عصر نو
www.asre-nou.net

بیورن‌سْتی‌یَرنه بیورنسُن

آشیان عقاب

میر مجید عمرانی
Mon 15 06 2015

Bjornstjerne-Bjornson.jpg
 اِندره آباد نام ده‌کوره‌ای بود كه برای خودش در میان کوه‌های بلند جای داشت. كف ده هموار بود و بارور، ولی رود پهناوری كه از کوه‌ها می‌آمد، آن را پاره‌پاره می‌کرد. این رود به دریاچه‌ای می‌ریخت كه بالادست ده بود و چشم‌انداز دوربُردی پیش روی می‌گشود.
مردی كه پیش از همه دره را پاک‌سازی كرده بود، بلم‌رانان از راه دریاچه‌ی اِندره آمده بود. نامش اِندره بود و زادورودش هم آنانی بودند كه آن جا می‌زیستند. برخی می‌گفتند به خاطر آدمكشی به آن جا گریخته و ازاین‌رو، تیره و تبارش چنین گم بود. پاره‌ای دیگر می‌گفتند علتش، کوه‌ها بودند كه در چله‌ی تابستان، ساعت پنج پس از نیمروز راه بر خورشید می‌بستند.
بر فراز ده، آشیان عقابی بود كه بر تخته‌سنگی بر بالای كوه بنا شده بود. ماده عقاب كه آن جا فرود می‌آمد، همه می‌توانستند ببینند، ولی هیچ كس نمی‌توانست به آن دست یابد. عقاب نر بر فراز ده می‌پرید و گاه در پی بره‌ای فرود می‌آمد و گاه بزغاله‌ای. یك بار هم بچه‌ی کوچکی را برداشته و برده بود. ازاین‌رو، تا عقاب‌ها در كوه فلاك آشیان داشتند، ده امن نبود. این افسانه بر سر زبان مردم بود كه در روزگاران كهن، دو برادر بودند، كه به آن بلندی رفته و آشیان را ویران كرده بودند. ولی اینك هیچ كس چنان نیرومند نبود كه بتواند به آن جا دست یابد.
در اِندره آباد هر جا دو تن به هم برمی‌خوردند، از آشیان عقاب‌ها گفتگو می‌کردند و این چیزها. آن‌ها می‌دانستند عقاب‌ها در سال نو کی بازگشته‌اند، كجا فرود آمده و گزندی رسانده‌اند و آخرین بار چه كسی كوشیده به آن بلندی برود. جوانان از همان خُردی به تمرین در كوه و درخت، در كُشتی و زورآزمایی می‌پرداختند تا روزی چون آن دو برادر بتوانند به آن بلندی روند و آشیان را ویران كنند. در آن زمان كه داستانش را می‌گوییم، سَرآمد پسران اِندره آباد، لَیف نام داشت كه از آن دودمان نبود. او موی پرچین‌و‌شکن و چشمان ریز داشت و در همه‌ی بازی‌ها و نیز زن‌دوستی زبردست بود. او زودهنگام در باره خود گفته بود كه روزی به آشیان عقاب‌ها دست می‌یابد، ولی پیران بر آن بودند كه او نمی‌باید این سخن را چنان بلند می‌گفت.
این، آرام از او می‌گرفت و هنوز به شكوفایی جوانی نرسیده، راهِ بلندی پیش گرفت. بامداد یکشنبه‌ای آفتابی در آغاز تابستان بود. جوجه عقاب‌ها به گمان تازه سر از تخم درآورده بودند. گروه بزرگی از مردم، به همراهی، پایین كوه گرد آمده بودند و پیران می‌پرهیزاندند و جوانان برمی‌انگیزاندند. ولی او تنها گوش به خواست دل خود داشت، پس چشم‌به‌راه ماند تا آن که ماده عقاب از آشیان پرید. آن گاه جستی زد و به درختی چند ارش بالای زمین آویخت. درخت در شكافی رسته بود و او پس از این شكاف، به فراز پویی روی