عصر نو
www.asre-nou.net

ایلیا ارنبورگ

پیپِ کمونار

م. ع. عمرانی
Fri 3 04 2015

Erenburg.jpg
(پیپ دوم از کتاب “سیزده پیپ”)

شهرهای زیبا بسیار است، اما زیباترین اشان پاریس است  كه در آن زنانِ دل‌آسوده قهقهه می‌زنند و قرتی‌ها زیر درخت‌های شاه‌بلوط، مِیِ ارغوانی می‌نوشند و بر سنگفرش آینه‌سان میدان‌های فراخ هزاران شعله می‌درخشد.
            لوئی رو سنگ‌کار در پاریس زاده شده بود. او "روزهای ژوئن" سال i۱۸۴۸ را به یادداشت. آن زمان هفت‌ساله بود و گرسنه. خاموش چون زاغچه دهان می‌گشود و چشم‌به‌راهی می‌کشید. بیهوده. پدرش ژان رو نان نداشت. تنها تفنگی داشت كه آن هم خوردنی نبود. لوئی بامداد تابستانی را به یاد می‌آورد كه پدرش تفنگش را پاك می‌کرد، مادرش می‌گریست و با پیش‌بند اشك از رو می‌گرفت. لوئی به دنبال پدرش می‌دوید. گمان می‌کرد پدرش با تفنگ رخشان خود نانوا را می‌کشد و بزرگ‌ترین نان، نانی بزرگ‌تر از لوئی ـ به‌اندازه‌ی یك خانه ـ را برای خود برمی‌دارد. اما او به دیگرانی پیوست كه آن‌ها نیز همه تفنگ داشتند. آن‌ها همگی آواز سر دادند و فریاد برداشتند: "نان!"
            لوئی چشم‌به‌راه بود كه در پاسخ به چنین آواز افسونگری، نان، كلوچه و شیرینی از پنجره‌ها ببارد. اما به جای آن، هیاهوی بلندی برخاست و رگبار گلوله باریدن گرفت. یكی از کسانی كه فریاد می‌کشید "نان!"، با آوای بلند "آخ!" گفت و افتاد. در آن هنگام، پدر و همراهانش دست به كارهای شگفت‌انگیزی زدند. دو نیمكت را واژگون كردند. بشكه، میز زهوار دررفته و حتی مرغدانی بزرگی را کشان‌کشان از چهاردیواری همسایه به خیابان آوردند. همه را میان خیابان چیدند و خود بر زمین دراز كشیدند. لوئی دریافت كه بزرگ‌ترها سرگرم بازی قایم باشك اند. سپس آن‌ها با تفنگ‌هایشان آتش كردند و به آن‌ها نیز آتش شد. پس از آن، سروکله‌ی كسان دیگری پیدا شد. آن‌ها هم تفنگ داشتند، اما شادمانه لبخند می‌زدند، نشان‌های زیبایی بر کلاه‌هایشان می‌درخشید و همه به آن‌ها "گارد" می‌گفتند. آن‌ها پدرش را گرفتند و از بلوار سن مارتین با خود بردند. لوئی گمان می‌کرد كه گاردهای شاد شكم پدر را سیر خواهند كرد، پس، هرچند دیگر دیرگاه بود، به دنبال اشان روان شد. در خیابان درختی، زنان قهقهه می‌زدند، قرتی‌ها در زیر درختان شاه‌بلوط، می ارغوانی می‌نوشیدند و بر سنگفرش آینه سان پیاده‌رو هزاران تن گرد آمده بود. در كنار دروازه‌ی سن‌مارتین، یكی از زنان دل‌آسوده كه در كافه نشسته بود، رو به سربازان گارد فریاد زد:
            ـ چرا راه‌شو دور می كنین؟ همین جا حقش رو بذارین كف دستش!
