عصر نو
www.asre-nou.net |
Fahles Marmorkino ریجاردبراتیگان سنگ مرمرپریده رنگ سینما اطاق یک سقف بلندویکتوریائی داشت،یک شومینه سنگ مرمریک طرفش بود،جلوی پنجره یک درخت آواکادورشدکرده بود،خانم کنارم درازشدوباتیپی خوش ساخت بلوندخوابید.منهم خوابیدم. سپتامبربودوسپیده دم1948طلوعش راشروع میکرد. ناگهان وبدون هیج اخطارقبلی روتخت نشست وفوری بیدارم کرد،ازم خواست بلندشوم.خیلی هم جدی بود.پرسیدم: «این کارت چی معنی داره؟» چشمهاش بی اندازه گشادشده بودند.گفت: «من بیدارشدم.» ازیک خوابگردی شبانه برگشته بود.گفتم: «اوکی،دوباره درازبکش.» پرسید«واسه چی؟» حالاتقریبانصف تنش بیرون تختخواب بودویک پای بلوندش زمین رالمس میکرد.گفتم: «واسه این که تقریباخوابی.» گفت«آها،اوکی.» ذهنش روشن شدودوباره روتخت درازکشید،ملافه رادورش پیچید،خودراتوتنگ آغوشم انداخت.یک کلمه نگفت ودیگرتکان نخورد.درازشدوزودخوابید.سفرشبانه ش پایان یافته بود،حالاسفرمن شروع شد.سالهای زیادیست به این صحنه می اندیشم.به حال خودوانمیگذاردم،بارها وبازبارها،مثل سنگ مرمرپریده رنگ سینما،خوابگردیهای شبانه خودش رادارد.... 2 Elias Canetti Der Tränenwärmer الیاس کانتی اشکهای گرم اشکهای گرم هرروزتوسینماجاری میشوند.همیشه نبایدچیزی تازه باشدکه به برنامه های گذشته بکشاندش.مسئله اصلی این است که به هدفش برسدواشکهای فراوانش جاری شوند.آدم توتاریکی سینماپنهان ازنگاه دیگران،درانتظارشروع فیلم می نشیند.دنیائی سردوبی عاطفه است وانسان دوست نداردبدون احساس رطوبت روگونه هاش زندگی کند.سیل اشکهاشروع که میشود،آدم احساس خوبی دارد،کاملاساکت است واعضای بدنش راحس نمیکند،آنجاخودرامحفوظ حس میکند.گونه خودرابادستمال کلینکس پاک میکند،هرقطره اشک درونش راگرم میکند.موضوع تاآخرادامه میابد.حالااشکهاتادهن،یاچانه،یازیرگلووروی سینه جاری شده اند.اشکهاراسپاسگزارانه پس میزندوبعدازیک شستشوی گسترده دیگربلندمیشود. اشکهای گرم همیشه آنقدرخوب ودردسترس نیستند.زمان میبردتابه بدبختی خاص دیگری واقف شود.بدبختی که پیش نیاید،منتظر ماندن به منزله یخزدنش است.نامطمئن به جای جای زندگی سرک میشکد:دنبال دردکشیدن وازمیان رفتن یک نفرویک سوگواری پرسروصداست.مردم هم همیشه نمیمیرندکه.وقتی آدم میخواهد سوگوارباشد،اکثرمردم یکدنگی وزندگیش رادشوارمیکنند.گاهی پیش میایدکه جمع یک حادثه ملموس جوراست،به فراموشی سپردن خوشاینداندامهاشروع میشود،حس میکندتقریباواردخلسه جریان شده،اماهیچ اتفاقی نمیفتد،خیلی وقتش تلف میشود.بازبایددنبال فرصت دیگری بگرددودوباره شروع به انتظارکشیدن کند... نومیدیهای فراوانی ضروری بود.پیش ازآن،پیداشدن اشکهای گرم درزندگی عادیش اتفاق نمی افتادکه ازارزششان کاسته شود.بارهای زیادبادوستهاش هم تلاش میکرد،هربارتجربه ی اندکی به دست میاورد.میدانست کناردوستهاش جریان اشکهاخیلی پردوام نیستند.پیش میامدکه اشکهاراتوچشمش حس میکرد-اشکهاخودبه خودجاری نمیشدند،بارهابااثرشان رودرروبود.اینطوری مقوله ای کاملارنج آوربود.خشم وعصبانیت هم به سختی ظاهر میشودوعرض میکند.تنهادریک فرصت است که مطمئن عمل میکند:تلفات،که دران تلفات قطعی برتمام انواع دیگراموراولویت دارد.خاصه بادیگران برخوردکه داشت، چیزی حاصل نمیشد. اشکهای گرم دوره آموزشی درازی راپشت سرخوددارند.حالا استادیست.چیزی بهش هدیه نشده،خودازدیگران کسب کرده. اگرآنهاباهاش مرتبط نباشند،بیگانه،دور،زیبا،بیگناه،بزرگ است وتاثیرش تاحدپایان ناپذیری بالامیرود.خوداوازقضیه صدمه ای نمی بیند،سبک شده ازسینمابه خانه میرود.