عصر نو
www.asre-nou.net

مسعود آذر

بئبو بئبو

ترجمه : بهروز- م
Sun 15 03 2015

هوا خیلی سرد بود. بازهم دیر کرده بودم. درِخونه رو که زدم، برادر کوچکم در رو باز کرد. با عجله داخل حیاط شدم. گفتم : « آرش بدو بریم تو که یخ زدیم » خواستیم دوتائی بزور داخل بشیم، برای همین هم لای درگیرکردیم و بافشاررفتیم تو ودر روپشت سرمون بستیم. تازه داشتم پالتوم رو از تنم در می آوردم که پدرم سررسید:
- « باز کجا بودی؟»
- « رفته بودیم توپ بازی»
- « بچه منو دست انداختی؟ توی این سرما، توسرِسگ بزنی بیرون نمیره. اونوقت شما داشتین توپ بازی می کردین؟ »
درهمین حین زن بابام داخل شد و با عصبانیت به بابام توپید که :
- « آخه مرد چی میخوای ازجون این بچه؟ اول بذاراز را برسه، هنوز لباسا شو در نیاورده، سر بچه داد می کشی که چی بشه؟. حالا بیا تو، شب درازه، هرچقدر بخوای وقت برای غرولند هست»
راستش من از زن بابام اصلن بدی ندیده بودم. اما هیچ وقت هم نتونسته بودم محبت های اونو باورکنم. هروقت هم وارد خونه می شدم، سرم رو می انداختم پائین و یک سره می رفتم تو اطاق خودم. این اطاق مال من و برادرم بود. توی اون یکی اطاق هم پدرم، زن بابام وخواهرم که تازه به دنیا اومده بود زندگی میکردند. ازهمون روزی که این خواهر ناتنی ام "لیلا" به دنیا اومد، من مرتب یاد خواهرم "فیروزه" می افتادم. تازه یه سال از فوت مادرم گذشته بود، که پدرم با یکی از قوم و خویشاش ازدواج کرد.یعنی با همین منصوره خانم که معلم بود و ازشوهراولش طلاق گرفته بود. البته او هم بخاطرهمین بیوه بودنش راضی شده بود تا با پدرمن که چهار تا بچه قد و نیم قد داشت ازدواج کنه. وقتی که پدرم بعد ازمرگ مادرم زن گرفت، عمه ام اومد و خواهرم "فیروزه" رو با خودش برد تا پیش اون زندگی کنه. من خیلی دلم میخواست که اون هر دوی ما رو با خودش ببره، اما میدونستم که این کارشدنی نیست.
***

