عصر نو
www.asre-nou.net

فرانس کافکا

جلوی قانون

میر مجید عمرانی
Wed 11 03 2015

Kafka.jpg
 دربانی جلوی قانون ایستاده است. یک مرد دهاتی پیش دربانه می‌رود و درخواست می‌کند برود توی قانون. اما دربان می‌گوید که الان نمی‌تواند بگذارد او برود تو. مرد سبک‌ سنگینی می‌کند و می‌پرسد کمی دیگر می‌تواند برود تو؟ دربان می‌گوید:”ممکنه، اما الان نه”. از آن جا که درِ قانون مثل همیشه باز است و دربان هم کنار می‌رود، مرد خم می‌شود تا از میان در، تو را ببیند. دربان که متوجه این می‌شود، می‌خندد و می‌گوید:”اگه این جور وسوسه‌ات می‌کند، بزن خب و با وجود مخالفت من برو تو! اما ببین: من پرزورم، منتها پایین‌ترین دربونم. از تالار به تالار دربونایی وایستاده‌ن یکی از یکی پرزورتر. خود من هم تاب دیدنِ دربان سوم رو ندارم.” دهاتی‌یه انتظار همچو سختی‌هایی را نداشت. او فکر می‌کند قانون آخر باید همیشه و برای همه دم دست باشد، اما الان که نگاه دقیق‌تری به دربان پالتوی پوست پوش، دماغ بزرگ تیز و سبیل بلند نازک مشکی تاتاری‌اش می‌اندازد، بر این می‌شود که بهتر است خب چشم‌به‌راه بماند تا اجازه‌ی ورود بگیرد. دربان چهارپایه‌ای به او می‌دهد و می‌گذارد کنار در بنشیند. او روزها و سال‌ها آن جا می‌نشیند. بارها سعی می‌کند به تو راه پیدا کند و دربان را با خواهش‌هایش خسته می‌کند. دربان اغلب بازجویی‌های کوچکی ازش می‌کند، از زادگاهش و خیلی چیزهای دیگر می‌پرسد، اما در سؤال‌هایش مثل سؤال‌هایی که بزرگان می‌کنند علاقه‌ای نیست و سرانجام هم همه‌اش به‌ش می‌گوید که هنوز نمی‌تواند بگذارد او برود تو. مرد که چیزهای زیادی برای این سفر با خودش دارد، همه چیز را هر اندازه هم گران‌بها به کار می‌گیرد تا به دربان رشوه دهد. او هرچند همه‌ی این‌ها را می‌گیرد، اما می‌گوید:”اینا رو تنها برای اون می‌گیرم که گمون نکنی کوتاهی‌ای کرده‌ای.” مرد سال‌ها دربان را کم‌وبیش یک‌بند می‌پاید. او دربان‌های دیگر را فراموش می‌کند و همین اولی به نظرش تنها سد سرِ راهش به قانون می‌آید. او سال‌های اول این بدبیاری خودش را بلند و بی‌پروا نفرین می‌کند و بعد که پیر می‌شود، تنها دیگر برای خودش غرولند می‌کند. او مثل بچه‌ها می‌شود و  از آن جا که در بررسی سالیان سالِ دربان با کک‌های یقه‌ی پالتوی او هم آشنا شده، از کک‌ها هم می‌خواهد به‌اش کمک کنند و تصمیم دربان را عوض کنند. بالاخره سوی چشم‌هایش کم می‌شود و نمی‌داند دور و برش راستی تیره‌وتار شده یا چشم‌هایش گولش می‌زنند. اما حالا درخششی را در تاریکی تشخیص می‌دهد که به‌گونه‌ای خاموش‌ناشدنی از درِ قانون بیرون می‌ریزد. دیگر زیاد به مرگش نمانده است. پیش از مرگ همه‌ی تجربه‌های همه‌ی این مدت در سرش سؤالی می‌شود که تا آن زمان هنوز از دربان نپرسیده است. از آن جا که بدن خشکیده‌اش را نمی‌تواند راست کند او را با اشاره فرامی‌خواند. دربان باید سخت دولا شود، چراکه تفاوت جثه‌ی آن‌ها بدجور به زیان مرد زیاد شده است. دربان می‌پرسد:” حالا دیگه چی می‌خوای بدونی؟ سیری نداری.” مرد می‌گوید:”همه دنبال قانونن. پس چه جوره که تو همه‌ی این سال‌ها هیشکی جز من درخواست نکرده بره تو؟” دربان پی می‌برد که کار مرد دیگر تمام است و  برای رساندن صدای خودش به گوش رو به ناشنوایی او سرش هوار می‌کشد:”این جا هیچ کس دیگه‌ای نمی‌تونس اجازه ورود بگیره، چون این در رو تنها برای تو گذوشته بودن. من الان می‌رم و می‌بندمش.”