            لوئی به سوی زن خندان دوید و خاموش، چون یك زاغچه، دهان گشود. یكی از گاردی‌ها تفنگ را برداشت و از نو شلیك كرد. پدرش فریادی كشید و بر زمین پهن شد. زن قهقهه زد. لوئی به سوی پدر دوید، پاهای او را كه هنوز تكان می‌خورد ـ گفتی می‌خواست درازكش از آن جا دور شود ـ چسبید و جیغ سر داد.
            آن گاه زن گفت :
            ـ گول‌له‌ای هم حروم این توله گرگ كن!
            اما قرتی‌ای كه پشت میز كناری، می ارغوانی می‌نوشید خُرده گرفت:
            ـ پس كی كار كنه؟
            و لوئی زنده ماند. از پس ژوئن هراس‌انگیز، ژوئیه‌ی آرام فرارسید. دیگر هیچ‌کس نه آوازی سر داد و نه گلوله‌ای شلیك كرد. لوئی بزرگ شد و به گفته‌ی قرتی نیک‌سرشت جامه‌ی عمل پوشاند. پدرش ژان رو سنگ‌کار بود. لویی رو هم سنگ‌کار شد. او شلوارِ مخمل گشاد و بلوز آبی به تن، خانه می‌ساخت. زمستان و تابستان. تماشاخانه می‌ساخت و فروشگاه، كافه می‌ساخت و بانك. خانه‌های زیبا می‌ساخت تا زمانی كه باد از دریای مانش می‌وزید و در اتاق‌های زیرشیروانی كارگران، بدن از مِهِ ماهِ نوامبر یخ می‌زد، زنان بتوانند سبک‌بال قهقهه سر دهند. میکده می‌ساخت تا در شب‌های تیره‌ی بی‌ستاره، قرتی‌ها از نوشیدن می ارغوانی خویش بازنمانند.
             خانه‌های شگفت‌انگیز می‌ساخت، اما خودش روز را بر داربست می‌گذراند و شب را در دخمه‌ای بدبو در خیابان "بیوه‌زن سیاه" در برزن سن آنتوان به سر می‌آورد. دخمه، بوی آهك و توتون ارزان می‌داد و از خانه، بوی گربه و ملافه‌های ناپاك به بینی می‌رسید. اما آخر نه از برای خیابان "بیوه‌زن سیاه"، كه از برای خیابان درختی‌های فراخ، گل سوسن‌های خوش‌بو، نارنج‌ها و گلزارهای خیابان آشتی، از برای خیابان درختی‌ها و میدان ستاره ـ آن جا كه در روز كارگران بر داربست‌ها به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند، پاریس زیباترین شهر خوانده می‌شد.
            لوئی رو كافه و میکده می‌ساخت. اما از روز مرگ پدرش هیچ‌گاه به کافه‌های ساخته‌شده نزدیك نشد و یک‌بار هم لب به می ارغوانی نزد. او به وارونه‌ی پدرش ژان رو، نه آواز سر داد و نه فریادِ "نان!" برداشت، زیرا نه تفنگی داشت كه شلیك كند و نه پسری كه چون زاغچه دهان باز كند.
            لوئی رو خانه می‌ساخت تا زنان پاریس بتوانند سبک‌بال قهقهه سر دهند، اما با شنیدن قهقهه‌ی آنان ـ درست چون قهقهه‌ی آن زن در کافه‌ی خیابان درختی سن مارتین در آن زمان كه ژان رو، ولو بر سنگفرش خیابان، هنوز می‌کوشید درازكش دور شود ـ ترسان دور می‌شد. تا بیست‌وپنج‌سالگی، لوئی زنی دوروبر خود ندید. زمانی كه بیست‌وپنج سالش به پایان می‌رسید و از یكی از اتاق‌های زیرشیروانی خیابان "بیوه‌زن سیاه" به یکی دیگر جابه‌جا می‌شد، رویدادی كه دیر یا زود برای همه پیش می‌آید، برای او نیز پیش آمد. كارگر جوانی به نام ژولیت در اتاق كناری زندگی می‌کرد. لوئی شب در راه‌پله‌ی باریك مارپیچ با او روبه‌رو شد، به نزدش رفت تا كبریتی بگیرد ـ آخر سنگ آتشزنه‌اش به ته رسیده بود و اخگر نمی‌داد ـ و تنها در گرگ‌ومیش بامداد بیرون آمد. فردایش ژولیت دو پیراهن، فنجان و مسواکش را به اتاق لوئی برد و زنش شد و سال دیگر سروکله‌ی نورسیده‌ای در اتاق بی‌رنگ و روشان پیدا شد كه نامش را پل ـ ماری رو گذاشتند.