آورد. سنگ‌ریزه‌ها زیر پایش وامی‌داد و خاك و ریگ به پایین روان می‌شد و جز این، هیچ صدایی بر‌نمی‌خاست. تنها، رود با سوتی آهسته و پیوسته به پشتِ سر می‌رفت. به‌زودی كوه تن پیش داد. او دیری به یك دست آویخت، پا به دنبال جای پایی گرداند و دید نداشت. بسیاری‌ها، به‌ویژه زنان، روی برگرداندند و گفتند که او، اگر پدر و مادرش هنوز زنده بودند، چنین نمی‌کرد. به‌هررو، او جای پایی یافت و دوباره گاه با دست و گاه پا، به جُستن پرداخت. چیزی به زیر دست‌وپایش نیامد. سرید، ولی دگر بار سخت به کوه آویخت. آنان كه پایین ایستاده بودند، صدای نفس کشیدن همدیگر را می‌شنیدند. آن گاه، جوان دختر بلندبالایی كه به تنهایی بر سنگی نشسته بود برخاست. می‌گفتند هر چند پسر از آن دودمان نبود، ولی دختر از همان كودكی قول همسری به او داده بود. دختر دست‌هایش را رو به بالا دراز كرد و فریاد زد:
ـ لَیف، لَیف، برای چی این كارو می‌کنی؟
همه‌ی مردم رو به سوی او برگرداندند. پدرش نزدیكش ایستاده بود و نگاه تندی به او كرد، ولی دختر او را به جای نیاورد و فریاد كشید:
ـ لَیف، برگرد پایین. من، من دوستت دارم. اون بالا هم چیزی گیرت نمی‌آد.
همه دیدند كه او دودل شد. این دودلی یكی دو دمی به درازا كشید، ولی سپس او بالاتر رفت. دست‌وپایش ورزیده بودند، ازاین‌رو دیری به خوبی گذشت. ولی به‌زودی خستگی به او روی‌آور شد، چرا كه اغلب بازمی‌ایستاد. خرده‌سنگی غلت زنان چون هشداری پایین آمد و همه كسانی كه آن جا ایستاده بودند، ناخواسته با چشمانشان سنگ را تا كف زمین دنبال كردند. برخی‌ها نتوانستند تاب بیاورند و رفتند. دختر هنوز بلندبالا تنها بر سنگ ایستاده بود، دست‌هایش را می‌چرخاند و به بالا می‌نگریست. لیف دوباره به جایی دست انداخت، ولی دستش به چیزی بند نشد. دختر این را به‌روشنی دید. لیف با دست دیگر چنگ زد، ولی این نیز به جایی گیر نكرد. دختر چنان فریاد كشید “لیف!” که فریادش در كوه پیچید و دیگران همه با او هم‌آوا شدند و فریاد زدند:
ـ داره سُر می‌خوره!
و زن و مرد دست‌ به سوی او دراز كردند. او می‌سرید و شن، سنگ و خاك با خود می‌آورد. می‌سرید. پیوسته باشتاب بیش‌تری می‌سرید. مردم روی برگرداندند و سپس سروصدایی در كوهِ پشت سر شنیدند و به دنبالش، چیزی سنگین چون تکه‌ی بزرگی از خاک خیس فروافتاد.
باز که توانستند به دوروبر خود بنگرند، او آن جا بود، پاره‌پاره و بازناشناختنی. دختر روی سنگ افتاده بود و پدرش از آن جا می‌بردش.
جوانان كه بیش از همه لیف را به فراز پویی برانگیخته بودند، اینك دل آن نداشتند که دستی بجنبانند و یاری‌اش دهند. برخی‌ها دلِ نگریستن هم نداشتند. پس پیران باید پا پیش می‌گذاشتند. پیرترین ایشان، هم چنان كه دست‌به‌کار می‌شد، گفت:
ـ درست نبود، ولی ـ
به بالا نگریست و افزود:
ـ بااین‌همه، خوبه که چیزی اون قد بالاست كه دست هیچ كس نمی‌تونه به‌ش برسه.