عصر نو
www.asre-nou.net

لسلی سیلكو

مردی كه باید ابرهای باران‌زا می‌فرستاد

میر مجید عمرانی
Tue 14 04 2015

lesly-silko.jpg
زیر درخت تبریزی بزرگ پیدایش كردند. پیدا كردنش آسان بود، چون نیم‌تنه و شلوار له‌وی‌اش، آبی روشن رنگ‌باخته بود. درخت تبریزی بزرگ، جدا از بیشه كوچك تبریزی‌های برهنه در زمستان كه در آبكند پهن ماسه‌ای روییده بود ایستاده بود. روز پیش یا روز پیش‌تر از آن مرده بود و گوسفندان بالا و پایین آبكند آواره و پراكنده شده بودند. له‌ئون و شوهر خواهرش كِن گوسفندان را رمه كردند و به آغل رمه گاه راندند و سپس به پای درخت تبریزی برگشتند. له‌ئون زیر درخت چشم‌به‌راه ماند تا ِكن كامیون را از شن ژرف تا لبه‌ی آبكند راند. از لای پلک‌ها به خورشید بالای سر نگاه كرد و زیپ ژاكتش را باز كرد ـ بدون چون‌وچرا هوا برای این وقت سال داغ بود. اما آن بالاها، در شمال غربی، کوه‌های آبی‌رنگ هنوز پوشیده از برف سنگین بودند. كِن سُرخوران صد و پنجاه متری از تپه‌ی پست و چین‌چین پایین آمد و پتوی سرخ را آورد.
له‌ئون پیش از پیچیدن پیرمرد در پتو، تكه ریسمانی از جیب درآورد و پرك خاکستری‌ای را در موی سپید بلند پیرمرد بست. كِن رنگ را به او داد. او خط سپیدی در پهنای پیشانی چروکیده‌ی آفتاب‌سوخته و پاره‌خط آبی‌رنگی در درازای استخوان‌های برجسته گونه كشید و از كار بازایستاد و ِكن را تماشا كرد كه با سر دو انگشت، آرد ذرت و گرده را به باد كه پرك خاكستری را می‌لرزاند می‌داد. بعد له‌ئون زیر بینی پهن پیرمرد را زرد كرد و سرانجام، پهنای چانه را هم كه سبز كرد، لبخند زد.
ـ پدربزرگ، برامون اَبرای بارون زا بفرس!
بسته را پشت ماشین باری گذاشتند و پیش از به راه افتادن به سوی ده، آن را با برزنت كلفتی پوشاندند.
از شاهراه به جاده شنی پیچیدند. هنوز چندان از فروشگاه و دفتر پست نگذشته، ماشین پدر پاول را دیدند كه رو به آن‌ها می‌آمد. پدر قیافه‌های آن‌ها را كه شناخت از شتاب ماشین كم كرد و با تكان دادن دست، خواست كه بایستند. كشیش جوان شیشه پنجره ماشین را پایین كشید و بلند پرسید:
ـ بابا تئوفیلو رو پیدا كردین؟
له‌ئون كامیون را نگه داشت:
ـ سلام، پدر. هم الآن رمه گاه بودیم. حالا همه چیز رو به راس.
ـ خدا رو شكر. تئوفیلو خیلی پیره. راستش شماها نباد بذارین تو رمه‌گاه تنها بمونه.
ـ نه، از این به بعد دیگه نمی‌مونه.
ـ خب، خوشحالم كه متوجه‌این. امیدوارم این هفته تو مراسم نماز ببینیمتون. یكشنبه پیش جاتون خالی بود. ببینین می‌تونین بابا تئوفیلو رو هم همراه كنین!
كشیش لبخند زد و هم چنان كه دور می‌شد دستی برایشان تكان داد.
2
لوئیز و تِرزا چشم‌به‌راه بودند. میز نهار چیده شده بود و قهوه روی اجاق آهنی سیاه می‌جوشید. له‌ئون به لوئیز و سپس ِتِرزا نگاه كرد.
ـ زیر درخت تبریزیِ آبكندِ نزدیك رمه گاه پیداش كردیم. بگمونم تو سایه نشسته خستگی در كنه و دیگر بُلَن نشده.
له‌ئون به سوی پیرمرد رفت. شال سرخ پیچازی را تكانده و به‌دقت روی بستر گسترده بودند. یك پیراهن پشمی نو و یك شلوار له وی زمخت نو، منظم و مرتب كنار بالش گذاشته شده بود. لوئیز درِ توری را باز نگه داشت و له‌ئون و ِكِن پتوی سرخ را به درون آوردند. پیرمرد كوچك و چروكیده می‌نمود و پس از آن كه پیراهن و شلوار نو را به تنش كردند پژمرده‌تر به چشم می‌آمد.