            این‌چنین لوئی زن را شناخت. ژولیت به وارونه‌ی زنان دیگر كه پاریسِ زیبا به‌درستی به اشان می‌بالید، هرگز سبک‌بال قهقهه‌ای سر نداد، هرچند كه لوئی او را سخت دوست داشت ـ آن‌گونه كه از یك سنگ‌کار كه سنگ‌های سنگین برمی‌داشت و خانه‌های زیبا می‌ساخت برمی‌آمد. به گمان، او هیچ‌گاه نخندید، زیرا در خیابان "بیوه‌زن سیاه" زندگی می‌کرد كه در آن تنها ماری رخت‌شوی پیر سبک‌بال قهقهه زد، آن هم هنگامی كه به تیمارستانش می‌بردند . شاید از آن رو نمی‌خندید كه  تنها دو پیراهن داشت و لوئی كه بیش‌تر زمان‌ها نه پول سفید داشت و نه پول سیاه و با سر و رویی گرفته، پیپ بر لب، در خیابان‌های كوی سن آنتوان پرسه می‌زد، نمی‌توانست یك سکه‌ی زرد هم برای رخت نو به او بدهد.
            در بهار سال ۱۹۶۹ كه لوئی بیست‌وهشت‌سالگی را پشت سر می‌گذاشت و پسرش پل دوسالگی را، ژولیت دو پیراهن، فنجان و مسواکش را برداشت و به آپارتمان قصاب كه در خیابان "بیوه‌زن سیاه" گوشت اسب می‌فروخت، رفت. او پل را برای شوهر گذاشت، از آن رو كه گوشت‌فروش آدم زود خشمی بود، زنان جوان را دوست داشت اما نه بچه‌ها را. لوئی بچه را می‌گرفت، تابش می‌داد تا گریه نكند ـ ناشیانه تابش می‌داد، او سنگ‌ها را می‌توانست بردارد اما بچه‌ها را نه ـ و پیپ میان دندان در خیابان‌های كوی سن آنتوان پرسه می‌زد. او ژولیت را سخت دوست داشت، اما درمی‌یافت كه او كار نادرستی نكرده است. گوشت‌فروش پول فراوان داشت، تا آن جا كه می‌توانست خانه‌اش را به خیابان دیگری ببرد و ژولیت با او سبک‌بال قهقهه سر دهد.
            از آن پس لوئی باز خانه ساخت و پسر را پرستاری كرد، اما جنگii به‌زودی آغاز شد. دیگر كسی نمی‌خواست خانه بسازد و داربست ساختمان‌های نیمه‌کاره تهی ماند. گلوله‌ی توپ‌های پروس با فرود خویش بسیاری از ساختمان‌های زیبای پاریس را كه لوئی رو و دیگر سنگ‌کاران بر آن رنج كشیده بودند، ویران كرد. لوئی كار نداشت، نان نداشت و پل سه‌ساله اینك، خاموش، چون یك زاغچه، دهان می‌گشود. آن گاه به لوئی تفنگ دادند. او تفنگ را گرفته، به سردادن آواز و فریاد "نان!" نرفت، بلكه چون هزاران هزار سنگ‌کار، درودگر و آهنگر به پاسداری از پاریس، زیباترین شهر جهان، در برابر پروسی‌های کینه‌توز پرداخت.
