بگو مگوهای آق جواد
Mon 20 07 2015
علی اصغر راشدان
«مستقیم و غیرمستفیم، با انواع شگردا باد تو غبغب شون انداختن که کوس شهرتمون گوش فلکو کر کرده. یکی شون می گفت: خارج که میشم، همیشه ویزای برگشتم تو جیبمه. نان به نرخ روز خور، تا حس میکنه اوضاع قاراش میشه و ممکنه طناب دور گلوش بندازن، با روابط وضوابط و شاخکاش، جیم میشه خارج. آبا که از آسیا میافته، برمیگرده و میشه عضو برجسته. طناب مال نویسنده های دیگه است، دعوتنامه های طاق و جفت مال چار پنج نفر از ما بهترونه. آهست میرن وآهسته میان، گربه م اصلا وابداشاخشون نمیزنه. هیچوقت بهشون نگفتن بالای چشتون ابروست! کدوم شهر و کشور؟ شهری که نگین کشوریه که خودشونگین زمردی کشورای اروپامیدونه.حالااسم دونفرشونونمیارم که به بال قبای حضرت عالی برنخوره وبازبگی به اهل قلم وهم کانونیام اهانت کردی.اهل قلمی که امثال اون دوتاوخودت باشین میباس شبانه روزواسه قلم عزاداری کرد،که الانم همین وضعوداره.یه کم دیگه مونده پاک فاتحه هرچی قلم واهل قلمیه خونده بشه.بیخودی بادتوغبغبتون نندازین.واسه چی ماتت برده وهی مثل بزاخفش کله تکون میدی؟نکنه شاخ درآوردم وخبرندارم!»
«توکه مهلت نمیدی آق جواد،رفتی رومنبرموعظه،همینجوریه ریزمیگی،میخوای کله موداغ کنی وبازحرفائی ازم بیرون بکشی که بعضی ورپریده هابگن منظورت من بودم وچپ وراست شلاق کشم کنن؟واسه چی حرفاتودورسرت می پیچونی ومیندازی بیرون؟من که مثل خیلیانابوغه نیستم اشاره های پساسوررالیتستی توروبفهمم.حرفتوراستاحسینی بگووخلاصم کن.انگارایناکه گفتی وداری میگی درباره نویسنده های داخله،اینهمه نویسنده بااسم ورسم وپرآوازه خارج نشین که نمردن،همه شونم علمدارمعرفی ادبیات ولایتی توسراسرعالم وآدمن.واسه چی عزاگرفتی وجوادبازی درمیاری؟»
«منظورت همین طبلای پربادتوخالی سرودست شکسته کج وکوله سـت؟»
«امروزبازخیلی توپت پره آق جواد،صغیروکبیروبدون ملاحظه وبی پروامیگیری زیربدوبیرا!لااقل حرمت این پرتورونگادار،مام یه کم آبروداریم آ!»
«یکی ازهمین خارج نشینای پرآوازه مثلاآبرودارجناب عالی هستی.شراب پرتوروبالامینداری،لنگ جوجه رو به نیش میکشی،آروغ صدتایه غازمیزنی،خودتوکنارلبتاپ ول میدی ومثلادرباره گشنه های ولایت مینویسی.جمع کنین بساط شامورتی بازیاتونو،دیگه حنای شوماخارج نشینای دودوزبازم واسم رنگ نداره داشم.»
«مثلاایرادش چیه؟میفرمائی ماهای خارج نشین قلم وکاغذوول کنیم وبریم دنبال دراگ وگرت وماریجوناوتوالکل وآرامبخش غرق شیم،آق جواد!»
«کدوم نوشتن؟کدوم قلم؟بااین شیکمای گوشت آورده ی مثل طبل توخالی که غیرسروصداهیچی بارتون نیست؟»
« نفهمیدم،چیجوری وکی به این مقام شامخ نقدوتجزیه وتحلیل کلیه آثارمانویسنده های خارج نشین رسیدی و بیخبرم گذاشتی؟نکنه تموم مدت این غیبت کبرادودچراغ موشی بالامیکشدی آق جوادناقلا!پاک داری انگشت به دهنم میکنی آ...»
«خودتودست بندازداشم.»
«اصلاوابد،عینهوواقعیتو میگم تونمیری.حالامحض خاطرجمال دلارای ما،کج بشین وراستاحسینی چن نمونه ازایرادای نوشته های ماخارج نشینای خوش گوشت وگل روواسه م بشمرتاخودم بهت ایول بگم.»
«جای دوری نمیریم.همین خودحی وحاضرت مشتی ازیه خرواری.»
«خیلی خب.بیا،همین نوشته رو که تازه تموم کرده م،ویراستش کن تابفرستیم واسه چاپ که مثل همیشه بااون همه غلط وغلوط صغیروکبیر به ریشم نخندن.»
«ردش کن بیاد،همچین بادتوخالی کنم که دیگه سینه سپرنکنی وبیخودی هارت وهورت راه بندازی.»
«شعارنده!بخون ونمونه بده وتصحیحش کن.»
«حوصله خوندن همه شوندارم الان.خوش ندارم گرمی این چن مثقال پرتوی بیزبون ازکله م بپره.»
«خیلی خب،هرقدرشودوست داری بخون وایراداشوبگو.»
«ببین داشم،تویه پاراگراف ازنوشته ت پره از« که-چه-برای اینکه-مثل اینکه-چراکه-به خاطراینکه-همچونکه-همچینکه-همچنانکه-ویه خروار«واو»وحروف ربط واضافات مزخرف دیگه.بخوام مته توخشخاش بذارم،دو سوم نوشته های تووهمقطارای خارج نشینت جاش توسطل زباله ست.اونقدم دماغتون باد داره که هیچ خدائی روبنده نیستین. بهتونم که میگن،میخواین دودمان طرفوازروزمین وربندازین.به عوضش سال به دوازده ماه باهم خرخره کشی دارین.گوش تیزکردین یه غلط چاپی یایه لغزش کوچیک تونوشته دیگرون پیداوبکنین پیرن عثمان وطرفورسوای سربازارش کنین.انگارجای همدیگه روتنگ کردین.»
