عصر نو
www.asre-nou.net

سه داستانک از پل والری
ادوارد گوری و رولان توپور

ترجمه علی اصغرراشدان
Thu 26 03 2015

Aliasghar-Rashedan04.jpg
Paul Valery
Die Rache des Monsieur Teste
پل والری
کینه موسیوتسته

فردی یکی از ویژگی های وحشتناک او را برایم تعریف کرد. احتمالا تنها فردی بود که م یتوانست او را متهم کند، چراکه یک مرتبه شاهدآشفتگی انسانی او بوده. این فرد تصور می کند یک بار یکی از آشناهایش بیرحمانه بهش توهین کرده، اما هیچوقت نتوانسته به چگونگی سنخ توهین پی ببرد. توهین کننده احتمالا همیشه قضیه را انکار می کرده...شخص مورد اشاره نمی توانسته کسی جز موسیو تسته باشد. ظاهرادر برخورد با فرد مورد نفرتش، کینه چنان عاشقانه بوجدش می اورد که با پریشانی باهاش شروع به حرف زدن می کند. متوقفش می کندو ناخودآگاه دراو دقیق و با پریشانی بهش خیره می شود ودیگر نمی تواند نگاه از چهره اش بردارد.
طرف مقابل میغرد«خب،چی شده،واسه چی اونجورنگامیکنی،چیزی سیاه روپیشونیم دارم؟»
موسیوتسته میگوید«نه.»
طرف مقابل ناخودآگاه صورت خودراپاک میکند.موسیوتسته نگاه ازش برمیدارد.بازی ادامه میابد،اماموسیوتسته انگارپریشان است وبه فکرفرومیرود.
طرف مقابل میپرسد«حالابه چه فکرمیکنی؟»
موسیوتسته باصدائی ملتمسانه میگوید«نه،نه.»
نگاهش رادوباره بالامیاورد،مهربانتروتیزتروبااطاعتی قابل اطمینان ابزاری پرازحماقت وفرمانبرداری،دوباره کنجکاوانه به چهره تحریک شده قربانیش خیره میشود.
موسیوتسته ادامه میدهد«خدای من!مردمک هات عجب کشیده وخیلی وگشادشدن،اینومیدنی...»
وحرفهای دنباله داروترسناکش رادرباره مداوای مردمک های کشیده شده پیشرونده ی موازی وغیره ادامه میدهدویکریزتکرارمیکند....

2

Edward Gorey
Die verkommen Socke
ادوارد گوری
جوراب پاره


یک صبح تابستان جورابی که زندگی بادوستهاش ناخوشایندوآزارنده بود،ازرده خارج شد.جورامتقاعدشدکه ازبندمسئولیت گیره لباسهارهاشودوباوزش نسیم بعدی ازآنجاپروازکند.
روی علفهاسکندری خورد،ازپشته خاک پائین رفت توروخانه.به طرف دریابرده که میشدبه یک ماهی بزرگ فکرکردکه میخواهدببلعدش،اما تصمیم به مخالفت گرفت.یک شب به سنگی کوبیده شدوبرجاماند،صبح بعدکودکی پیداش کردودرهمش پیچید.کودک جوراب راباسکه های یک پنی کثیف پرکردوسرش راگره زد،کاری وحشتناک ودردآوردبود.سکه هاازسوراخش بیرون که ریختند،کودک جوراب رادورپنجه هاش پیچیدوبه دختری داد.جوراب سرآخربه دردتمیزکردن مبل هم نخورد،دخترپرتش کردتوسطل زباله.سگی ازسطل زباله بیرونش کشیدوبه صورت وحشتناکی درهمش پیچید.سگ سراغ خوراکش که رفت،تندبادی جوراب راربود.جوراب بعدازبرخوردبامزارع زیاد،به شکلی ناگشودنی به خاربوته ای پیچید.
بارانی شدیدوبعدبرف بارید.توبهارپرنده هاآمدندوتکه هائی ازجوراب رابرای لانه شان بردند.درپایان تابستان هیچ چیزازجوراب باقی نماندکه ارزش گفتن داشته باشد...

3

Roland Topor
Zoll
رولان توپور
گمرک

طرحش ازتوتاریکی پیداکه میشود،چشمهاش رادرهم میفشاردتابهترببیند:
«روزخوش،چیزی برای ارزیابی داری؟»
چهره مامورگمرک توپرتومایل به آبی روشنای شب به سختی مشهوداست،سطوح کوبیستی مستقیم به زحمت دربرابرهم ترسیم وظاهرمیشوند.نگاههای تیزچشمهاشبیه راهبی فناتیک خیره میشوند.
«نوردن»آهسته نفس میکشدتاضربه های وحشی قلبش آرام گیرند.توسینه اش درددارد،اندامش سنگینند،گردنش خشک است.باصدائی گرفته جلورانده میشود:
«نه،هیچ چیزبرای ارزیابی ندارم.»
تلاش میکندتانگاه جستجوگرماموررابدون پائین گرفتن چشمهاتاب آورد.اصلاوابدامفیدواقع نمیشود،گرفتارسردرگمی هم میشود.فشارخون تا مغزش بالامیرود.چرااحساس گناه میکند،هرکس به زودی باماموری روبه رومیشود؟پشت سر،امنیتی فاسدوپیچیده،که دیگرازشرش خلاصی ندارد.
تکرارمیکند«دقیقا،هیچ چیزی ندارم که ارزیابی شود.»
مامورگمرک سرش راتکان میدهد،متقاعدنشده:
«مدارکت،لطفا.»
نوردن کیف پولش راتحویل میدهد.مامورکارت شناسائی،کارتهای اعتباری وچندصورتحساب میخانه اش راوارسی میکند.
«بگذارمحتویات داخل کیفهات راهم بازرسی کنم.»
نوردن ساک لباسهای خواب داخلیش رابیرون میاورد.ساک جزکلینکسهای مچاله شده هیچ چیزندارد.نامه ای از«مارتینه»ودوسکه ی تماشای تلوزیون.همین مختصراضافات هم مصادره میشوند.
«پاسپورت نداری؟»
نوردن پاسپورتش راتوخانه گذاشته بود.برای توجیه خودمیگوید:
«نمیدانستم به یک ایستگاه بازرسی گمرگ آورده میشوم.»
«هرجامزری هست،یک ماموربازرسی هم هست.»
ماموربه خشکی جواب میدهدواضافه میکند:
«یک حلقه ازدواج داری،بایدتسلیم کنی.»
نوردن ضعیف ترازآن است که مخالفخوانی کند،سعی میکندحلقه رادرآورد،موفق نمیشود.مامورگمرک باشدت ازانگشتش بیرون میکشد.
«النگونداری؟»
نوردن سرش راتکان میدهد.ترس ودردتوگلویش گلوله میشود.انگشت موردآزارقرارگرفته خودراناخودآگاه نوازش میکند.
«میشه خواهش کنم بالش زیرسرت رابالابیاری؟»
نوردن اطاعت میکند.میبایدتکه هاوروتختی راازخوددورکند. ماموربازرسی دوشک رادستمالی وزیرتخت رانگاه ومیزشب کنارتخت وبعدکابینت فلزی راوارسی میکند.به حمام میرود.نوردن میشنود:پرده دوش راکنارمیزند،درکاسه توالت رابلندوباصدارهامیکند.سرآخرماموربه اطاق برمیگرد.درحدمتوسط مقررات،محترمانه برخوردمیکند:
«همه چیزمنظم است.میتوانی بگذری.»
ونوردن میمیرد...