            لوئی رو می‌دانست كه دیگر از پادشاه خبری نیست و در پاریس اكنون جمهوریiii است. او كه گلوله‌ها را به سوی توپ می‌راند، سر درنمی‌آورد كه "جمهوری" چیست، اما كارگرانی كه از پاریس می‌رسیدند می‌گفتند كه کافه‌های خیابان درختی‌ها همچو پیش پر است از قرتی‌ها و زنان دل‌آسوده. لوئی رو با شنیدن پچپچه‌ی بدگویانه‌ی آن‌ها به این نتیجه رسید كه در پاریس هیچ چیز دگرگون نشده، كه "جمهوری" نه در خیابان "بیوه‌زن سیاه"، كه در خیابان‌های فراخ "میدان ستاره" جای دارد و زمانی كه پرو سی‌ها را پس برانند، پل كوچك بار دیگر دهانش را باز خواهد كرد. لوئی رو این را می‌دانست، اما جای خود در كنار توپ را رها نمی‌کرد و پرو سی‌ها نمی‌توانستند پا به شهر پاریس بگذارند.
            بامدادی اما به او گفتند كه توپ را گذاشته به خیابان "بیوه‌زن سیاه" بازگردد. مردمی كه "جمهوری" نشان می‌خواندند و بدون  گمان قرتی‌ها و زنان دل‌آسوده بودند، پروسی‌های کینه‌توز را به پاریس راه داده بودند. لوئی رو با سر و رویی اخمالو و پیپی میان دندان‌ها در خیابان‌های كوی سن آنتوان پرسه می‌زد.
            پروسی‌ها می‌آمدند و می‌رفتند، اما هیچ‌کس خانه‌ای نمی‌ساخت. پل، همچو یك زاغچه، دهان می‌گشود و لوئی رو دست به كار پاك كردن تفنگش شد. زمانی كه این فرمان ترسناک بر دیوارها پدیدار شد كه كارگران تفنگ‌های خود را برگردانند، قرتی‌ها و زنان دل‌آسوده كه "جمهوری"اشان می‌خواندند، به یاد ژوئن سال ۱۸۴۸ افتادند.
            لوئی رو نمی‌خواست تفنگش را واگذار كند و همه‌ی كارگران كوی سن آنتوان و بسیاری کوی‌های دیگر نیز چون او. آن‌ها به خیابان‌ها ریختند و شلیك كردند. شب گرمی بود و هنوز پاییز سر نرسیده بود.
            فردای آن روز لوئی رو دید كه کالسکه‌های زیبا، درشکه‌های پرشكوه، واگن‌های سرپوشیده و ارابه‌ها در یك ستون روان‌اند. همه گونه دارایی بر ارابه‌ها تلنبار شده بود و لوئی آنانی را كه خو گرفته بود در کافه‌های خیابان درختی بزرگ یا جنگل بولونی ببیند، سوار بر كالسكه دید. شب‌هنگام كه رو به میدان اپرا رفت با کافه‌های تهی ـ كه قرتی‌ها دیگر در آن‌ها می ارغوانی نمی‌نوشیدند ـ و فروشگاه‌های تخته شده ـ كه زنان دل‌آسوده در كنارشان قهقهه سر نمی‌دادند ـ روبه‌رو شد.
            لوئی رو دید كه "جمهوری" سوار بر كالسكه و درشكه از آن جا رفت. او از دو كارگر پرسید كه چه كسی جای آن را خواهد گرفت. پاسخ دادند: "كمون پاریس"iv. و لوئی دانست كه كمون پاریس جایی نزدیك خیابان "بیوه‌زن سیاه" زندگی می‌کند.
