سلیمان الشیخ (كویت)
درخت انجیر
میر مجید عمرانی
Sun 3 05 2015
دیدنیترین جای اردوگاه، یك درخت انجیر ستبر بود. درخت به معنای مركز ده بود و همه کوچهها و پسکوچهها به آن میرسید، چنان كه میشود گفت هم قطبنما بود و هم زاویهسنج، و همهی نقشهی ده را معین میکرد.
همهی زندگی اردوگاه به گونهای با درخت انجیر گره میخورد. زیر درخت، هندوانه، پرتقال، لیمو، رخت، بز، گاو و گوسفند خریدوفروش، و ظرف، سفید میکردند. دکانهای بقالی این جا بود. شامگاهان، مردان صندلیهایشان را به این جا میآوردند و گپهای بیشتاب در زیر شاخههای انبوه و پرپشت آن به راه میافتاد.
درخت انجیر از رازهای عاشقانهی زیادی آگاه بود و نه تنها حرفهای مهرآمیز و آههای سوزناك، كه نالههای تلخ را هم به یاد داشت. تنهی ستبرش پر بود از نام دلباختههای رنجوری كه با چاقو روی آن كنده بودند. در خشخش برگهای درخت میشد راز و نیازها و امید و آرزوهایی را شنید كه مردم روز به روز و سال به سال با آن در میان گذاشته بودند.
ـ خدایا، بندگانت خوار و ستمدیده ان!
ـ خدایا، به فرزندان خودت رحم كن و آبوخاک ما رو بهمون برگردون!
ـ خدایا، در جنگ با دشمن بهمون نیرو بده و پیروزی عطا كن!
در سایهی درخت، كارهای جدی بحث و تصمیمات مهم گرفته میشد. كنار آن، بچهها برای خودشان بازی میکردند: روی شاخههایش تاب میخوردند، از ماسه دژ میساختند و با توپِ پارچهای فوتبال بازی میکردند. اما كسی كه به سرش میزد میوههای کال درخت را دزدكی بكند، پیه آن را به تن میمالید که با چوب یا سنگ به پشتش بزنند. درخت انجیر و بارش مالِ همه بود، اما باید دندان روی جگر گذاشته میشد. در عوض، میوهها که میرسیدند و خودشان روی زمین میافتادند، دیگر آدم نباید دست روی دست میگذاشت، باید برمیداشت و تا جا داشت، میخورد.
كسی نمیدانست درخت انجیر از چه سالی این جا میرویید. پیرمردها میگفتند كه درخت، خیلی پیش از فاجعهی سال ۴۷ هم این جا بوده و برای همین هم تصمیم گرفتند اردوگاه را این جا به پا كنند.
اما جوانها، از آن زمان كه خودشان را به یاد داشتند، درخت را همیشه آن جا دیده بودند. زندگی برای آنها هر چند شیرین نبود، اما جوانی، جوانی است و آنها خوش داشتند زیر خیمه سبزفام شاخسار آن بنشینند. آنها یاد سالهای كودكی را زنده میکردند، از عشق، دلمشغولیها و لقمه نان روزانه گپ میزدند و با دوستان خود رایزنی میکردند. گهگاه پیش میآمد كه یكیبهدو میکردند و بدوبیراه میگفتند. هر از چندی، از چیزهای جدیتر: پخشِ شبنامه، فعالیت سازمان برای یاری به آوارگان فلسطینی و خیلی چیزهای دیگر سخن به میان میآمد.
علی عبدالرحمان، تاریخدان سرشناس، این گونه داستان میکرد: در یک كتاب قدیمی اومده كه امر بن العاص در زمان لشکرکشیاش به فلسطین و مصر، زیر سایهی یک درخت انجیر تناور در نزدیكی صور خستگی درمیکرده. یعنی این همون نیس؟
اما خدر ناصر آموزگار از در ناهمخوانی با او میگفت: بر پایهی منابع دیگه، صلاحالدین در آستان نبردِ حطّين زیر سایه یک درخت انجیر خستگی درمیکرده.
