عصر نو
www.asre-nou.net

الكساندر گرین

بَرَنده

میر مجید عمرانی
Thu 14 05 2015

alexander_green.jpg
پیكرتراش! كلوخ را
گلِ رام و چسبناك مپندار…
ت.گوته

هنیسون كه در را می‌بست و پالتوی خیس از بارانش را آویزان می‌کرد، گفت:
ـ بالاخره بخت گذارش به ما هم می‌افته. خب، جین، هوای گندیه، اما تو دل من، هوا خوبه. یه كم دیر كردم، چون استاد سْترس رو دیدم. خبرای تكون‌دهنده‌ای می‌داد.
            هنیسون حرف زنان، در اتاق راه می‌رفت و پریشان به میزِ چیده نگاه می‌کرد و با حالت خاصِ انسان گرسنه‌ای كه بد می‌آورد و خو گرفته امید را برتر از خوردوخوراک بداند، دست‌های سرمازده‌اش را به هم می‌مالید. شتافته بود تا خبر گفته‌های سْترس را بدهد.
            جین، زنی جوان با حالت سختگیر و عصبی چشم‌هایی كه با تندی می‌درخشیدند، ناخواسته لبخند زد:
ـ اوه، من از همه‌ی چیزای تكون‌دهنده می‌ترسم.
و دست به کارِ خوردن شد، اما هنگامی که دید شوهرش آشفته است، بلند شد و به نزدش رفت و دست روی شانه‌اش گذاشت:
ـ برآشفته نشو! تنها می‌خوام بگم وقتی تو خبرای "تكون‌دهنده" می‌آری، معمولن فرداش آه در بساط نداریم.
            هنیسون از در مخالف درآمد:
ـ این بار، انگار، خواهیم داشت. حرف درست بر سر بازدید سْترس و سه تای دیگه كه تو هیئت داوری مسابقه اكثریت آرا رو دارن، از كارگاس. خب، به نظر می‌رسه، حتی حتمی یه، كه جایزه رو می‌دن به من. پیداس، اسرار این كار ـ چیزی نسبی یه. سبک من رو به همون سادگی می‌شه شناخت كه مالِ پونك، استائورت، بل‌گراو و دیگران رو، و برا همین سْترس گفت: ـ”جانِ من، این "زنِ کتاب به دستی كه بچه‌ای رو با شیب تند بالا برده" مجسمه‌ی  شماس دیگه؟ پیداس من رد كردم و اون حرفش رو بی این كه چیزی از من بیرون بكشه درز گرفت. "باری، با یه اما و اگرایی بگم كه تندیس‌تون، همین تندیس، همه شانسی داره. بیشتر از همه به دل ما نشسته" ـ ببین، گفت "ما"، یعنی درباره‌اش صحبت شده بوده. "صداش رو در نیارین. این رو برا این به‌تون می‌گم كه دوستتون دارم و خیلی به‌تون امید بسته‌ام. كاراتون رو بهتر كنین!"
            جین گفت: ـ پیداس، شناختن كار تو سخت نیس، اما، آخ، چه سخته آدم كه داره از نا می‌ره، باور كنه بالاخره پایان شبِ سیه سفیده. سْترس دیگه چی گفت؟
ـ دیگه چی گفت، یادم نیس. تنها همین یادمه و هوش و بی‌هوش اومدم خونه. جین، من این سه هزار پوند رو تو چشم‌انداز بی‌همتای رنگین كمون دیدم. آره، همینم می‌شه، حتمن. می‌گن كار پونك هم خوبه، اما مال من بهتره. كارِ گی زر بیشتر نقاشی یه تا تندیس. اما برای چی سْترس از له‌دان هیچ چی نگفت؟
ـ له‌دان كارش رو دیگه ارائه داده؟
ـ لابد نه، وگرنه سْترس باید چیزی ازش می‌گفت. له دان هیچ‌وقت همچین عجله‌ای به خرج نمی‌ده. اما همین روزا به‌م گفت جایی برای تاخیر نداره، چون لابد شش تا بچه‌ی قدونیم‌قدش هم چشم‌به‌راه جایزه‌ان. تو چه فكر بودی؟
            جین اندیشناك گفت:
ـ تو این فكر كه تا ندونیم له‌دان چه طور از پس كار براومده، زوده از بُرد چیزی بگیم.
ـ جین عزیزم، له‌دان از من بااستعدادتره، اما به دو دلیل جایزه رو نمی‌گیره. اول: برای منم‌منم‌کردن‌های بیش‌ازاندازه‌اش، ازش خوششون نمی‌آد. دوم، شیوه‌اش، پسندِ آدم حسابی یا نیس. من آخه همه چی رو می‌دونم. خلاصه، سْترس اینم گفت كه پیكره‌ی "زنِ" من، موفق‌ترین نماد علمه كه كودك ـ انسانیت ـ رو به چكاد دانش می‌بره.
ـ خب، چرا پس از له‌دان چیزی نگفت؟
ـ كی؟
ـ سْترس.
ـ از اون خوشش نمی‌آد: همین، خوشش نمی‌آد. هیچ كاری‌شَم نمی‌شه كرد. دلیلش تنها این می‌تونه باشه.