            اما قرتی‌ها و زنانی كه از پاریس رفته بودند بر آن نبودند كه زیباترین شهر جهان را از یاد ببرند. آن‌ها نمی‌خواستند آن را به سنگ‌کاران، درودگران و آهنگران واگذارند. دیگر بار گلوله‌های توپ به ویران كردن خانه‌ها آغازیدند. این بار آن‌ها را نه پروسی‌های کینه‌توز، كه مشتریان کافه‌ی "انگلیسی" و دیگران می‌فرستادند. لوئی دریافت كه باید به جای دیرین خود در دِژِ سَن ونسان بازگردد. آن گاه لویی رو پیپ را میان دندان‌ها و پسرش را بر دوش گرفت و به دژ سن ونسان رفت. او گلوله‌ها را به سوی توپ می‌راند و پل، با پوکه‌ها بازی می‌کرد. پسربچه شب را در خانه‌ی نگهبانِ تلمبه‌خانه‌ی دژ سن ونسان سر می‌کرد. نگهبان یك تكه صابون و یك پیپ سفالی نوی نو ـ درست لنگه‌ی پیپی كه پدرش دود می‌کرد ـ به او پیشكش كرد. اینك هر گاه كه پل از گوش دادن به غرش شلیك و تماشا كردن گلوله‌های توپ خسته می‌شد، می‌توانست جباب صابون به هوا بفرستد. حباب ها به رنگ‌های گوناگون بودند: آبی، صورتی و بنفش. به توپ‌های كوچكی می‌مانستند كه قرتی‌ها و زنان دل‌آسوده در باغ “توی لری” برای بچه‌های شیک‌پوش می‌خریدند. پل آن گاه كه حباب صابون از پیپ سفالینش به هوا می‌فرستاد فراموش می‌کرد كه دهان بگشاید و چشم‌به‌راه نان بماند. او كه به كسانی كه همگان “كمونار”شان می‌خواندند و لوئی رو نیز از آنان بود می‌مانست، به پیروی از پدر، پیپ تهی خود را سنگین و رنگین میان دندان‌ها می‌فشرد. آن گاه پیرامونیانش دمی توپ را از یاد برده، با مهربانی به پل می‌گفتند:
            ـ تو یه كمونار واقعی هس سی.
            اما كارگران از دید توپ و گلوله، دست‌تنگ بودند و شمارشان نیز اندك بود. كسانی كه از پاریس رفته بودند و اكنون در كاخ پیشین شاه ـ ورسای ـ می‌زیستند، هر روز سربازان تازه ـ فرزندان دهقانان ساده‌دل فرانسه ـ و توپ‌هایی كه پروس کینه‌توز به اشان پیشكش كرده بود، به كار می‌گرفتند.
*
            فرانسوا دامونیان، ستوان ارتش ملی، دسته‌گل زنبقی به نشانه‌ی پاكی و بی‌آلایشی احساسات خود برای نامزدش گابریل دوبونیوه آورده بود. دسته‌گل هم‌چنین به پاس پیروزی داده می‌شد، چرا كه فرانسوا دامونیان برای آن روز از جبهه‌ی پاریس بازگشته بود. او برای نامزدش تعریف كرد كه شورشیان شكست خورده‌اند و سربازانش فردا دژ سن ونسان را گرفته، به پاریس وارد می‌شوند. گابریل از او پرسید :"فصل اپرا كی شروع می شه؟"
            پس آن گاه آن‌ها به پچپچه‌های عاشقانه‌ای پرداختند كه برای دلداده‌ی دلاوری كه از جبهه بازگشته و دلبری كه كیسه توتون اطلسی برای او گلدوزی كرده ، بسیار طبیعی است. فرانسوا، در دم اوج نازک‌دلی، هم چنان كه با دستانش كه در این جنگ دشوار شركت جسته بود پیراهن زردرنگ گابریل را می‌فشرد، گفت:
            ـ جان من، نمی دونی این كمونارها چه سنگدلن! با دوربین دیدم كه در دژ سن ونسان پسربچه‌ای توپ شلیك می‌کرد. فكرشو كن كه این نرونv كوچولو پیپ هم می‌کشید!…
            گابریل پچپچه كرد: ـ همه شونو بكش! بچه هَه رَم!
