینوایان، بیکاره­ ها و خنزرپنزری ­ها حلقه زده­ اند، فراوانند. به نظر می­آ ید که در اجتماعاتی چنین، باید هم چنین جنایت­ هایی اتّفاق بیفتد. قربانیانِ جوان داستان، هیچ‌گونه امکانی برای کار و زندگی ندارند. زاده­ شدنِ آن ­ها از رحمِ مادر اشتباه بوده است. پدرانِ این کودکان در بورانِ فقر و اعتیاد فنا شده­ اند. آن ­ها در کوچه و خیابان ولو شده­ اند تا به دامِ تجاوزگران و قاتلان بیفتند.

*

در داستان ­های مارکی دوساد، تجاوز و جنایتِ راوی (که خودِ نویسنده­ ی آریستوکراتِ قرنِ هجده فرانسه است) شاملِ حالِ زنانِ طبقات فقیر و پرولتریاست. جنونِ خودخواهی یک دَم او را آرام نمی­ گذارد. این خودخواهی دامنِ تمامِ کائنات و خدایان را نیز می­ گیرد. دامنه ­ی گسترش آن به پهنه­ ی اندیشه و فلسفه می­ کشد. یک جنایتکارِ بزرگ جامه­ ی یک آنارشیستِ جنسی لیبرتین و یک نیهیلیستِ آته ­ایست بزرگ را بر تن می­ کند. بنیادِ اندیشه ­ی او صفاتِ قبیحِ برتری ­جویانه­ ی طبقه ­ی اشراف و موقعیّتِ حقیر و کثیفِ انسان در میانِ فقرا و بی ­خانمان ­ها را توجیه می ­کند و گزک به دستِ او ـ نویسنده/ راوی ـ می ­دهد که با قربانیانِ خود مانندِ برده و گوسفند رفتار کند.

در آخرین اعدام، چنان‌که گفته شد، قاتل و قربانی از یک طبقه برخاسته ­اند. زبان و گرایشاتِ آن ­ها، در بسترِی از محرومیّت و به‌موازاتِ آن خوف و خطرِ همیشگی و عدمِ احساسِ امنیّت در زندگی شکل گرفته است. انگیزه­ های قاتل برای جنایت ­هایش، ناآگاهی کاملِ او از زندگی درونی­ اش را نشان می ­دهد. می ­گوید: به دو دلیل این کارها را انجام داده­ است: یک. کم کردنِ رویِ بچه‌پُرروها. دو. این‌که در جامعه، این فراوان‌ترین و ارزان‌ترین متاعی است که گیر می­ آید. امّا در جایی از اعترافاتش، دوستِ نزدیک او از زیرِ زبانش می ­کشد زمانی که در نوجوانی، پسرخاله ­اش از او سوءاستفاده ­ی جنسی می‌کرده است. او نمی­ خواهد این مسئله را کش بدهد. می­ خواهد از واقعیّت زندگی خود بگریزد، امّا گریزگاهش کجاست: مکانِ قتل قربانیانِ خویش!

*

این آدمک، صدای خوبی هم دارد. از این صدا در جاهایی از داستان استفاده می­ کند و غزل ­هایی از حافظ را می ­خواند. نویسنده نوشته است: «این غزل­ ها را خودم از دیوانِ حافظ انتخاب کرده­ ام. کوشیده ­ام با لحظه ­ها و ماجراها چندان بی‌مناسبت نباشند.» (ص 8)

شاید این جدّی ­ترین ایرادی است که بر این داستانِ بلند می ­توان گرفت. فیگورِ جنایی این داستان آدم نکته­ دانی نیست که به‌هر مناسبتی، درجا و به‌جا، شعری وزین و زیبا از دیوانِ حافظ، از پستوی مغزِ علیلش بیرون بکشد و به آواز بخوانَد. به‌یقین او صدای خوبی داشته و غزلِ کوچه ­باغی می­ خوانده است؛ از نوعِ همان شعرهایِ معمولیِ معمول که در آن روزگاران در قهوه­خانه ­ها خوانده ­می ­شده است. نهادنِ شعرِ حافظ با آن کیفیّت و آن زمینه­ چینی­ ها در دهانِ لومپنِ جنایتکاری مانندِ شخصیّتِ اوّل این داستان، خطاست. مردِ جلّاد ذوق و احساسِ وحشیانه ­ای دارد. اگر کسی برای یک چنین تیپ ­هایی غزلِ سعدی و حافظ را بخواند، از او رَم می­ کنند. حس و ذوقِ آن­ ها وحشی، رمنده، اغواگر، تحمیل ­کننده و در نهایت، بدوی است و به‌طورِ طبیعی، حرف­ هایی را در ذهنِ خود ذخیره می­ کنند که آرایشگرِ هوس‌ها، وسوسه ­ها و تمایلاتِ به ­ویژه جنسیِ آن ­ها باشد.

*

نکته ­ی پایانی این ­که جامعه ­شناسی قربانیان در این اثر، بسیار آموزنده است. در رفتار و گفتارِ این فیگورهای تاریک جز ضعف، یأس، احساسِ تسلیم، نداری، بی ­پناهی، درماندگی و نفرت از زندگی چیزی به چشم نمی­ خورد. نیازِ بی­پایان آن‌ها به نان، جامه، سرپناه، پول، عشق، دوستی و آرامش در وجناتشان بیداد می­ کند. کسی که این کتاب را می ­خوانَد، می ­تواند بارها از خود بپرسد که مسئولِ زندگی این­ قربانیانِ نوجوان کیست؟ آیا این جامعه صاحب ندارد؟ آیا تولّد انسان در این شرایط خیانت به او نیست؟ و آیا این جامعه دچارِ فروپاشی وجدانی، فکری و فرهنگی نشده است؟

آگوست ٢۰۱۵
________________________

*) ناشران: خانه ­ی هنر و ادبیات (گوتنبرگ) کتاب ارزان (استکهلم) و باشگاه ادبیات

چاپ اوّل: زمستان ٢۰۱۵ (۱٣۹4)

ایمیلِ «خانه هنر و ادبیات»: nzeraati@hotmail.com