« باقی مانده ی زندگی »
ترجمه حسن عزیزی
Fri 6 03 2015
محمود درويش
از مجموعه ی ّ رد پروامه ّ
گر بگویند که امشب در همین جا خواهی مرد...
در این مانده ی زمان ، چه خواهی کرد .؟
نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم...
لیوانی آب میوه می نوشم...
سیبی بر می دارم و گاز می زنم ...
و به موری که روزی اش را یافته ، به دقت می نگرم .
باز نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم .
می بینم که هنوز اندک زمانی دارم تا ریشی بتراشم ...
و تنی به آب زنم .
پوز خندی می زنم...
وبا خود می گویم که...
باید چیزقشنگی برای نوشتن آماده کنم .
و لباسم باید که آبی باشد .
تا نیمه ی روز – که هنوز از زندگانی ام مانده – در دفتر کارم می نشینم .
اثری از رنگ در واژه گان نمی بینم...
سپیدی است...و سپیدی ...و سپیدی .
آخرین وعده ی غذایم را تدارک می بینم .
دو جام شراب پر می کنم ...
یکی برای خودم ، ودیگری برای کسی که سرزده آید .
و بعد ، در میان ّ دو رؤیا ّ چرتی می زنم...
ولی با صدای خرناسه ام بیدار می شوم.
باز نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم.
هنوز اندک زمانی دارم تا چیزی بخوانم :
فصلی از ّ دانته ّ و نیمه- شعری از ّ معلقات ّ .
و می بینم که چگونه زندگی ام به دیگران می پیوندد .
پرس وجو هم نمی کنم چه کسی کمبودش را جبران خواهد کرد .
این چنین است...آری این چنین...
و بعد چه ؟
مویم را شانه می زنم ...
این قصیده را به زباله دان می اندازم...
و خود را همرا ه با کمانچه اسپانیائی ،
به سوی آرامگاه بدرقه می کنم .
|
|