            فردی آن روز سربازان فرمان گرفتن دژ سن ونسان را دریافت كردند. لوئی و دو تن از كارگران بازمانده به روی سربازان آتش می‌کردند. آن گاه فرانسوا دامونیان دستور داد كه پرچم سپید را بالا برند و لوئی رو كه شنیده بود پرچم سپید نشان آشتی است، دست از شلیك برداشت. او گمان می‌کرد كه سربازان دل بر این زیباترین شهر سوزانیده‌اند و بر آن‌اند كه سرانجام با "كمون پاریس" آشتی كنند. سه كارگر لبخند بر لب و پیپ كشان، چشم‌به‌راه سربازان ماندند و پل كوچولو كه برای حباب به هوا فرستادن دیگر صابونش ته كشیده بود، به تقلید از پدر، پیپ به دهان و لبخند بر لب داشت.
            آن گاه كه سربازان دیگر به دژ سن ونسان رسیدند، فرانسوا دامونیان به سه تن از آنان، بهترین تیراندازان کوه‌های ساووا، دستور به کشتن سه شورشی داد. او می‌خواست كمونار كوچولو را زنده بگیرد تا به نامزدش نشان دهد.
            سربازان هم چنان كه پل را با قنداق تفنگ  به پیش می‌رانند، می‌غریدند: چند تایی از ما رو كشته، این فرشته‌ی كوچولو! پل كوچولو كه هرگز كسی را نكشته بود، بلكه تنها حباب صابون از پیپش به هوا فرستاده بود، سر درنمی‌آورد كه مردم چرا به او ناسزا می‌گویند و آزارش می‌دهند.
            سربازان ارتش ملی، پل شورشی اسیر را كه چهار سال بیش نداشت در پاریس مفتوح می‌گرداندند. بهترین ماه سال ـ ماه مه ـ بود. شاه‌بلوط‌های خیابان درختی‌های فراخ به شكوفه نشسته بودند و زیر آن‌ها دورادور میزهای مرمرین کافه‌ها، قرتی‌ها می ارغوانی می‌نوشیدند و زنان، سبک‌بال لبخند می‌زدند. آن گاه كه كمونار كوچولو را از كنارشان می‌گذراندند، آن‌ها فریاد برداشتند كه او را به آنان واگذارند. اما سرجوخه دستور فرمانده را به یاد آورد و او را در پناه گرفت. به جایش تنی چند از زن و مردان اسیر را به آنان واگذاشتند. آن‌ها به اسیران تف انداختند، با عصاهای نفیس اشان آن‌ها را زدند و سپس خسته، با سرنیزه‌ای كه از سربازی گرفته بودند آن‌ها را کشتند.
            فرانسوا دامونیان، گابریل دو بونیوه نامزد خویش را به پاریس زیبا برد. پیش‌تر هیچ‌گاه گابریل دو بونیوه بسان آن روز زیبا نبوده بود. چهره‌ی باریك بیضوی او نگاره‌ی استادان كهن فلورانس را در یاد زنده می‌کرد. او جامه‌ای لیمویی‌رنگ با تورهایی كه در صومعه‌ی مالین بافته شده بود، به تن داشت. چتری ظریف پوست مات او را كه به رنگ گلبرگ‌های سیب بود، از تابش سرراست خورشیدِ ماه مه پاس می‌داشت. به‌راستی زیباترین زن پاریس بود و با آگاهی بر این سبک‌بال لبخند می‌زد.
            فرانسوا دامونیان با ورود به پاریس، یكی از سربازان هنگ خویش را فراخواند و از جای نگهداری اسیر كوچولوی دژ سن ونسان جویا شد. آنگاه‌که دلدادگان پا به باغ لوكزامبورگ گذاردند و درختان بلوطِ به شكوفه نشسته، پیچك زیر فواره‌ی "مدیچی" و زاغچه‌هایی را كه در خیابان درختی‌ها جست می‌زدند دیدند، دل گابریل دوبونیوه سرشار از مهر شد و همان گونه كه دست نامزد خویش را می‌فشرد زیر لب گفت:
            ـ دلارام من، زندگی چه زیباست!