            این گفتگوی پرتب‌وتاب، درباره‌ی مسابقه‌ی اعلام شده از سوی كمیسیون معماری‌ای بود كه دانشگاهی را در لیس می‌ساخت. تصمیم گرفته بودند كه دروازه‌ی بنا را با پیکره‌ای برنزی بیارایند و شهر، برای بهترین كاری كه ارائه می‌شد، سه هزار پوند وعده داده بود.
            هنیسون غذا خورد و با جین به گفتگو در این باره ادامه داد كه وقتی پول را دریافت كنند، چه خواهند كرد. این گفتگوها در طول شش ماه كار هنیسون برای مسابقه، هیچ‌گاه چون امروز واقعی و تابناك نبودند. در طی ده دقیقه، جین به بهترین فروشگاه‌ها رفته بود، انبوهی چیز خریده بود، از اتاق به یك آپارتمان جابه‌جا شده بود و هنیسون هم در فاصله سوپ و كتلت به اروپا رفته بود، از خواری و نداری آسوده شده بود و به فكر كارهای تازه‌ای افتاده بود كه در پی‌اشان، آوازه و بی‌نیازی می‌آمد.
            آن گاه كه شورها فرونشست و گفتگو از آب و رنگ پیشین افتاد، پیکره‌ساز با خستگی به پیرامون خود نگریست. اتاق، هنوز همان اتاق تنگ بود، با مبل‌های ارزان و آثار تهیدستی در کنج‌های آن. باید چشم‌به‌راه می‌بود، چشم‌به‌راه…
            ناخواسته، اندیشه‌ای آرام از هنیسون می‌گرفت كه او حتی به خودش نمی‌توانست اعتراف كند. نگاهی به ساعت انداخت ـ تقریباً هفت بود ـ و برخاست.
ـ جین، من می‌رم. می‌فهمی، نه از بی‌تابی، نه از حسودی، نه. من به پایان خوشِ كار كاملن مطمئنم، اما… اما بااین‌همه می‌رم ببینم مُدلِ له‌دان اون جاس یا نه. بی‌شیله‌پیله به این علاقه‌مندم. خوبه آدم همیشه همه چیز رو بدونه، به‌خصوص در موارد مهم.
            جین نگاه خیره‌اش را بالا آورد. همین اندیشه او را نیز می‌آشفت، اما آن را مانند هنیسون پنهان می‌کرد. او با سخن شتابان خود پرده از آن برداشت:
ـ پیداس، عزیزم. عجیب بود اگه علاقه‌ای به هنر نمی‌داشتی. زود برمی‌گردی؟
            هنیسون كه پالتویش را می‌پوشید و كلاه‌اش را برمی‌داشت، گفت: ـ خیلی زود. باری، تنها دوهفته‌ای از انتظارمون باقی مونده و بس. آره.
            جین با اطمینانی نه چندان زیاد، هر چند با لبخندی شاد، پاسخ گفت "آره، خب" و پس از آن كه موهای همسرش را كه از زیر كلاه بیرون زده بود درست كرد، افزود:
ـ برو دیگه! من می‌نشینم به دوخت‌و‌دوز.
2
            كارگاه ویژه‌ی كارهای مسابقه، در ساختمان دبستان نقاشی و پیكرتراشی بود و در این هنگامِ شب، جز نورسِ سرایدار كه هنیسون را از دیرباز و به‌خوبی می‌شناخت، كس دیگری آن جا نبود. هنیسون در حال ورود گفت:
ـ نورس، لطفن دَرِ گوشه‌ی شمالی رو وا كنین، می خوام یه نگاه دیگه به كار خودم بندازم و شاید، دستی درش ببرم. خب، اوضاع چه طوره ـ امروز مُدِلای زیادی تحویل دادن؟
            نورس نگاه‌اش را به زمین انداخت: همه‌اش، انگار، چهارده تا. می‌دونین، موضوع چی یه. همین یه ساعت پیش دستور رسید هیشكی رو راه ندیم، چون هیئت داورا فردا جلسه داره و می فهمین كه، می خواد همه چیز سر جاش باشه.
            هنیسون حرف او را پی گرفت: روشنه، روشنه. اما راستش، تا نگاه دیگه‌ای به كار خودم نكنم، دلم آروم نمی‌گیره و آرامش ندارم. شما از روی انسانیت من رو درك می‌كنین. من به هیچ كس نمی‌گم، شمام به دیاری نگین، این جوری كار به خیر می‌گذره. و… ایناها، ـ اینم خرج رفتن به یه "كبابی" كنین.
            او سکه‌ی طلا ـ آخرین سكه، همه‌ی داروندارش ـ را بیرون آورد و در كف دست مردد نورس نهاد و انگشت‌های دست گرم سرایدار را گلوله کرد.
            نورس گفت: ـ خب، بله، این رو خیلی خوب می‌فهمم… اگه، البته… چه می‌شه كرد ـ بریم.
