عصر نو
www.asre-nou.net

شِل آسکیلدسن (نروژ)

تصادف

میر مجید عمرانی
Mon 16 02 2015

Kjell-Askildsen.jpg
چندی کنار پنجره ی باز ایستاده و به پیاده روی پایین نگاه کرده بود. پیاده رو تهی بود. یکشنبه بود. کمی پس از نیمروز. او هم در درون تهی بود. انگار به خودرهاشدگیِ پیاده رو به درونش خزیده بود و زنش که از روی صندلی ته اتاق چیزی پرسید که تنها به “آره” یا “نه” ای نیاز داشت، پاسخ نداد. پس از دیرگاهی زنش پرسید چرا جواب نمی دهد. او پاسخی نداد. پیاده رویی بود سراسر تهی. بی آن که نگاهی به زنش کند، از اتاق بیرون رفت و در را که می بست، شنید می گفت “دِ آنتون، دِ آنتون، چی شده؟” او رفت، از توی سرسرا و پایین از چهل و هشت زینه ی فرسوده ی پلکان و بیرون توی یکشنبه ی گند. فکر کرد “همین جوری اومدم”. بعد متوجه ی گرما و آفتابِ تند شد و کجکی از خیابان به سایه ی پیاده روی آن ور رفت. آن جا ایستاد. نگاهی رو به پنجره ها انداخت. زنش را نمی توانست ببیند. زیر سایه ی ساختمان های چهار اشکوبه به راه افتاد. پس از چند صد متری سر چهار راهی ایستاد تا به ماشین سفیدی راه بدهد. ماشین خاکستری ای از رو به رو می آمد. جز این، رفت و آمدی نبود. هر دو ماشین بسیار آهسته می راندند. فکر کرد “باید برا این باشه که امروز یکشنبه اش و هوام این جور گرمه”. ماشین ها به چهار راه که رسیدند به هم خوردند. ماشین خاکستری به راست پیچید، ماشین سفید به چپ، و ماشین سفید به درِ عقب ماشین خاکستری زد. خیلی خنده دار می نمود. راننده ی ماشین خاکستری شروع کرد از توی پنجره ی باز بلند بلند بد و بیراه بگوید.
ـ گندی زدی، مرد! چه مرگته، مگه کوری؟ 
ـ ندیدمت.
ـ ندیدیم؟ آیینت رو شکر، آخه چه جوری تونستی منو نبینی؟
ـ چه می دونم. متوجهت نشدم. می تونی دَرو واکنی؟
ـ نه لامصب. قفل شده.
ـ اون یکی رو امتحان کن!
ـ ای بابا! گمون می کنی هالو اَم؟ گمون می کنی این جا دو تا هالو هس؟
ـ می گم که ندیدمت. ترمزم نکردم. یه تُک پابیا بیرون و خودت نیگا کن. ردِ ترمزی تو کار نیس. پیداس مقصر منم، اما کاریش نمی تونستم کنم.
ـ کاریش نمی تونستی کنی! کاریش نمی تونستی کنی؟ تو یه تخته ات کمه لاکردار.
خودش را پیچ و تاب دهان به صندلی دیگر رساند، از ماشین بیرون آمد، رفت و به آسیب نگاه کرد و با مشت توی سر خودش کوبید. راننده ی دیگر به پیشش رفت. آنتون هلمان دیگر نفهمید چه گفتند. از همان راهی که رفته بود باز راه خانه را پیش گرفت. عرق کرد. احساس می کرد گرد و خاک روی چهره اش نشسته است. فکر کرد “تنها دوشی بگیرم!”. زنش را دید که ایستاده و از پنجره به بیرون خم شده است. وانمود کرد ندیده اش. فکر کرد “کاریم نکرده که، تنها داد نزنه!”. به پیاده رو نگاه کرد. “کاریش نمی تونه کنه که. تنها تا دوش نگرفته ام چیزی نگه”. کجکی از خیابان گذشت و از تاقیِ دروازه تو رفت و از پلکان بالا. زن در سرسرا ایستاده بود. 
ـ  چیه، آنتون؟
ـ هیچی.
ـ چرا، آنتون، باید یه چیزی باشه. باهات که حرف زدم جوابمو ندادی. به جایش همین جوری رفتی. لطفن بگو چیه.
ـ چیزی نیس. یه دوش می گیرم.
ـ خواهش می کنم، آنتون. خیلی دلواپسم می کنی، نمی دونم آخه چی فکر کنم.
ـ هیچ فکری نمی خواد کنی. می رم دوش می گیرم.
رفت تو گرمابه. لخت شد. فکر کرد”چیزی برا گفتن تو کار نیس. نمی خواس بفهمه. مغاکی تو خودش نداره”. شیر آب را باز کرد و این ور آن ور کرد تا آب بگویی نگویی تگری شد. زیر رشته های پرزور آب ایستاد تا این که یخ کرد، چنان سخت که دیگر نمی توانست به چیزی جز یک کم پایداری بیش تر فکر کند. بعد دیگر تاب نیاورد. آب را بست و روی سرپوش جام آبریزگاه نشست. فکر کرد “می تونم بذارمش پای این که امروز یکشنبه س”. چند دقیقه ای آرامِ آرام نشست، بعد مویش را خشک کرد و رخت پوشید. زن قهوه درست کرده و شانه به مو، نشسته بود. نگاهش کرد و ناشاد لبخند زد. مرد خودش را جمع و جور کرد.
مرد گفت: حالمو جا آورد!
و نشست. زن قهوه ریخت و همان جور که می ریخت گفت:
ـ از دست من خسته شده ای؟
ـ اِه  وراVera ، تو همیشه همه چیزو به خودت می گیری. هیچ ربطی به تو نداشت.
ـ پای دیگری در میونه؟
ـ نه. یه ربطی به تو پیدا می کرد که اون وخت.
ـ به من بر می گرده. من بودم که دو بار جوابشو ندادی و من بودم که همین جوری بی یک کلمه حرف گذوشتیش و رفتی.
ـ این تنها به من بر می گرده، به من و این یکشنبه های گه.
ـ بد و بی راه نگو لطفن!
ـ خودت خوب می دونی یکشنبه ها چه حالی می تونم بشم.
ـ اونا تنها روزایی یه که همه ش مالِ خودمونه.
پاسخ نداد. فکر کرد”آره”. به زن نگاه کرد. زن به او.
زن گفت: جواب نمی دی.
ـ چه سود؟! ممنونم برای قهوه.
بلند شد.
زن گفت: نخورده ایش که.
مرد گفت: چرا.
ـ دِ آنتون، بچه نشو. نخورده ایش.
ـ معلومه که خورده امش.