ل. تالستوی
آلیوشا کوزه
میر مجید عمرانی
Sun 9 08 2015
آلیوشا داداش کوچکه بود. برای این لقبِ کوزه بهاش داده بودند که مادرش فرستاده بودش کوزهی شیر را برای زنِ وردست کشیش ببرد، اما سُر خورده بود و کوزه شکسته بود. مادرش زده بودش، اما بچهها بنا کرده بودند با لقبِ “کوزه” دستش انداختن. ازآنپس، لقبِ “کوزه” رویش ماند.
آلیوشا پسرکی ترکهای و راستگوش (گوشهایش مثل بال زده بوده بیرون) بود و دماغ گنده. بچهها سر به سرش میگذاشتند: "دماغ آلیوشا نگو، بگو یه سگ رو تپه". توی ده، مدرسه بود، اما درس تو کلهی آلیوشا نمیرفت. تازه، وقت برای درس و مشق نداشت. داداش بزرگش تو شهر پیش یک بازرگان کار میکرد و آلیوشا از همان بچگی وردست پدرش شد. شش سالش بود که دیگر با خواهرش گاو و گوسفندها را تو چراگاه میپایید و یککم بزرگتر که شد، شروع کرد به پاییدن اسب هم تو روز و هم تو شب. از دوازدهسالگی دیگر شخم میزد و گاری میراند. جان نداشت، اما فوت و فن بلد بود.همیشه شاد بود. بچهها بهش میخندیدند، ولی او چیزی نمیگفت، یا لبخند میزد. اگر پدرش بدوبیراه میگفت، لب از لب وانمیکرد و گوش میداد. همین هم که از بدوبیراه گویی بهاش دست ورمیداشتند، لبخند میزد و دست به کار پیش رویش میشد.
نوزدهساله بود که داداشش را بردند سربازی. پدرش هم آلیوشا را جای او گذاشت به سرایداری پیش بازرگان. پوتینهای کهنهی داداشش و کلاه و بالاپوش پدرش را دادند بهش و بردندش شهر. آلیوشا از شادی رختهایش روی پایش بند نبود، ولی سروریختش به دل بازرگان ننشست.
پس از نگاهی به آلیوشا گفت: فکر میکردم یه آدم حسابی جای سمیون میذاری. این مفنگی چی یه برام آوردهای؟ به چه دردی میخوره؟
ـ همه کاری میتونه: هم یراق کردن، هم گاری جایی بردن و هم جانانه کار کردن. تنها به ظاهر پیزری یه، وگرنه چِغره.
ـ خب، شاید. ببینم.
ـ تازه، بی نقونوقه. از کار سیری نداره.
ـ چی کارت کنم؟ بذارش باشه.
و آلیوشا دیگر پیش بازرگان زندگی کرد.
خانوادهی بازرگان بزرگ نبود: زنش، مادر پیرش، پسرِ بزرگ عیالوار کمسوادش که با پدرش کار میکرد، پسر دیگرش ـ دانشمند ـ که دبیرستان را تمام کرده بود و دانشگاه میرفت، ولی از آن جا بیرونش کرده بودند و حالا پیش خانواده زندگی میکرد و دیگر، دختر دبیرستانیاش.
اول از آلیوشا خوششان نیامد. خیلی دهاتیوار و بدپوش و بینزاکت بود و به همه میگفت ” تو”، اما زود بهش خو گرفتند. او از داداشش هم بهتر کار میکرد. راستی بینقونوق بود. پی هر کاری میفرستادندش و او، هر کاری را با رغبت میکرد و تیزوبز از یک کار میرفت پیِ کار دیگر. پیش بازرگان هم مثل خانهی خودشان همه کارها را میریختند سر او. هر چه هم بیشتر کار میکرد، بیشتر کار میریختند سرش. زن بازرگان، مادرش، دخترش، پسرش، مباشر و آشپز همهاشان او را این ور و آن ور میفرستادند و به این کار و آن کار وامیداشتند. همهاش میگفتند” بدو، برادر”، یا “آلیوشا، این کارو جور کن! چی، آلیوشکا، اینو یادت رفت؟ ـ نیگا! یادت نره، آلیوشا!” آلیوشا هم میدوید، جور میکرد، نگاه میکرد، از یاد نمیبرد، به همه کار میرسید و همهاش لبخند میزد.
بهزودی پوتینهای داداشش را لتوپار کرد و اربابش چون او با پوتینهای پارهپوره و انگشتهای بیرون زده راه میرفت، بدوبیراه بارش کرد و گفت از بازار برایش پوتینهای نو بخرند. پوتینها نو بودند و آلیوشا به خاطرشان شاد شد، اما پاهایش همان پاهای پیش بودند، سرِ شب از دوندگی ذقذق میکردند و آن روی او از دستشان بالا میآمد. آلیوشا میترسید نکند پدرش که میآید پولش را بگیرد، از این که بازرگان پول کفشها را از روی مزدش ور میدارد دلخور بشود.