            فرانسوا دامونیان به جستجوی كمونار كوچولو پرداخت و پس از آن كه در خوابش یافت، با تیپایی بیدارش كرد. پسربچه از خواب برخاسته، نخست گریه سر داد، اما سپس با دیدن سیمای شادمان گابریل كه به سیمای غمگین دیگر زنان پیرامون او نمی‌ماند، پیپش را به دهان گذاشت، لبخند زد و گفت : ـ من یه كمونار واقعی‌ام.
            گابریل خرسند گفت: راستی ، به این كوچولویی!… من گمون می‌کنم اینا مادرزاد آدمكش ان. باید همه شونو ریشه‌کن کرد، حتی اونایی رو هم كه تازه سر از شكم مادر درآورده ان.
            فرانسوا گفت: حالا كه دیدیش، می شه کلکش رو كند.
            و سربازی را فراخواند.
            اما گابریل از او خواست كمی درنگ كند.
            و او كه به یاد یكی از سرگرمی‌های بازار مكاره افتاده بود، از نامزدش خواهش كرد:
            ـ می خوام تیراندازی یاد بگیرم. همسر جنگجوی افسر ارتش ملی باید تفنگ به دست گرفتن بدونه. بذار ببینم می تونم پیپ این دژخیم كوچولو رو بزنم.
            فرانسوا دامونیان هرگز چیزی را از نامزد خود دریغ نكرده بود. همین چندی پیش گردن بند مرواریدی به بهای سی هزار فرانك به گابریل پیشكش كرده بود. آیا اینك می‌توانست به این تفریح بی‌زیان او نه بگوید؟ تفنگ سربازی را گرفت و به نامزدش داد.
            اسیران با تماشای دختر تفنگ به دست پراكنده شدند و در دورترین گوشه‌ی دیوار گرد آمدند. تنها پل، آرام، پیپ بر لب بر جای ایستاد و لبخند زد. گابریل می‌خواست پیپ متحرك را نشان گیرد و نشانه رفته به پسرك گفت:
            ـ بدو دیگه! الان شلیك می‌کنم ها!…
            اما پل بارها دیده بود كه مردم چگونه از تفنگ شلیك می‌کنند و ازاین‌رو، آرام، هم چنان بر جای ایستاد. آن گاه، گابریل با ناشكیبایی شلیك كرد و از آن جا كه برای نخستین بار تیراندازی می‌کرد، خطایش کاملاً بخشودنی بود.
            فرانسوا دامونیان گفت :
            ـ نازنین من، شما قلب رو با تیر بارها بهتر می‌زنید تا پیپ رو با گلوله. ببینید، این توله افعی رو كشتید، اما پیپ چیزیش نشده.
            گابریل دوبونیووه پاسخی نداد. او با دیدن لکه‌ی سرخ كوچك، آهنگ نفس‌هایش تند شد، خود را سخت به فرانسوا چسباند و پیشنهاد كرد به خانه بازگردند. احساس می‌کرد به نوازش رخوتناك نامزد خود نیاز دارد.
            پل رو كه چهار سال بر زمین زندگی كرد و بیش از هر کاری دوست داست تا از پیپ سفالین خود حباب‌های صابون به هوا بفرستد، ناجنبا بر زمین ماند.
*
            چندی پیش در بروكسل دیداری داشتم با كمونار پیری به نام پیر لوتریك. با او دوست شدم و پیرمردِ تنها، یگانه گنجینه خویش ـ پیپ سفالینی را كه پنجاه سال پیش، پل رو كوچولو حباب صابون از آن به هوا می‌فرستاد، به من پیشكش كرد. آن را به من داد، همه چیز را بازگفت و من نوشتم. من بیش‌ترِ گاه‌ها با لب‌های خشک از خشم، به آن دست می‌کشم. رد نفس لطیف و هنوز بی‌آزار او، شاید، رد حباب‌های صابونی كه خیلی پیش ترکیده‌اند، در آن حس می‌شود. اما این بازیچه‌ی پل رو كوچك كه به دست گابریل دوبونیوه، زیباترین زن زیباترین شهرها، پاریس، كشته شد از کینه‌ای سترگ با من سخن می‌گوید.