مُعَمر ابو جمیل، صاحب باغ میوهای كه در همسایگی اردوگاه زندگی میکرد، به یاد میآورد كه در كودكی با همسالان خود زیر درخت انجیر بازی میکرده ـ درخت آن زمان هم به همین بزرگی بود ـ و پدر شادروانش تعریف میکرده كه پدرش، یعنی پدربزرگ ابو جمیل هم دَمِ مرگ خود به همه سفارش میکرده که درخت انجیر را بدون خستگی بپایند. وقتی كسی میپرسید این درخت از چه زمانی این جا میروید، ابو جمیل پاسخ میداد که در آستان جنگ جهانی اول، ترکها كه این جا راه میکشیدند، درخت انجیر كهن را بریدند، اما ریشههایش ماند و دیرترها درخت تازهای از آنها درآمد.
به او رو میانداختند: ابو جمیل، بیشتر ازش بگو!
او چشمهایش را هم میگذاشت و پیدا بود اندیشهها او را به جای بس دوری میبرد، چون دیری خاموش میماند، اما سپس اندوهناك میگفت:
ـ نه، چیز دیگهای یادم نمیآد.
ـ به یاد بیار دیگه، ابو جمیل!
ـ سر كه طاس میشه، دیگه خوب هم كار نمیكنه… اما! یادم اومد، یادم اومد!
ـ زودتر بگو پس!
و از حرفهای ابو جمیل چنین برمیآمد كه در زمان جنگ جهانی اول، ترکها باز سعی کردهاند درخت انجیر را بیخكن كنند. پس از آن فرانسویها و انگلیسیها آمدهاند، اما آنها هم نتوانستهاند کلکش را بکنند: هر چه هم که کردند، درخت باز و باز درآمد.
… آمبولانسها هم چنان که راهشان را در میان ویرانهها باز میکردند، بوق میزدند. توپهای پدافند هوایی، یورش بمبافکنهای اسراییلی را پس زدند و حتی توانستند یكی از آنها را بیندازند. اما دوروبرها چه گذشت! مردم دیری دودل بودند که از پناهگاهها بیرون بیایند. اول، چند جوان به خیابان آمدند. زیر پایشان، برگهای سبز چون فرشی یكپارچه پهن و شاخههای ستبر ولو بود. آنها با شگفتی نگاه را بالا بردند. جایی كه پیشتر تارك درخت انجیر همهمه میکرد، هیچ نبود و تنها تنهی برهنه، پوستپوست و تکهپارهی آن باز مانده بود.
بانگِ “درخت انجیر رو بمبارون كردن! درخت انجیر رو بمبارون كردن! درخت انجیر!”، به گونهای اندوهگین خیابان را درنوردید.
دراینباره كه پس از آن چه به سرِ درخت انجیر آمده، چیزهای گوناگونی میگویند. کسانی میگویند تنهاش خشكیده و پوستش افتاده و دیگریها میگویند از سمت جنوب ریشههایش، جوانههای تازه درآمده است.
بیل دستگاهِ خاکبرداری كه پی پناهگاه اردوگاه را میکنده، در ریشههای كلفت درهمتنیدهای قلاب شده است كه به دل زمین فرومیرفتهاند. خاکبردار میخواسته آنها را بکند، اما پس از آن كه پی برده مالِ درخت انجیرند، خاک را سر جایش ریخته است.
خاکبردار دیگر پافشاری میکند كه ریشههای درخت انجیر با کمال شگفتی، بس دراز و پرتوان بوده و او دردسرِ بسیاری کشیده تا این که سرانجام تکتکشان را از زمین کنده است. اما هیچ كس به گفتههای این مرد باور نمیکند. میگویند یاوهگو و كمی خل است.
در ده ما همه میگویند: زمان میگذرد و درخت انجیر، تناور و انبوه، باز جای پیشین خود همهمه خواهد كرد، و كودكان میوههایش را نوش جان خواهند كرد، و درخت در سایه خود به انسانهایی كه به سوی جنوب، به سوی خانهی خود در میهن راه میپویند، پناه خواهد داد.