«گفتم که،امروز خیلی پرزهری آق جواد!انگاراین پرتوی پرتقالیم خونتوازجوش نمیندازه.صغیروکبیروازدم تیغ گذروندی.نه داخلی ونه خارجی،به هیچکدوم رحم نکردی.لااقل دستی بالاکن وخودت علم افتاده روزمین ادبیات جهانی روبلن کن،بگذاررودوشت وجلوداری کن....»
«بگذریم،این رشته سری درازداره داشم.حواسمو پرت کردی،داشتم درباره یه چیزای دیگه حرف میزدم انگار.»
«بیااین گیلاسم بندابالا.نفسی تازه کن وبروسراغ موعظه قلبیت.»
«آره،میگفتم،رفتن باکارچاق کنی جوادکه گویاسبزی آدمای کونسولگری اینجاروپاک میکنه،یه دعوتنامه گرفتن.»
«جوادکه الان روبه روم نشسته وپنبه زنی میکنه،چیجوری باکونسولگری،اونم این مملکت پارتی بازی کردی ودعوتنامه گرفتی؟»
«جوادپله کانی رومیگم،همونی که به آق دائی کج وکوله ش میگه دنبالم نیابو میدی،خودت که بیترازمن میشناسیش،همونی که باقبلیامیلاسید،بااینام زیرزیرکی،انگاربعله...»
«واسه چی لغزمیبافی آق جواد!اصلامعلومه امروزدردومرضت چیه؟یامیخوای دقمرگم کنی باخزفاتت؟یکی ازجابلقامیگه،یکی ازجابلسا،یه چیزی بگومنم حالیم شه»
«اگه جناب عالی اینقده پابرهنه توحرفم نپری.»
«خیلی خب،دلخورنشو،این یکی گیلاسم بریم بالا،گوربابای هرچی بدخواهیه.»
«آره،بادوزوکلک ورابطه ضابطه وریش گروگذاشتن یه دعوتنامه دست وپاکردن.ازفرداشم دوتائی شروع کردن به تبلیغ خودشون که دعوت شدیم توکشورگل سرسبداروپاواسه دانشجویای دانشگاه آلبرت اینشتین جلسات داستان خوانی داشته باشیم.»
«خیلی خب،این کارچی عیبی داره که بیخودی جوش آوردی آق جواد؟دوتاآدم میان،توبزرگترین دانشگاه اروپاکه هرکسی روتوش راه نمیدن داستان میخونن.ادبیات مملکتوکه اینجائیاهیچی ازش نمیدونن،معرفی میکنن.واسه مملکتت اسم ورسم وشهرت دست وپامیکنن.نکنه نازه گیاخائن به وطن شدی که این خزعبلاتوبلغورمیکنی؟»
«کدوم دانشگاه؟کدوم دانشجو؟همین چن ماه پیش بود.انگارالزایمرگرفتی آ!مگه باهم نرفتیم؟روچمنای کنارشهر،پهلو«روته فابریک»که غلغله معتاداوگرسیاست،نشستیم ومثلاداستان خونی شونوگوش دادیم.واسه چی اینقده حواست پرته؟»
«آها،یواش یواش داره یه چیزائی یادم میاد.منظورت اینه که هموناتوولایت چوانداخته بودن که فلان وفلان وفلانیم؟»
«آره تونمیری.هموناکه یه روزم یکی شونوبردی توجنگلا،جوجه کباب روآتیش وشراب ناب تاخرخره مهمونش کردی.بعدازبرگشتن،بیاوببین چی گرت وخاکی واسه خودشون راه انداخته بودن.هم ولایتیای ازهمه جابیخبرتم باچشمای گشادچارشاخ شده بودن که ای داد؛ایناچی نویسنده های قدری شدن!فلان کشوردعوتشون کرده که توفلان دانشگاه داستان بخونن!خبرندارن که تمومش هوچی گری وتبلیغه خودشونه...»
«همونارومیگی که هشت ده نفرروعلفانشسته بودن واسه خودشون بگووبخندداشتن وانام واسه خودشون مثلاداستان میخوندن؟»
«حالایواش یواش داری سرافتادمیشی.خودشونن.بروببین چی دکون دستگاهی واسه خودشون راه انداختن تونمیری.»
«همونا که داستانای پساسوررالیستی میخوندن،هیچ کسم گوش به حرفشون نداشت.خیلیام پوزخندتمسخرتحویلشون میدادن؟»
«حالیشونم نبودکه اون جماعت مال دوران داستانای حسینقلی مستعان،ر.اعتمادی وتویست داغم کن،منوجهرمطیعی،ارونقی کرمانی ومحمدحجازی وامثالهم بودن وهنوزم توحال وهوای همون داستاناهستن وچیزی ازداستانای پساسوررالیستی اونانمی فهمن وزیرزیرکی به ریششون میخندن.»
«حالادارم می فهمم.همونارومیگی که توته شهرنواینجایه سوراخی به اسم هتل واسه شون گرفته بودن که توسرسگ میزدی گریه ش میگرفت...»
«دمت گرم،حالافهمیدی چی میگم.آخرین گیلاسم به سلامتی خودبی اسم ورسممون بندازبالا،گم نامیم واسه خودش یه دنیانام ونشون داره تونمیری ....»
|
|