اكنون نیمروز بود، چرا كه ناقوس‌های كلیسا، زنگ نماز را می‌نواختند. لوبیا را با نان داغ خوردند و تا تِرِزا قهوه را نریخت، هیچ كس چیزی نگفت.
كِن بلند شد و نیم‌تنه‌اش را پوشید:
ـ می‌رم دنبال قبرکن‌ها. اما رویه‌ی خاك یخ زده. فكر می‌کنم پیش از تاریكی حاضر بشه.
له‌ئون به موافقت سر تكان داد و بازمانده‌ی قهوه‌اش را سر كشید. چندی پس از رفتن ِكِن، همسایه‌ها و هم تیره و تبارها به‌آرامی می‌آمدند تا خانواده تئوفیلو را در بر كشند و خوراكی روی میز بگذارند، آخر گوركنان كارشان را كه به انجام می‌رساندند می‌آمدند تا غذا بخورند.
3
آسمان باختر پر از روشنایی زرد کم‌رنگ بود. لوئیز بیرون ایستاده بود و دست‌هایش را در جیب‌های نیم‌تنه ارتشی سبز له‌ئون كه به تنش بزرگ بود فرو كرده بود. آیین سوگواری پایان یافته بود و پیرمردان شمع‌ها و كیف داروهایشان را برداشته و رفته بودند. پیش از آن كه چیزی به له‌ئون بگوید، چشم‌به‌راه ماند تا جنازه را در ماشین باری گذاشتند. او بازوی له‌ئون را لمس كرد و له‌ئون متوجه شد كه دست‌های لوئیز هنوز از آرد ذرتی كه دور پیرمرد پاشیده بود گردآلود بود. لوئیز كه چیزی گفت، له‌ئون نتوانست صدایش را بشنود.
ـ چی گفتی؟ نشنیدم.
ـ گفتم كه داشتم به چیزی فكر می‌کردم.
ـ به چی؟
ـ به این كه كشیش آب مقدسی برای پدربزرگ بپاشه تا او تشنه‌اش نشه.
له‌ئون به پاپوش‌های چرمی نویی خیره شد كه تئوفیلو برای آیین‌های رقص تابستان دوخته بود. پاپوش‌ها زیر پتوی سرخ تقریباً از دید افتاده بود. هوا داشت سردتر می‌شد و باد گردوخاک تیره را به پایین جاده باریك ده می‌برد. خورشید به جلگه درازی كه زمستان در آن ناپدید می‌گشت نزدیك می‌شد. لوئیز لرزان آن جا ایستاد و سیمای له‌ئون را تماشا كرد. آن گاه له‌ئون زیپ نیم‌تنه‌اش را بالا كشید و در ماشین باری را باز كرد:
ـ میرم ببینم هستش.
4
كِن ماشین باری را جلوی كلیسا نگهداشت و له‌ئون پیاده شد. سپس ماشین را به گورستان پایین تپه راند كه مردم آن جا چشم‌به‌راه بودند. له‌ئون دَرِ کنده‌کاری‌شده كهن را كه نماد بره بر خود داشت كوبید. او به هنگام انتظار، به ناقوس‌های دوقلوی پادشاه اسپانیا نگاه كرد كه واپسین پرتوهای آفتاب، به پیرامون آن‌ها در درون برج می‌ریخت.
كشیش در را باز كرد و او را كه پشت در دید لبخند زد:
ـ بیا تو! چی امروز غروب كشونده ات این جا؟
كشیش به سوی آشپزخانه رفت و له‌ئون كلاه در دست ایستاد، با لاله‌های گوشش بازی كرد و اتاق نشیمن ـ نیمكت قهوه‌ای، صندلی دسته‌دار سبز و لامپ برنجی را كه با رشته زنجیری از سقف آویخته بود، وارسی كرد. كشیش صندلی‌ای از آشپزخانه بیرون كشید و به له‌ئون تعارف كرد.
ـ نه، پدر، ممنون. تنها اومدم بپرسم آب مقدس تونو می آرین قبرستون یا نه؟
كشیش روی از له‌ئون برگرداند و از پنجره به حیاط سایه گرفته و پنجره‌های سفره‌خانه‌ی راهبه های دیر در آن سوی آن نگاه كرد. پرده‌ها كلفت بودند و روشنایی به‌زور از درون به بیرون رخنه می‌کرد. نمی‌شد راهبه های درون اتاق را كه شام می‌خوردند دید:
ـ چرا بهم نگفتی مرده؟ به‌هرحال می تونستم مراسم آخرت رو بجا بیارم.
له‌ئون لبخند زد:
ـ لازم نبود، پدر.
كشیش به دمپایی‌های تخت دررفته‌ی قهوه‌ای و لبه فرسوده‌ی خرقه خود خیره شد:
ـ برا مراسم خاک‌سپاری مسیحی لازم بود.
