ایوان تورگنیف
واپسین دیدار
میر مجید عمرانی
Sun 21 06 2015

زمانی ما دوستان نزدیك و جانی بودیم…
ولی آن دم شوم فرارسید ـ و ما چو دشمن از هم جدا شدیم.
سالهای بسیاری گذشت… و وقتی به شهری كه زندگی میکرد رفتم، آگاه شدم كه به گونهی درمانناپذیری بیمار است ـ و میخواهد مرا ببیند.
به نزدش رفتم و پا به اتاقش نهادم… نگاهمان به هم افتاد.
بهزور شناختمش. خدایا! بیماری با او چه كرده بود!
او زردرنگ، پژمرده، همهی موهای سر ریخته، با ریش سپید باریكی به رو، در پیراهنی بهعمد پارهپاره نشسته بود.
تاب فشار سبکترین جامه را هم نداشت. شورمندانه دستش را كه به گونه ترسناكی لاغر بود، گویی به دندان خاییده بودندش، به سویم دراز كرد و بهزور چند کلمهای گنگ پچپچ كرد ـ سلام بود یا سرزنش، كه میداند؟ سینهی استخوانیاش بالا و پایین رفت و دو دانه اشكِ پردرد و کمبار بر مردمك در هم شدهی دیدگان برافروختهاش فرو غلتید.
دلم فروریخت… نزدیكش روی صندلی نشستم و ناخواسته نگاه در برابر آن چشمانداز هراسناک و زشت فرو انداخته، من هم دست دراز كردم.
اما به نظرم رسید كه دستش دستم را نگرفت.
به نظرم آمد كه زن بلندبالا، خاموش و سپیدپوشی میان ما نشسته بود. پوششی بلند سراپایش را میپوشاند. چشمانِ ژرفِ بیرنگش به هیچ كجا نمینگریست و لبان رنگپریدهی جدیاش هیچ نمیگفت…
این زن دستانِ ما را به هم پیوست… او ما را برای همیشه آشتی داد.
آری… مرگ ما را آشتی داد.
آوریل 1878
|
|