            نورس، هنیسون را به سیاه‌چال امیدها رهنمون شد، در را گشود، برق را روشن كرد، خودش در آستان در ایستاد و با بدگمانی مكان سرد و بلندبالا را برانداز كرد. آن جا بر بلندی‌های پوشیده از ماهوت سبز، چیزهای ناجنبایی از موم و ِگل، آكنده از آن زیستمندی شگرف و دگرگونه‌ای كه مشخصه‌ی تندیس است، نمایان بود. دو انسان با نگاه گوناگونی به این صحنه می‌نگریستند. نورس عروسک‌هایی می‌دید، حال آن كه درد و آشفتگی روحی بار دیگر در هنیسون جان می‌گرفت. او در میان تنش‌های غریب و تند، مدل خود را دید و با نگاه به جستجوی مدلِ له‌دان پرداخت.
            نورس بیرون رفت.
            هنیسون چند گامی برداشت و در برابر تندیس سپیدِ خُردی به بلندای نه بیش از سه پا ایستاد. مدلِ له‌دان،  كه آن را در جا از آسانی افسون بار و سادگی خط‌ها شناخت، تراشیده از مرمر، در میان كارِ پونك و اندیشه‌ی دلسوزه‌آورِ پرویسِ درستكار و کارْدوست كه یونون بی‌مایه را با سپر و نشان شهر ارائه داده بود، ایستاده بود. له‌دان نیز با پندار خود شگفتی نمی‌آفرید. تنها پیکره‌ی اندیشناك زنی جوان بود در پوششی كه از سر بی‌مبالاتی فرومی‌افتاد. زن اندكی خمیده، با نوك شاخه‌ای، شكلی هندسی بر ماسه می‌کشید. ابروان به هم گرویده در سیمای درست و نیرومند زنانه، باورمندی سرد و نستوهی را بازمی‌تاباندند. پنجه‌ی پای خوش‌تراشش كه با بیتابی دراز شده بود، گفتی، محاسبه‌ی ذهنی‌ای را كه می‌کرد، ضرب می‌گرفت.
            هنیسون از احساس فروریزش و وجد، پس رفت. او كه سرانجام دلیری آن را یافته بود كه تنها هنرمند باشد، گفت: "آه،ـ آره، هنر اینه. آخه فرقی نمی‌کنه نور بگیره یا نگیره. چه زنده‌اس! چه نفس می‌كشه و فكر می‌كنه”.
            آن گاه با شوریدگی زخمی‌ای كه هم‌زمان با نگاه پزشك و بیمار به زخم خود می‌نگرد، به آن "زنِ كتاب در دست"ی نزدیك شد كه خود آفریده بود و همه‌ی امیدش به رستگاری را به او وانهاده بود. گونه‌ای تکلّف در حالتش دید. او به کاستی‌های ساده‌لوحانه و كوشش بد پنهان‌شده‌ای كه با آن خواسته بود نبودِ دید تیزبین هنری را جبران كند چشم دوخت. پیكره نسبتاً خوب بود، اما در كنار كار له‌دان، به هیچ دردی نمی‌خورد. با رنج و اندوه و در پرتوی والاترین دادگری كه هیچ‌گاه به آن خیانت نمی‌کرد، حق بی‌چون‌وچرای له‌دان را برای این كه بدون چشمداشت به تكان موافقِ َسرِ سْترس، پیکره‌ی خویش را از مرمر بسازد، پذیرفت.
            چند دقیقه‌ای، هنیسون زندگی دیگری را زیست كه در پی آن، نتیجه و تصمیم می‌توانست تنها شكل ویژه‌ی او را به خود بگیرد. اَنبُر بخاری دیواری را برداشت و با سه ضربه‌ی نیرومند، مدل خود را به گِل مبدل كرد، بدون مویه، بدون خنده‌ای وحشی و بدون دیوانه‌بازی، با همان خردمندی و سادگی كه نامه‌ی ناموفقی را از میان می‌برند.
            او به نورس كه از سروصدا، دوان‌دوان آمده بود، گفت: این ضربه‌ها رو خودم به خودم زدم، چون تنها كار خودم رو خُرد كردم. شما باید كمی این جا رو جارو كنین.
            نورس فریاد زد:
ـ چی؟! این بهترین… این کارِ خودتونم… خب، اما به‌تون بگم كه من از اون بیش‌تر از همه خوشم می‌اومد. حالا می‌خواین چی كار كنین؟
            هنیسون تكرار كرد: ـ چی کار؟ همون رو می‌سازم، اما تنها بهترش رو، تا جوابگوی نظر لطف شما به خودم باشم. بدون انبركاری‌اش، امید، امیدِ خوبی نبود. به‌هرحال، له‌دان زمخت، ریشو و پراولاد و بااستعداد می‌تونه آروم باشه، چون انتخاب دیگه ای برای داورا نمی‌مونه.