صدایش از راه دور می‌آمد و له‌ئون فكر كرد كه چشمان آبی‌اش خسته می‌نماید.
ـ حالا چیزی نشده، پدر، ما تنها می‌خواهیم آب فت و فراوانی روش پاشیده شه.
كشیش در صندلی سبز فرورفت، مجله‌ی براق فرستادگان مذهبی را برداشت و صفحه‌های رنگی پر از عكس جذامیان و خدانشناسان را بدون آن كه نگاهی به آن‌ها كند، ورق زد.
ـ می‌دونی نمی‌تونم این كارو كنم، له‌ئون. دست كم باید مراسم آخرت و نماز ِمیتی در كار می‌بود.
له‌ئون كلاه سبزش را به سر گذاشت و لبه‌هایش را روی گوش‌هایش كشید:
ـ داره دیر می‌شه، پدر، من باید برم.
له‌ئون در را كه باز كرد، پدر پاول ایستاد و گفت “وایستا!”. از در اتاق بیرون رفت و بالاپوش قهوه‌ای بلندی به تن، برگشت. به دنبال له‌ئون از میان در و از پهنای حیاط تیره‌وتار كلیسا تا پله‌های خشتی جلوی آن رفت. هر دو خم شدند تا از مدخل خشتی كوتاه بگذرند. راهی گورستان پایین تپه كه شدند، تنها نیمی از خورشید بالای جلگه پیدا بود.
كشیش، شگفت‌زده از این كه چگونه آن‌ها توانسته بودند زمین یخ‌زده را بكنند آهسته به گور نزدیك شد و آن گاه به یاد آورد كه آن جا نیومكزیكو است و تل ماسه‌ی سرد و سست را كنار سوراخ دید. مردم تنگ یكدیگر ایستاده بودند. ابرهای كوچك بخار از صورتشان بیرون می‌آمد. كشیش به آن‌ها نگاه كرد و توده‌ای نیم‌تنه، دستكش، روسری‌های زردرنگ و خارهای خشكی را كه در گورستان روییده بود دید. به پتوی سرخ نگاه كرد، ناباور به این كه تئوفیلو این قدر كوچك بوده باشد، از خود پرسید كه آیا این یك نیرنگ بدكارانه سرخپوستی ـ كاری كه در ماه مارس كردند تا محصول خوب شود ـ نبود و فكر كرد كه مبادا تئوفیلوی پیر واقعاً در رمه گاه بود و گوسفندان را برای شب در حصار می‌کرد. اما او آن جا بود، رو در روی باد سرد خشك، نگران از درز پلک‌ها به واپسین پرتوی آفتاب و آماده برای به خاك سپردن پتوی سرخ پشمی در حالی كه مردم بخش َاش چهره در سایه داشتند و پشت به زیر آخرین گرمای آفتاب.
انگشتانش ِكرخت شده بود و پیچاندن و باز كردن سرپوش آب مقدس زمان درازی از او گرفت. دانه‌های آب بر پتوی سرخ افتادند و لکه‌های تیره‌ی یخ شدند. او آب بر گور پاشید. آب هنوز به ماسه سرد و تیره نرسیده از دید افتاد. این او را به یاد چیزی انداخت ـ كوشید آن را به یاد بیاورد، زیرا فكر می‌کرد اگر می‌توانست به یاد بیاورد شاید این را می‌فهمید. باز هم آب پاشید، ظرف آب را تكان داد تا تهی شد. آب چون باران ماه اوت كه در زیر تابش خورشید می‌بارید و به گل‌های پلاسیده كدو نرسیده كمابیش بخار می‌شد، در روشنایی غروب فروریخت.
باد ردای قهوه‌ای فرانسیس‌مآبانه كشیش را می‌کشید و آرد ذرت و گرده‌ای را كه روی پتو افشانده شده بود پیچ‌وتاب دهان با خود می‌برد. آن‌ها بسته را به درون خاك پایین فرستادند و رنجی به خود ندادند تا تکه‌های سفت ریسمان تازه‌ای را كه به دور سروته پتو بسته شده بود باز كنند. خورشید رفته بود و بر شاهراه، راهِ رو به خاور پر از روشنایی چراغ ماشین‌ها بود. كشیش آهسته دور شد. له‌ئون بالا رفتن او از تپه را تماشا كرد و او كه در میان دیوارهای بلند و كلفت ناپدید شد، چرخید تا به کوه‌های بلند آبی پوشیده از برف سنگین نگاه كند كه روشنایی سرخ کم‌رنگی از باختر را بازمی‌تاباند. حال خوبی داشت، زیرا كار تمام شده بود و او از پاشیده شدن آب مقدس شاد بود. حالا پیرمرد حتماً می‌توانست ابرهای بزرگ غران برای آنان بفرستد.