زمستان آلیوشا سپیده نزده پا میشد، هیزم میشکست، بعد حیاط را جارو میکرد، آبوعلف به گاو و اسب میداد. بعد تنور را آتش میکرد، پوتینها و رختهای خانوادهی ارباب را پاک میکرد، سماورها را روشن و تمیز میکرد، بعد یا مباشر صدایش میزد تا جنس بیاورد، یا آشپز بهش فرمان میداد خمیر درست کند و دیگها را بشوید. بعد میفرستادندش شهر: یا با یک دستنوشته، یا دنبال دختر ارباب به دبیرستان، یا پی روغنزیتون برای مادربزرگ. این و آن بهش میگفتند: "کجا گموگور شده بودی، لعنتی؟". "برا چی خودتون برین، آلیوشا مثِ برق میره. آلیوشکا! آهای آلیوشکا!" و آلیوشا میدوید.
ناشتا را تو راه میخورد و نهار را هم کمتر میرسید با دیگران بخورد. آشپز چون او با دیگران نمیآمد بهش بدوبیراه میگفت، ولی بااینهمه، دلش برای او میسوخت و برای نهار و شام، چیزی گرم برایش کنار میگذاشت. بهخصوص پیش از جشنها و توی جشنها خیلی کار بود و آلیوشا بیشتر برای آن از جشنها خوشش میآمد که این وقتها پول چایِ هر چند ناچیزی بهش میدادند. شصت کوپکی جمع میشد، اما اینها باز پولهای خودش بودند. میتوانست هر جور دلش میخواست خرجشان کند. مزدش را آخر به چشم نمیدید. پدرش میآمد و از بازرگان میگرفت و او را تنها سرزنش میکرد که چرا کفشهایش را زود لتوپار کرده است.
از این “پول چای” دو روبل که کنار گذاشت، به پیشنهاد آشپز یک نیمتنه سرخ بافتنی خرید و تنش که کرد، از خوشی دیگر نمیتوانست لبولوچهاش را هم بیاورد.
آلیوشا کم گو بود و چیزی هم که میگفت، همیشه بریده و کوتاه میگفت. بهش هم که فرمانی میدادند یا میپرسیدند میتواند این یا آن کار را بکند، همیشه بی کمترین دودلی میگفت “کار نشد نداره” و درجا هم دستبهکار میشد و انجامش میداد.
دعا هیچ بلد نبود. آنهایی را که مادرش یادش داده بود فراموش کرده بود، ولی بااینهمه، هم بام و هم شام دعا میکرد ـ با دستهایش دعا میکرد: خاج میکشید.
یک سال و نیم این جور زندگی کرد، تو نیمهی دوم سال دوم غیرعادیترین رویداد زندگیاش برایش پیش آمد. پیشامد این بود که با تعجب فهمید جز آن پیوندهایی که از روی نیازِ به هم، میان آدمها پیدا میشود، پیوندهای پاک دیگری هم میان آنها هست که در آنها، آدم برای آن لازم نبود که پوتینها را تروتمیز کند یا خریدها را بیاورد یا اسب یراق کند، بلکه همین جوری، بی هیچ چیز بهخصوصی برای یکی دیگر لازم میشود و آن دیگری باید بهش برسد و مهربانی کند و این که او، آلیوشا، همچو آدمی است. او از اوستینیای آشپز این را فهمید. اوستینیا یتیم بود و جوان و همان جور مثل آلیوشا کاری. او شروع کرد به دلسوزی برای آلیوشا و آلیوشا برای اولین بار دید که او، خود او و نه خدماتش، که خودِ خودش برای کس دیگری لازم است. مادرش که برایش دلسوزی میکرد، او متوجهش نمیشد و به گمانش میرسید که همین جوری هم باید باشد، که انگارخودش برای خودش دل میسوزاند، ولی حالا یکهو میدید که اوستینیا غریبهی غریبه است، بااینهمه برایش دل میسوزاند، توی بادیه برایش هلیم و کره کنار میگذارد و او که میخورد، دستِ برهنه به زیر چانه، تماشایش میکند. و او ـ آلیوشا ـ بهش نگاه میکند و هم اوستینیا میزند زیر خنده و هم خودش.
این، چنان تازه و عجیب بود که اولش آلیوشا را ترساند. دید که این نمیگذارد مثل پیشترها کار کند. ولی بااینهمه، خوش بود و به شلوارش که اوستینیا برایش رفو کرده بود نگاه میکرد، سر میجنباند و لبخند میزد. بیشتر وقتها میان کار یا توی راه یاد اوستینیا میافتاد و میگفت: “جانم هی اوستینیا!”. اوستینیا هر جا میتوانست به او کمک میکرد و او به اوستینیا. او سرگذشت خودش را برای آلیوشا گفت، این را که چه جور یتیم شده بود، خالهاش برده بودش پیش خودش، فرستاده بودش شهر، پسر بازرگان خواسته بود خامش کند و این را که چه جور او را سرِ جایش نشانده بود. دوست داشت حرف بزند و آلیوشا خوشش میآمد بهش گوش بدهد. آلیوشا شنیده بود تو شهرها اغلب پیش میآید که کارگرهای دهاتی آشپزها را به زنی میگیرند. یک بار هم اوستینیا ازش پرسید خیلی مونده زنش بدهند؟ او گفت نمیداند، اما خوش ندارد از ده زن بگیرد.
