اود اَیدِم
اِللینگ
میر مجید عمرانی
Mon 6 07 2015
عشق را هنوز پسربچه بودم که کشف کردم.
دستکم، چهار تابستان پیدرپی دیدمش. در کوه.
کلبهای آن جا داشتیم و تنها یک همسایه ـ یک پزشک.
او اول ژوئیهی هرسال تعطیلات خودش را شروع میکرد. آنوقت با زن و بچهاش میآمد. باروبنهاش از دره از راه پرشیب کوهستانی تلوتلوخوران بالا میآمد.
روستایی ریزاندامی در کنار اسب میآمد. پنجاهساله بود و بیزن. موهایش سپید شده بود و چون پرندهای دربند آرام بود. نامش اِللینگ بود.
یادم میآید که پس از رسیدن، همیشه روی یک جعبه چوبی مینشست و به خانوادهی پزشک که دور میز آشپزخانه مینشستند خیره میشد. آنها پیش از آنکه آستینی بالا بزنند تا کلبه را سروسامان دهند، قهوهای میخوردند.
رویداد سال برای اِللینگ.
هیچکس نمیتوانست واداردش که پشت میز آشپزخانه بنشیند. میخواست از روی جعبهی چوبی نگاه کند، و یکبند لبخند میزد. خوب به چیزهایی که میگفتند گوش میداد.
سرانجامِ کار، همیشه یکجور بود. همسر پزشک بیتاب میشد. دستبهکارِ جمعآوری ملافههایی میشد که تابستان پیش روی بند آویزان کرده بود. پزشک هم بهزودی میفهمید که دیگر نوبت اوست که کاری کند. سیگار برگی روشن میکرد و همان جور که پیِ کیف پولش میگشت، از اِللینگ میپرسید دستمزدش ـ هو هو ـ از سال پیش بالاتر رفته یا نه.
روستایی ریزاندامِ خاموش به شانهی خودش نگاه میکرد و لبخندش شرمزده میشد.
پزشک میگفت: “خب، پس اختلافی با هم نداریم دیگه” و اسکناسها را در جیب پیراهن او میچپاند. اِللینگ هم به سراغ اسب میرفت و سبکپا از راه کوهستانی پاییناش میبرد.
آنها تا ماه اوت دیگر او را نمیدیدند. آنوقت او با گاری خالی بالا میآمد تا مسافران را ببرد.
تابستانی که هشت سالم بود، خانوادهی پزشک کُلفَت جوانی با خود آورده بود: گونهیلد .
او بور بود با سینههایی درشت، و گیتاری داشت و چشمهایی مهربان: “اِللینگ، شنبه هم باز بیا این جا، میخوام یه کم برات بزنم!”
به همچو کلمات قشنگی اِللینگ آمخته نبود. او، تنها، در کشتزاری کوچک، پایین آبشاری در دره، زندگی میکرد. کمتر با کسی حرف میزد.
شنبه که شد، اِللینگ یونجه و چنگک را ول کرد و دیدمش که رویاش را در جویی درست پایینِ کلبهی پزشک شست. بعد پیش آمد و در جا، همراه با خانوادهی پزشک دورِ گونهیلد که به آهنگِ گیتار آواز میخواند، نشست. اِللینگ زلزل نگاه میکرد.
همه گوش میکردند و آب زنجبیل خنک میخوردند. کوهسار آبیرنگ، گرداگردشان آرمیده بود.
اِللینگ لب باز نکرد. تنها شنبه به شنبه آمد. او میتوانست پدرِ گونهیلد باشد. گونهیلد میخواند.
او آخرین روز تعطیلی هم آواز خواند. آن وقت اِللینگ به پاهایش خیره شده بود. او بسته شکلاتی به گونهیلد داد و گفت: “این مالِ تو، بفرما!”
بعد یک سال گذشت.
اِللینگ، خانوادهی پزشک که نخستین قهوهاش را در کوه مینوشید، باز روی جعبهی چوبی نشست. آنها کُلفَت را در خانه گذاشته بودند. او باید کارهای یک خانوادهی انگلیسی که خانه را اجاره کرده بود، میکرد.
اِللینگ سراسر تابستان آفتابی نشد. ولی در ماه اوت که خانوادهی پزشک را میبرد، شنیدم به او گفت:
“سلام برسونین!”
تابستان بعد هم او چندان بیشتر حرف نزد. زمستان سختی بود و او چون پیش لبخند نزد. تعطیلات که سرآمد، با کمرویی دستی پیش آورد:
“همهی خونواده…خوبن؟”
بعد سال دیگر و تابستان دیگری رسید. حالا خانوادهی پزشک آشفته بودند، چرا که اِللینگ سر و روی آزردهای داشت. او پاک برخلاف عادتش، بارها در طول تعطیلات به دیدار آنها آمد. تنها مینشست و نگاهاشان میکرد. سرانجام پزشک زیر فشار زنش زبان باز کرد: “گونهیلد گفت سلام برسونم. بهار شوهر کرد.”
اِللینگ گفت:”اوه!”. بعد، رفت.
|
|