عصر نو
www.asre-nou.net |
Ende آنتوان چخوف پایان جوانی یک میلیون مارک کنارهم گردآورد، روش دراز شدو گلوله ای توشقیقه خود شلیک کرد. 2 Dezsö Kosztolanyi Margitlein دتزو کاستزتولانی مارگیتلاین جوان که بودیم، «کورنل استی» و من اغلب تو گورستانی در حومه بوداپست، که دیگر درآن مرده دفن نمیشد، پرسه میزدیم. همیشه زیرآفتاب خیره کننده بعداز ظهرهای آنجا همدیگر را می دیدیم. رو نیمکت هادرس هامان را میخواندیم و می نوشتیم، بعد رو علف های بلندروی تپه گورها، تاوقتی نگهبان ها به در خروجی اشاره می کردند، دراز می کشیدیم. باشهرخاموش مرده هامانوس بودیم.ازنوشته های عجیب کنده کاری شده روسنگهای گورهاواسامی ازمدافتاده کشف رمزمیکردیم. یک بارکه توخیابانهای شهرمرده هاپرسه میزدیم،نگاهمان به یک دخمه محصوربانرده های آهنی خورد.پیچکی رشدیافته روپلاک قبرچترزده بود.سنگ نوشته ای پرزرق برق همراه باگل بوته های شناخته شده داشت.اسامی ده-پانزده نفرازخانواده ای قدرتمندبه اضافه نام خانوادگی،باحروف طلائی روسنگ هاکنده کاری شده بود. یک صلیب چوبی تکیه داده شده به نرده هایافتیم.روصلیب نوشته شده بود«مارگیتلاین-وفات یک روزبعدازتولد».مارگیتلاین بیست سال پیش مرده بود.کسی چه میداندبه چه دلیل،هنوزنامش روسنگ کنده نشده بود.باچوب کوچک فراموش شده اش کنارنرده های قبرستان خانواده خوشبخت وازدنیای دیگرآنهابیرون مانده بود.مااین قضیه راناعادلانه یافتیم.کسی که تنهایک روززندگی کرده،ازنظرانسانی وروحی عینهویک پیرمردوپیرزن است. ازگورستان خارج شده ونشده،استی تویک کافه مستقرشد.توکتابچه تلفن آدرس ومشخصات هرخانواده دردرسترس بود.قبرستان خانوادگی موردشاره مربوط به یک کارخانه داربود.استی گفت براش کاغذوجوهرآوردندونامه زیررانوشت: «آقای محترم،من مصرانه وقاطعانه ازشمامیخواهم که نام «مارگیتلاین» بیچاره تومقبره خانوادگی شما حک شود.بااحترامات شایسته،ناشناس،کورنل استی.» آن وقتهااستی،بدون کمترین احساس وهدفی عاشق اینطوربامزگیهاوشیطنتهای بچگانه که ریشه فرهنگی داشت بود. یک هفته بعدیک کارت پستال برای وابستان فرستاد،بالای کارت یک فرشته موردحمایت قرارگرفته نقاشی شده بود،بالای فرشته کوچک صورتی وابرهای آبی روشن نقاشی شده بود.باخطی دست وپاشکسته زیرش تنهایک اسم نوشت«مارگیتلاین». چندروزبعددرحضورمن ترتیب یک تلفن باکارخانه داربزرگ راداد.باصدائی بلندتیز،انگارمثلافرشته ای کوچک حرف میزند،گفت: «عموکالمان،منوفراموش نکن.» گفتن نداردکه برای این درخواست ونامه اش پاسخی نرسید.این دست انداختن جنون آمیزراخیلی وقت پیش فراموش کرده بودیم.روزی ازاواخرپائیزمبهوت روبه روی دخمه خانوادگی ایستاده بودیم. یک استادبناء بالباس کارسفیدآنجاایستاده بودوباچکش وقلم کارمیکند.داشت حروف آخراسم «مارگیتلاین»راروسنگ حکاکی میکرد.بعدسنگ راگل وبوته کاری هم کرد. استی ازاین که بالاخره «مارگیتلاین»راواردبخش خانوادگی کرده،باخوشحالی ورضایت گفت: «تماشاکن فکرچقدرنیرومنده.قضیه یک انگیزه فکری صرف بود.حالا«مارگیتلاین»اینجاروسنگ کنده وثابت وقابل لمس شده وتاابدازتوفان وتابش آفتاب محفوظه.... 3 Giorgio Manganelli Dreiundsechzig جورجیومانگانلی شصت وسه یک سازنده مشهورناقوس،باریشی بلندوکاملاالحادی،روزی به یک جفت مشتری برخورد.سیاه پوش وخیلی جدی بودندورودوشهاشان منجوق دوزی داشتند،روی این حساب مردالحادی برپایه شایعاتی که درباره فرشته هامتداول است،فکرکردآنهامیتوانندبال هم باشند،اماباتوجه به عقایدش،ارزیابیش معنائی فراترنیافت.هردوی آقایان ناقوسی باابعادی عظیم سفارش دادندکه آقای سازنده تاآن وقت باآن آلیاژهرگزمشابهش رانساخته بود.هردوی آقایان به سازنده توضیح دادندکه ناقوس صدائی خاص وکاملامتفاوت باصدای تمام ناقوسهای دیگرتولیدخواهدکرد. خداحافظی که میکردند،بدون هیچ نشانه ای ازشرمندگی توضیح دادندکه ناقوس برای دادگاه عالی داوری که اکنون قریب الوقوع است،سفارش داده شده.مدیرکارگاه سازنده ناقوس دوستانه خندیدوگفت که هیچوقت همچین دادگاه عالی داوریی که آنهابهش اشاره میکنند وجودنخواهدداشت.به هرحال ناقوس راسفارش داده شده درزمان موردتوافق ساخته خواهد شد.هردوآقایان میتوانندبین دوتاسه هفته بعدبرای مشاهده نوع کاربیایند.آقایان دونفرمالیخوالیائی بودند،ظاهرانوع کارآقای سازنده رامجسم مکردندودرخفاسرخوش بودند.مدتی خودراآفتابی نکردند.دراین فاصله آقای سازنده بزرگترین ناقوس تمام زندگی خودراساخت واشاره کردکه کارمایه مباهاتش است.کارناقوس راهمانطورکه درروءیاهای رازآمیزخودآروز کرده بود،به پایان رساند.ناقوسی بسیارزیباودرسراسرجهان منحصربه فردکه بایدمورداستفاده داده گاه عالی داوری قرارمیگرفت. ناقوس آماده شدوتویک قاب چوبی نصبش که کرد،دونفرآقایان دوباره پیداشان شد.ناقوس آنهارادچاربهت زدگی کامل وهمزمان گرفتارمالیخوالیای عمیق شان کرد.هردوآه کشیدند.هردونفرتمام قدبه طرف آقای سازنده ناقوس برگشتندوباصدائی زیرلب وتقریبابافروتنی گفتند: «حق باشمابود،آقای محترم،چه اکنون وچه سابق،درهیچ کجادادگاه عالی داوری وجودنداشته وندارد.سفارشش اشتباهی وحشتناک بود.» آقای سازنده هم بانوعی مالیخولیاآقایان رانگاه کرد،امادوستانه وباخرسندی زیرلب آهسته گفت«خیلی دیرست،آقایان.» طناب راگرفت وناقوس راباصدائی کاملابلندوروشن به صدادرآورد.همان صدائی رادادکه بایدمیداد«درهای بهشت آسمانها بازشدند....» |