حرامیها و یک چریک
Wed 15 04 2015
امیر مُمبینی
بیماری بالا میگیرد و مغز او ورم میکند و هوش او در تب تند مشتعل میشود. زمان و مکان در ذهن میشکنند و در هم میریزند. رخوت خوابگون او در بستر بیماری پردهی نمایشی از خاطره و خون و خطر میشود.
حرامیها پیدا میشوند. حرامیها آهسته و پاورچین در راهروهای بیمارستان پی او میگردند. ساواکیها، ساواماییها، نزدیک میشوند. آماده میشود. مثل زمانهای دور گذشته. مثل فصل چریک. پاهای نیمهفلج را با فشار کمر از تخت آویزان میکند. به پهلو میچرخد و از تخت به زمین میافتد. سُرنگ متصل به رگ کشیده میشود و دستش را پاره میکند. خون و درد. فریاد نمیکشد. هیس! هیس! نباید حرامیها بفهمند که او چه میخواهد بکند. روی کف اتاق میسرد. خود را پای پنجره میرساند. هوای خنک و نوازشگر بیرون را که از درز باریک به درون میآید روی صورتش احساس می کند. تلاش میکند تا بلند شود. تا خود را به دستگیرهی پنجره برساند. تا به ارتفاع غرور و تصمیم برسد و چون عقابِ، روح رزمندهاش روی سینهی هوا و سرما به پرواز درآید. و سقوط کند در آغوش غرور خویشتن. در آغوش مرگ. و ببیند از پشت پردهی نیستی که حرامیان چگونه خوار میشوند و در اعماق حقارت خویش تحقیر میشوند. اما پا را توان بلند کردن تن نیست و دست را توان گشودن پنجره. تلاشی دیگر و تلاشی دیگر و تلاشی دیگر. خون در کف اتاق یا سلول جاری میشود و صدای پای حرامیها نزدیک میشود. روحاش پشت پردهی بیهوشی پنهان میشود. اما چشمهای گشادهی او همچنان همه جا را میپایند.
پرستاران میرسند. او دوباره روی تخت است. حفاظها بالا کشیده میشوند و سورنگها در رگ جای میگیردند و زهر جاری میشود در خون و میرود تا مغز و خواب بر خرابهی چریک چیره میشود.
از راه میرسم و پشت پلکهای بستهی او مینشینم. سکوت. زمان آهسته و با درد میگذرد. پرستاری میآید و میگوید، صبر کرد تا خانوادهاش با خیال خوش به خانه بروند، آنوقت برای فرار اقدام کرد. داستان را تعریف میکند. میگوید التهاب ناشی از بیماری است. و میرود. ناگهان پلکهایش میلرزند و باز میشود دروازهی دوستی کهنسال ما.
- اصغر! رفیق! منم!
هراسناک نگاه میکند. انگشت اخطاراش را جلوی لبانش میگیرد و میگوید:
- هیسس! فورا از اینجا برو. ساواکیها رفتند اتاق بغلی. میدونند که من گلوله خوردم و زخمی هستم. میخواهند اول روی پیرهای پنجاه ساله امتحان کنند. مقاومتشون کمتره. بعد میان سراغ من. سریع از اینجا برو. اطرافو نگاه نکن که متوجه تو بشن. برو! ماشین خودتو سوار نشو. با تاکسی برو. دور که شدی به پلیس زنگ بزن بگو اونها اینجا هستند. میخوان منو مسموم کنند. برای همین سرنگ را وصل کردند.
میپرسم:
به پلیس کجا زنگ بزنم؟ اگر ساواکیها اینجا هستند چطور میشه به پلیس اطمینان کرد؟ رفیق تو داری کابوس میبینی.
میگوید:
به پلیس اسم منو نگو. بگو اونا اینجا هستند. میخوان به من آمپول بزنند و خلاصم کنن. تو از اینجا برو.
میگویم:
اگر کسی میخاد تو را بکشه من چرا باید برم و تو را تنها بذارم؟
میگوید:
نمیدونم. اینطور یاد من هست. نمیدونم. برو! همین حالا!
میگویم:
- رفیق گوش کن. این تب و التهاب بیماریه. نگران نباش. ما جای امنی هستیم. اینجا سوئده. اینجا بیمارستانه.
گویی صدای مرا نمیشنید. با زحمت پای چپش را سُراند و از تخت آویزان کرد. خود را دوباره آماده فرار میکرد. با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
برو دیگه. ممکنه مادر نوشین بره خونه ما. اونجا محاصره است. برو به او زنگ بزن. اینها لباس پرستاری پوشیدند که منو مسموم کنند. به سازمان اطلاع بده. بگو تقی تو محاصره است.
گفتم:
تو که اسم مستعار تقی نداشتی. نمیدونستم این را.
گفت:
بابا تو که پاک گیجی. میخواهی تمام اسمهارو جار بزنم؟ هی اسم بگم؟ تو چکار اسم من داری. برو دیگه. خیال کردن زنده به دستشون میفتم.
پای چپش را بیشتر از روی تخت به پایین سرازیر کرد. گفتم:
رفق من پیش تو هستم. گوش کن به من. فشار بیماریه. جای تو امنه. نوشین هم پیش مادرشه و جاش امنه. من باید به اینها بگم که به تو مسکن بدهند.
سرش را از من برگرداند و به پنجره خیره شد. زیر لب گفت:
حمید بیگی همهی جزوهها را برد خونه. توی پستو همه را ریز نویس کرده. باید به سازمان برسند. نرو پیشش. اول علامت سلامتی بزن. دارن میان. بیصدا برو. زود.
پس از پایان وقت ملاقات، وقتی که دو باره خوابید، بیمارستان را ترک کردم. باران تندی میبارید. پشت فرمان نشستم و به صدای باران گوش دادم. دورهی طولانی بیماری او را مرور کردم. دیدم که در این مسیر همهی حواس او روی همان ارزشهایی متمرکز بود که با آنها شروع کرد. ارزشهایی که برخی دیگر کهنه شده بودند. اما نه برای او. میخواست در نبرد با حرامیهای جهان همان چریک از جان گذشتهای باشد که بود. در اوج تب و درد و تخیلهای ناشی از مرض هرگز از نبرد شرافتمندانه و دفاع قاطع از حیثیت و غرور خود غافل نشد. او وصیت کرده بود و پایان کار برایش روشن بود. اما میخواست مثل ساموراییها در دم مرگ با دست خود حریر ارزشهای مقدس به روی جسد خویش درکشد.
ندیدم کسی را اینگونه هدفدار و چریک در آخرین لحظههای زندگی. این ساده مرد ساکت کمگوی نهان شده در پس خوبیهای خود، برای عصر سوداگری زاده نشده بود. مرد معیشتهای شورانگیز و سخاوتهای جیبِ پُر و سیاستهای پرجلوه و سخنسراییهای پرطنین نبود. او خلاصهی مقتصدانهی انسانی بود که زندگی خود را با سخاوت نثار آرمانهایش کرد. آوایی از وجدان انسانی دوران و آرزوی نیکی از اعماق اعصار بود.
از پشت عینک ضخیم سیاست شاید شگفت آید که چگونه به هنگام حماسهی هستهای قلم در این مقوله میچرخد. اما، مقولهی شگفتیست داستان ساده مردی که دندان عقلاش با نفی عرش اعلای مشایخ پر شوکت برآمد و هرگز داوران حلالی را جز به چشم حرامی ندید. ساده مردی که به هنگام رفتن باوری جز باور به بیباوری خویشتن نداشت.
|
|