اوستینیا پرسید: خب، کسی رو زیر سر داری؟
ـ دلم میخواس تو رو بگیرم. زنم میشی، ها؟
اوستینیا با قابدستمال زد به پشتش و گفت:
ـ وای، کوزه، کوزه، چه زبون درآوردی! چرا که نشم؟
تو جشن بهار، پدر آلیوشا آمد شهر پیِ پولها. زن بازرگان بو برده بود که آلیوشا به سرش زده اوستینیا را بگیرد و از این خوشش نمیآمد: "خیکش میآد بالا و با یه بچه، به چه درد میخوره". این را برای شوهرش گفته بود.
بازرگان پول را به پدر آلیوشا داد. روستایی گفت:
ـ خب، پسرم که خوب پیش میره؟ گفته بودم بینقونوقه.
ـ بینقونوقیاش که بینقونوقه، اما فکرای خام زده به سرش. به سرش زده آشپزه رو بگیره. منم آدم عیالوار نیگه نمیدارم. برامون خوبیت نداره.
پدرش گفت:
ـ کلهخر، کلهخر، چه فکری! تو فکرشو نکن! بهش میگم قیدش رو بزنه.
پدرش رفت تو آشپزخانه و چشمبهراه پسر نشست پشت میز. آلیوشا بدو کارها را کرد و هنهنکنان برگشت. پدرش گفت:
ـ گمون میکردم عاقلی. چی زده به سرت؟
ـ هیچ چی.
ـ چه طور هیچ چی. خواستهای زن بگیری. وقتش که برسه خودم برات میگیرم، اونم یه زن حسابی، نه یه هرجایی شهری.
پدرش خیلی چیزها گفت. آلیوشا وایستاده بود و آه میکشید. پدرش که حرفش را تمام کرد، آلیوشا لبخند زد.
ـ خب، میشه قیدش رو زد.
ـ این شد!
پدرش که رفت و با اوستینیا تنها ماند، بهش گفت (اوستینیا پشت در وایستاده بود و پدر و پسر که حرف میزدند گوش میداد):
ـ کارمون زاره. پیش نرفت. شنیدی؟ جوش آورد. گفت نکن.
اوستینیا خاموش توی پیشبندش زد زیر گریه .
آلیوشا با زبانش صدا درمیآورد.
ـ چه طور میشه گوش نداد؟ پیداس باید قیدش رو زد.
سرِ شب که زن بازرگان آلیوشا را صدا کرد تا پنجرهها را تخته کند بهاش گفت:
ـ خب، حرفای پدرتو گوش کردی و خیالای خامو دور ریختی؟
آلیوشا گفت “معلومه که دور ریختم” و لبخند زد و در جا هم زد زیر گریه.
*
ازآنپس، آلیوشا دیگر با اوستینیا از عروسی حرفی نزد و مثل پیش زندگی کرد.
یک روز مباشر فرستادش تا برف پشتبام را پارو کند. او خزید بالای بام، همهی برفها را پارو کرد، دست به کارِ کندن برفهای یخزدهی ناودانها شد، پاهایش سر خورد و با بیل افتاد پایین. از بدِ روزگار، نیفتاد توی برفها، افتاد روی دریچهی آهنپوش. اوستینیا و دختر بازرگان دویدند پیشش.
ـ چیزیت شد، آلیوشا؟
ـ نه بابا! چیزی نیس.
خواست پا شود، اما نتوانست و بنا کرد به لبخند زدن. بردندش به اتاق خودش. پزشکیار آمد. معاینهاش کرد و پرسید کجایش درد میکند.
ـ همه جام درد میکنه، اما چیزی نیس. تنها ارباب دلخور میشه. باید پدرَمَم خبر کرد.
آلیوشا دو شبانهروز دراز کشید و روز سوم فرستادند دنبال کشیش.
اوستینیا پرسید: نکنه میخوای بمیری؟
آلیوشا مثل همیشه تند گفت:
ـ خب، که چی؟ همیشهم که نمیشه زنده موند. یه روزم باید مرد. اوستینیا، ممنونم که برام دل سوزوندی. همون خوب شد نذاشتن عروسی کنیم، چون چیزی ازش درنمیاومد. حالا همه چیز خوبه.
همراه کشیش تنها با دست و دلش دعا کرد و تو دلش این میگذشت که، همان جور که اگر آدم حرف گوش کند و کسی را نرنجاند این جا خوب است، آن جا هم خوب خواهد بود.
حرف کم زد. تنها آب خواست و همهاش از چیزی در تعجب بود.
از چیزی در تعجب بود و دستوپایش را دراز کرد و مرد.
|
|