شارل بودلر
دایه
برگردان از مانی
Sun 12 04 2015
دایه
(LXIX)
دایه ای را که ش تو می بُردی حَسَد، آن قلب پاک،
خُفته آیا همچُنین آرام باشد زیر خاک؟
بایدش آخر گلی چند مینهادیم بر مَزار.
مُرده ها از درد می پیچند بَرخود بیقرار!
چون وزد اُکتبر بادَش -آفتِ اشجار پیر-
چون ز مَرمَرهایشان غمناک بر خیزد نفیر
ار کنند "نامَرد" حق است زنده ها را گه خطاب
آن چُنین در رختخوابِ گرم و نَرمی رَفته خواب
حال آنک ایشان به کابوس و به خوابِ وحشتی
پنجه در اَفکنده اند، نه همدم و هم صحبتی،
پیکری از استخوان با کرمها اُفتاده در
قطره ها کز آبِ برفش میچَکند بر روی سر
بگذرد قرنی و نه یار و کسی غمخوارشان
بر حِصار سنگ قبرش تا نهد گاهی نِشان
گر شبی، وقتی که هیزُم زوزه کش درآتش است
آمد و آرام بَر کُرسی کنارِ من نشست
در کبودی زمستانِ شبی بینم اگر
آمده کِز کرده در کُنج اُطاقم بی خَبر
بستر خواب ابد را ترک کرده دل پَریش
تا چو مُرغی زیرِ بال و پر بگیرد طفلِ خویش
این نهادِ پاک را آنگه زمن پاسُخ چه است؟
هم ببینم اشک گر از چشم گودش ریختَه ست!