عصر نو
www.asre-nou.net

سه داستانک :

از: رامون گومزدیلاسرنا/ادواردوگالینووجان ایروینگ
ترجمه علی اصغرراشدان

Wed 18 03 2015

Aliasghar-Rashedan04.jpg
Ramon Gomez de la Serna
Ohne Titel
رامون گومزدیلاسرنا
بدون عنوان

حافظه ای چنان ضعیف داشت که فراموش کردحافظه ای ضعیف داشته،وشروع کردبه بالاکشیدن همه چیز.

2

Eduardo Galeano
Privatvorführung
ادواردو گالینو
نمایش خصوصی

فرمانده توماس بورگ به شام دعوتم کرد.نمیشناختمش. مشهوربودبین همه،سخت ترین وترس آورترین است.جزمن مهمانهای دیگری هم بودند- همه افرادی دوست داشتنی.توماس کم حرف میزد.نگاه وارزیابیم کرد.
باردوم باهم کنارمیزنشستیم.حالاحرف میزد،پرسشهام رادرباره جبهه ساندینیستهادرسالهای اولیه،بدون تردیدپاسخ میداد.نیمه شب خواست موضوع گفتگورا عوض کند،پرسید:
«حالا یه فیلم برام تعریف کن.»
بهانه آوردم.براش توضیح دادم من در«کاللا» زندگی میکنم،شهری کوچک که درآن شانس انتخاب خیلی اندک وتنها کتابهای قطورکهنه دارد...
دستورداد«تعریف کن،هرفیلمی وهرکسی،تازه هم نباشه ایرادی نداره»
فیلمی بامضمونی کمدی رابراش تعریف ونقش آفرینی کردم.سعی کردم فیلم راخلاصه کنم،خواست داستان راباتمام ویژگیهاش بشنود.داستان راتمام که کردم،گفـت:
«حالایه فیلم دیگه تعریف کن.»
یک فیلم جنایتکارانه بامنشائی زشت براش تعریف کردم.
«بعدی روتعریف کن.»
یک فیلم وسترن براش تعریف کردم.
«یکی دیگه بگو.»
باحالی پریشان فیلمی عاشقانه راتعریف کردم،ازاول تاآخرش راهم خودم ابداع کردم.
فکرکنم بیرون حسابی روزشده بودکه ازپادرآمدم.خواهش کردم ببخشدم ورفتم خوابیدم.
بعدازیک هفته دوباره هم رادیدیم.عذرخواهی کرد:
«ازمن انتظارنمیرفت،خیلی ناراحتت کردم.ازت معذرت میخوام.آخه من عاشق فیلمام،دیوونه فیلمام،هیچوقتم نمیتونم برم سینما.»
گفتم«می فهمم.»
توماس وزیرکشوردائمی نیکاراگواست،گفت:
«درمیانه جنگ:دشمن بودن اجباریه،وقتی برای سینمارفتن نمیگذاره.این شرایط پیش اومده نعمتیه.امانه،وقت دارم.وقت...انسان هروقت بخواد،وقت داشتم.چراکه وقت به خودی خودوجودنداره.درگذشته که زندگی ولباس پوشیدنم زیرزمینی بود،راههائی واسه سینمارفتن پیدامیکردم.اماحالا...»
چیزی نپرسیدم.سکوت کرد،بعددنبال حرفش راگرفت:
«نمیتونم برم سینما،واسه اینکه...واسه اینکه توهرفیلم گریه میکنم.»
گفتم«اهه،منم گریه میکنم.»
گفت«حتم دارم،به محظ دیدنت بلافاصله متوجه شدم.باخودم گفتم:اینم ازهموناست که توسینماگریه میکنه....»

3

John Irving
Ein Geräusch,wie wenn einer vesucht
Kein Geräusch zu machen
جان ایروینگ
یک صدا،مثل وقتی آدم سعی میکندسروصدانکند.

تام بیدارشد،تیم بیدارنشد.نیمه شب بود.تام ازبرادرش پرسید:
«شنیدی؟»
تیم خواب وبیداربود،بیدارهم که بودخیلی حرف نمیزد.تام پدرش رابیدارکردوازش پرسید:
«تواین صداروشنیدی؟»
پدرش خواست بداند«چیجوری صدائی شنیدی؟»
تام گفت«مثل یه هیولای بدون دست وپا،سعی میکردحرکت کنه.»
پدرش پرسید«چیجوری بدون دست وپامیتونه حرکت کنه؟»
تام گفت«به اطراف می جنبید،روخزش میلغزید.»
پدرش پرسید«آها،اون یه خزم داشت؟»
تام گفت«بادندوناش خودشوجلومیکشید»
پدرش دادزد«واون دندونم داشت!»
تام گفت«بهت که گفتم،اون یه هیولاست!»
پدرش گفت«آخه چیجورصدائی بودکه بیدارت کرد؟»
تام گفت«مثل صدای یه لباس توکمدلباس مامان بودکه ازچوب لباسی میافته پائین»
اوکی تام،بیا،دوباره میریم تواطاقت وگوش میدیم،تابتونیم اون صدارو بشنویم.»
پدرتام شلنگ اندازپیش رفت.تیم خواب وهنوزهم صدارا نشنیده بود.
صدائی بودکه انگارکسی ازتخته کف زمین زیرتخت میخ بیرون میکشید.صدائی بودکه انگارسگی سعی میکرددری رابازکند.انگاردهنش خیس بودونمیتوانست دستگیره رادرست بچسبدوتسلیم هم نمیشد.
تام فکرکرد«سگه آخرش میادتو.»
صدائی بودکه انگارجنهابادام زمینیهائی راکه ازآشپزخانه کش رفته بودند،تواطاقک زیرشیروانی پائین میریختند.
صدائی بود،مثل وقتی یکی سعی میکندسروصدانکند.
تام به طرف پدرش پچپچه کرد«اینها،دوباره صداست!شنفتی؟»
این بارتیم هم بیدارشد.یک صدابود،انگارکه چیزی به تخته بالای تختخواب بسته شده بودوچوب راازبیرون می جوید.
تام تقریبامطمئن بودکه صداازیک هیولای بدون دست وپامی آیدکه روی خزکلفت خیس ش میخزد.
تام دادزد«اون یه هیولاست!»
پدرش آرامش کردوگفت«اون فقط یه موشه که تودیوارمیخزه.»
تیم فریادزد.تیم هنوزموش ندیده بود.چیزی بی دست وپاراکه یک خزکلفت خیس داردوتودیواربه اطراف حرکت میکندراپیش خودمجسم کردوگرفتارترس شد.اصلاچطورآمده بودتو؟
تام ازپدرش پرسید«اون واقعایه موشه؟»
پدرش کف دستش رارودیوارکوبیدوحرکت تندودورشدن موش را شنیدند.
به تام گفت«برکه گشت،خیلی ساده،مشت رودیواربکوب!»
تام گفت«یه موش،تودیوارمیخزه!همه چی همین بود!»
تام خیلی زودخوابید.پدرش هم رفت تورختخواب وخوابید.تنهاتیم تمام شب بیدارماند.نمیدانست موش دقیقاچه شکلیست،خواست بیداربماندتااین چیزبیایدوخزیدنش رادوباره تودیوارشروع کند.
هرازگاه فکرمیکردصدای خزیدن موش راتودیوارشنیده وبامشت رودیوارمیکوبیدوموش باخزکلفت خیسش وبدون دست وپافرارمیکرد.
وداستان به این شکل پایان میابد...