ازآنجاکه همه چیزیکسان است،خودراناراحت حس نمیکند،فردااندوهی براش توچنته ندارد.... 3 Marlen Haushofer Die Frau mit den interessanten Träumen مارلن هاوس هوفر بانوئی باروءیاهای جالب خانم جوان شخصی دوست داشتنی بودوآقاخیلی بهش عشق میورزید.اوایل عادات خانم مردرا سرخوش میکرد.هرصبح مدتی درازمردراآماده میکردتا روءیاهاش رابراش تعریف کند.مرداین روءیاهاراتقریبامثل خودخانم فوق العاده چشمگیرمی یافت. روءیاهااندکی هم ترسناک بودند،شبهابافریادنومیدانه ازجامیپرید،میگفت خواب دیدم: «آشپزجوجه روزنده زنده سرخ کرده» یا«دارای بچه ای شش پاشده م» خانم خیلی زودآرام میشد.چندکلمه آرامبخش،یک بوسه،دوباره میخوابید.مردصورت خیس ازاشکهای کنارشانه هاش راتوآغوش میکشید. دراین حالت ساعتهای زیادبیدارمیماندوبادلایل مردانه وافکاردردآوربه جوجه زنده سرخ شده وبچه شش پامی اندیشید. مدتی که گذشت،حول وحوش چهارسال،رفتارزن عملاغیرمعقول شد.ازهم جداخوابیدند.خانم جوان بایدروءیاهاش راتوحمام یادربهترین وقت سرمیزکافه صبحانه تعریف میکرد. روءیاهاهمیشه قابل توجه بودند،اماخانم جوان به مروراعصاب مردرا معذب میکرد.خانم می گفت خواب دیده پستچی نامه رابازبانش به درمیخکوب کرده یا«نگوس»(امپراطوراتیوپی)بهش توصیه کرده که بالاخره درباره طاعون موش بایدکاری کرد.مرددرازمیشدوحرفی برای گفتن نداشت.قضیه براش کاملایکسان بودکه نگوس بااین پیشنهادچه عکس العملی داشته.مردتنهایک آرزوداشت:بتواندباآرامش تنهابنشیندوروزنامه صبح رابخواند. خانم جوان گذشت نداشت،روزنامه راازدست مردگرفت،باچشمهای براق بهش خیره شدوگفت: «زیرمیزتحریراونایه مردکوچولوی نظامی بود...به اوناگفتم به شکلی دیوونه کننده مسخره ست.» مرداین وضع رایک سال تمام بابیحوصلگی فزاینده ای تحمل کرد.زناشوئی شان به بن بست میکشید،مردهرروزعصبی ترمیشدوخانم قضیه رانادیده میگرفت. مردگاهی فریادمیزد«گوش کن،بااون خوابای ابلهانه ت!اوناواسه من جالب نیستن دیگه.» زن بهت زده دوروزتمام ونه بیشتر،ساکت میماند.طبیعت کینه جویانه ای نداشت.صبح روزسوم سرخوش وآشتی جویانه گزارش میکردکه لخت مادرزادرفته برای اعتراف.مردگرفتارافکاریک خودکشی برنامه ریزی شده شد. زن مردرادریک ساعت حساس اعتراف گیرآوردوگفت که مردی باسبیل بلوندناخوشایندشبیه «اوهم کروگر»راخواب دیده.مردبدون یک کلام بلندشدورفت کافه. روزبعدمردجدی برای زن توضیح دادکه یک باردیگربابیان روءیاهاش ناراحتش کند،ازش جدامیشودوازآنجامیرود. جدیت حرفش ضربه شدیدی به زن زد،چهارهفته تمام شرمزده وساکت بود،میخواست تنهاازوضع هوایاقیمت لوازم زندگی حرف بزند. هفته اول که گذشت،مردانگارکه زن آزادیش راتحت تاثیرقرارداده،ازنشنیدن تعریفهاش بی حوصله شد.ناگهان زندگی تیره وبی روشنائی شد،یک بارهم نمیتوانست به رفتن ودیدن فیلمهای پرماجراوادارش کند. درست بعدازچهارهفته،یک روزصبح زن رادیدکه رولبه وان حمام نشسته،روءیامی بافدوکرکرمی خندد.نگاه خیره مردراروخودکه دید،سرخ شدومن من کرد: «اگه میدونستی...نه،نه.اجازه ندارم....» مردباتحکم ونیرونی اسرارآمیزگفت«یه بارایرادی نداره.» زن بااشتیاق تعریف کرد«تویه وزارت خونه مشاوربودم،یه سرهنگ پیراونجابود،همیشه واسه سگش «بلو»یه نفرومیخواسب.تموم وزارت خونه سرشون توکارشون بودوتوجهی بهش نداشتن.سرآخرمن درخواستشوتائیدوامضاکردم» زن ناگهان حالتی اندیشمندانه به خودوگرفت وگفت«قضیه فوق العاده اینه که سگه متولدسال1848بود،یه سگ نمیتونه اونقدرسن داشته باشه.» مردباسردی گفت«به سختی.» بعدمردبه طرف زن رفت واورا بوسید،وتوچهارهفته ی بعدی خیلی خوشبخت بودند.... |