چند سال پیش بود، که گوشه دامن مادرم گیر کرد به چراغ خوراک پزی و چراغ واژگون شد و در نتیجه خونه آتش گرفت. مادرم که تلاش کرده بود آتیش رو خاموش کنه، خودش هم تو آتیش سوخت. من وضع روحیم کاملن بهم خورده بود. آخه هنو خیلی کوچیک بودم که رفتم سرجنازه سوخته مادرم. این قضیه خیلی تاثیر بدی روی من گذاشت. بعد که پدرم دوباره ازدواج کرد، وضع روحیم بازهم بدتر شد. زن بابام که این موضوع رو خوب می دونست، همه بد قلقی های منو تحمل می کرد. هیچ وقت نشد که اون پیش پدرم ازمن بد بگه و چغولی منو بکنه. برای همین هم وقتی پدرم برخورد بی ادبانه منو نسبت به اون می دید نمی تونست تحمل کنه واز کوره در می رفت. پدرم خیلی منو نصیحت کرد، ولی آخرش، خودشم خسته شد. نه اینکه فقط ازدست من خسته شده باشه، نه. ازدست خودشم خسته شده بود. اصلن اززندگیش سیر شده بود. همیشه مست پاتیل می اومد خونه وهمه حرص اش رو هم سر من خالی می کرد. آخه اون که کس دیگه ای رو نداشت تا سربه سرش بذاره.
- « زودباش. لباستو در بیار، بیا سر سفره »
واین صدای پدرم بود که منو به خودم آورد. با اعتراض گفتم :
- « من نمیخورم، شما بخورید »
- « چی خوردی؟»
- « هیچی. گشنه نیستم»
- « بچه تو دیگه جون منو به لبم رسوندی. این چه جور جواب دادنیه ؟ ...»
-« مگه زوره ؟ نمیخورم خوب »
- « غلط کردی، دوساعته سفره رو انداختیم ومنتظر توئیم، برادرت شام نخورده که توی مرده شور برده بیائی تا باتو غذا بخوره، نمی فهمی که این زن، بخاطر شماها شام درست کرده؟»
- « به من چه، مگه من گفتم شام درست کنه؟ میخواس درست نکنه، خوب شما بخورین، چی کار دارین به من »
پدرم ازکوره در رفت و به طرف من هجوم آورد.
- « سگ پدر خیلی خوش چوسی، جلو باد هم میشینی؟»
وقتی دیدم هوا خیلی پسه، به سرعت پالت و کلاه و کفشم رو برداشتم و دویدم توحیاط و اصلن نفهمیدم که کی با پای برهنه از حیاط زدم تو کوچه. بیرون ازخونه کفش هام رو پوشیدم، کلاهم رو تا خرخره کشیدم پائین و یقه پالتو را تا روی گوش ها بالابردم و بعد ازبستن دگمه های پالتوم راه افتادم، اما خودمم نمیدونستم کجا دارم میرم. درحالی که سنگ و کلوخ های جلوی پام رو با لگد به این طرف و اون طرفت شوت می کردم، از درون مثل سیر و سرکه می جوشیدم و با خودم حرف می زدم : « میذارم میرم ... خوب پس برادرم بدون من چیکار کنه؟... من نمیتونم با نامادری زندگی کنم، ... آحه اون بیچاره مگه چه بدی درحق من کرده؟ ... »
دلم حسابی گرفته بود. می خواستم سرم رو بذارم رو شونه یه نفر وحسابی گریه کنم. آخه این چه سرنوشتیه که رو پیشونی ما نوشته شده. ازشنیدن سروصدایی ازداخل کوچه به خودم اومدم. فراموش کرده بودم که، کی از خونه زدم بیرون. وحالا رسیده بودم به چهار راه شهناز. جلو پاساز سرمو بلند کردم، دیدم فقط میخونه ها بازند و اغذیه فروشی ها. انگار کسی تو کوچه منو صدا می کرد. نورکم سوی چراغ میخونه ها سوسو می زد. درزیراین نورضعیف می شد چهره آدم هائی رو که اونجا نشسته بودند دید، اما نمی شد اون ها رو کاملن تشخیص داد.
انگار که این دود سیگار، همهمه صدا، قهقهه خنده ها و فریادهای به سلامتی ها ... و اون دو سه استکان عرق تلخی که بالا می انداختند، می تونست، درد و رنج و تلخی زندگی رو از چهره خسته این انسان ها پاک کنه.
هوس کردم برم تو و چند پیکی بزنم. ازمقابل چند میخانه رد شدم. هرچی تلاش کردم، جرئت نکردم داخل بشم. دو دل بودم، نمی تونستم پاپیش بذارم. راستش می ترسیدم. بعضی از اونهایی هم که توی میخونه نشسته بودند به من نگاه میکردند و از اینکه من با این سن وسال کم، این وقت شب، اونجا ول میگردم تعجب می کردند. وقتی ازمقابل یکی ازاون میخو نه ها رد می شدم، یهو چشمم افتاد به زن بلند بالا و تو دل بروئی که پشت بار وایستاده بود. یک آن، نگاهمون به هم گره خورد. نگاه او حاکی از تعجب بود و نگاه من ناخواسته. درهمین لحظه پنداری یه نفر از پشت گردنم گرفت و منو هل داد تو. زن، لب ورچید. جلوترکه رفتم، چشماش رو تنگ کرد و سرش را تکان داد که، « چیه؟» گفتم :
- « یه استکان بریز بخورم!. »
زن، با نگاهش مرا از پائین تا بالا ورانداز کرد. یه نفر با صدائی که از فرط مستی به لکنت افتاده بود ازپشت سر هوارزد :
- « ماتی» بچه خوشگل گیرت اومده، بهش برس، بذار به حساب من!»
- « زر زیادی نزن بابا، تو خودت چند ساله که به حساب این و اون میخوری!»
چند نفراز کسائی که اونجا نشسته بودند، صدای قهقهه شون بلند شد و پشت سرش استکانا رو به سلامتی «ماتی» بلند کردند. زن، به طرف من برگشت و پرسید :
-« چی میخوری پسر؟»
- « هرچی باشه »
- « شراب؟، ودکا؟ میخوای آبجو بهت بدم؟»
- « نه، ودکا بده!»
یک استکان ودکای مراغه، که زلال تراز اشک چشم بود برام ریخت و گذاشت جلوم. من اسم عرق رو از نوشته روی شیشه توی رف خواندم.
- « مزه بدم؟ »
- « بده ...»
دریک بشقاب کوچک، کمی میوه گذاشت و هل داد جلوی من. منم استکان عرق رو یه نفس رفتم بالا. بعد یه برش میوه گذاشتم تو دهنم و یواش استکان رو گذاشتم رو پیشخوون و با صدای آرومی گفتم :
- « یکی دیگه بریز!»
- « ماشاا... ، چه خبره؟ صبرکن بابا، بذار کون استکانت بخوره زمین... »
صدای مرد قبلی بازهم از پشت سر بلند شد:
- « منم اینو میخورم به سلامتی این دوست جوون مون، به سلامتی ... »
فریاد به سلامتی ... ازاین طرف و اون طرف بلند شد. یکی دیگه هم خوردم. و بعد، یکی دیگه ... دیگر نفهمیدم چند تا خورده ام. چشمانم باز نمی شد. به نظرم می اومد که شیشه های عرق توی قفسه پشت بار، دارن به طرفم هجوم می آرن، زن، سرش را به طرف من آورد و لندید :
- « دیگه بسه ته !»
با لکنت زبان گفتم :
- « یکی دیگه هم می خورم »
درحالی که چشم تو چِشمم دوخته بود، تو گوشم گفت :
- « نه، دیگه بسه ته ... خراب میشی»
یه آن احساس کردم نگاهش، منو سِحرکرده. بوی عطرخوشی صورتم رو نوازش کرد. لب اش پرید. بی اختیار دستم رو به طرف سینه اش بردم و پستونش رو فشار دادم. با صدای بلندی خندید و گفت : « بئبو... بئبو...»
خیلی خوشم اومد. دوباره دستم رو بطرف سینه ا ش بردم. اون دوباره گفت : « بئبو... بئبو... »
خواستم یه بار دیگه این کارو تکرار کنم که یکی ازپشت گردنم گرفت و کشید و بی آنکه مهلتم بدهد با گفتن «کره خر، انگار روت خیلی زیاد شده؟ با سیلی شتررررررق خوابوند تو صورتم. خون از دماغم راه افتاد ودهنم هم پرخون شد. اما من انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده ، تو کِیف خودم بودم، درعالم مستی همه اش خیال می کردم که دست بردم توی سینه ش و اونم مرتب می گه : بئبو... بئبو... بئبو ... بئبو.
یکی از کارگرای میخونه غرولند کنان دستمو گرفت و منو برد بیرون. کمی آب آورد، دست و صورتم رو شستم. همینطور که آب به سر وصورتم میزدم، توی رویاهام سیر می کردم. به نظرم می اومد که "اسداله شیرفروشِ" محله قدیممون با دوچرخه اش اومده جلو چشمام وایستاده و پشت سرهم، بوق دوچرخه اش رو فشار میده : بئبو... بئبو... بئبو، آی ی ی شیر... شیری ... شیردارم ... شیر!.