دو داستانک از پل والری و پتر بیکسل
ترجمه علی اصغرراشدان
Thu 5 02 2015
Paul Valery
Die Rache des Monsieur Teste
پل والری
کینه موسیوتسته
فردی یکی ازویژگیهای وحشتناک اورابرایم تعریف کرد.احتمالاتنهافردی بودکه میتوانست اورامتهم کند،چراکه یک مرتبه شاهدآشفتگی انسانی اوبوده.این فردتصورمیکندیک باریکی ازآشناهایش بیرحمانه بهش توهین کرده،اما هیچوقت نتوانسته به چگونگی سنخ توهین پی ببرد.توهین کننده احتمالاهمیشه قضیه راانکارمیکرده...شخص مورداشاره نمیتوانسته کسی جزموسیوتسته باشد.ظاهرادربرخوردبافردموردنفرتش،کینه چنان عاشقانه بوجدش میاوردکه باپریشانی باهاش شروع به حرف زدن میکند.متوقفش میکندوناخودآگاه دراودقیق وباپریشانی بهش خیره میشودودیگر نمیتواندنگاه ازچهره اش بردارد.
طرف مقابل میغرد«خب،چی شده،واسه چی اونجورنگامیکنی،چیزی سیاه روپیشونیم دارم؟»
موسیوتسته میگوید«نه.»
طرف مقابل ناخودآگاه صورت خودراپاک میکند.موسیوتسته نگاه ازش برمیدارد.بازی ادامه میابد،اماموسیوتسته انگارپریشان است وبه فکرفرومیرود.
طرف مقابل میپرسد«حالابه چه فکرمیکنی؟»
موسیوتسته باصدائی ملتمسانه میگوید«نه،نه.»
نگاهش رادوباره بالامیاورد،مهربانتروتیزتروبااطاعتی قابل اطمینان ابزاری پرازحماقت وفرمانبرداری،دوباره کنجکاوانه به چهره تحریک شده قربانیش خیره میشود.
موسیوتسته ادامه میدهد«خدای من!مردمک هات عجب کشیده وخیلی وگشادشدن،اینومیدنی...»
وحرفهای دنباله داروترسناکش رادرباره مداوای مردمک های کشیده شده پیشرونده ی موازی وغیره ادامه میدهدویکریزتکرارمیکند....
2
Peter Bichsel
Ein Tisch ist ein Tisch
پتربیکسل
میزیک میزاست
میخواهم داستان یک مردراتعریف کنم،مردی که دیگریک کلمه حرف نمیزند،چهره ای خسته دارد،خسته برای خندیدن وخسته برای بدبودن.توشهری کوچک،درانتهای خیابان یانزدیک تقاطع زندگی میکند.قضیه تقریباارزش نوشتن ندارد.مردبه سختی بادیگران فرق دارد.کلاهی خاکستری روسرمیگذارد،شلواروکتی خاکستری وزمستان پالتوی بلندخاکستری میپوشد.گردنی باریک دارد.پوستش خشک وچروکیده است.یقه پیرهن سفیدبراش خیلی گشاداست.
اطاقش توطبقه بالای خانه است.احتمالاازدواج کرده وبچه هائی داشته.شایددرگذشته توشهری دیگرزندگی میکرده.به طورحتم زمانی کودکی بوده.این قضیه مربوط به زمان وجائی دیگراست که کودکان مثل بزرگهامجذوب بوده اند.مردتوآلبوم عکس مادربزرگ آنهارااینطورمی بیند.
تواطاقش یک جفت صندلی،یک میز،یک فرش،یک تختخواب ویک کمداست.یک ساعت زنگداررویک میزکوچک است،کنارش روزنامه های کهنه وآلبوم عکس گذاشته شده.یک آینه ویک تصویربه دیوارآویخته است.
پیرمردصبحهایک راهپیمائی وبعدازظهرهایک راهپیمائی میکرد.چند کلامی باهمسایه هاحرف میزد.شبهاکنارمیزش می نشست.هرگزتغییری دربرنامه اش نمیداد،یکشنبه هاهم به همین روال بود.پشت میزکه می نشست،همیشه تیک تاک ساعت راگوش میکرد.
دربرهه ای یک روزخاص فرارسید.روزی باخورشیدی نه خیلی گرم،نه خیلی سرد،باترانه خوانی پرنده هاومردمی دوست داشتنی وبچه هائی مشغول بازی کر دن-وضعی ویژه که همه ی مردم لذت میبردند. مردخندید.
مرداندیشید«حالاهمه چی یه جوردیگه میشه.»
دکمه بالائی پیرهنش رابازکرد،کلاهش رادست گرفت،قدمهاش راتندکرد،تازانودولاوسرخوش شد.به خیابان خودش آمد،برای بچه هاسرتکان داد،رفت مقابل خانه اش،راه پله رابالارفت،کلیدراازجیبش بیرون آوردوقفل اطاقش رابازکرد.
تواطاق همه چیزیکنواخت بود:یک میز،دوتاصندلی ویک تختخواب.تا نشست،دوباره صدای تیک تاک ساعت راشنید،تمام سرخوشیهاش گم شد.هیچ چیرعوض نشده بود.
خشمی شدیدمردرادرخودگرفت.توآینه دیدصورتش شروع کرده به قرمزشدن.چشمهاش راچرخاند،دست هاش رامشت وبلندکردوروسطح میزکوبید.ابتداتنهایک ضربه،دوباره زدوشروع به ضرب گرفتن رومیزکردو یکریزفریادکشید:
«بایدتغییرکند،بایدتغییرکند!»
دیگرصدای تیک تاک ساعت رانشید.دستهاش دردگرفت،صداش فروکش کرد.دوباره تیک تاک راشنیدوهیچ چیزتغییرنکرد.گفت:
«همیشه همون میز،همیشه همون صندلیا،همون تختخواب،همون تصویر. میزمیگه من میزم،تصویرمیگه من تصویرم،تختخواب تختخوابه.آدم صندلی روصندلی مینامه.واقعاواسه چی؟فرانسویابه تختخواب میگن«لی»،به میز میگن«تیبل»،تصویررو«تابلو»مینامن وصندلی رو«شس»میگن وخودشون میفهمن،چینیام خودشون میفهمن.
«واسه این که تختخواب تصویرنیست.»
مردفکرکردوخندید.بازخندید.آنقدرخندیدکه همسایه هامشت به دیوار کوبیدندوداد زدند«ساکت!»
«حالایه جوردیگه ست»
فریادزدودوباره گفت«تختخواب،تصویر.»
مردگفت«من خسته م،میخوام توتصویرباشم.»
صبح هااغلب مدتی زیاددرازشده توتصویرماندوفکرکرد.حالاانگارباصندلی حرف میزند،صندلی راساعت نامید.
بلندشد،خودراکشاندوروساعت نشست،دستهاش رابه میزتکیه داد.اما حالامیزدیگرمیزنیست،میزفرش است.
مردصبح تصویرراترک کرد،خودراکشاندوکنارفرش وروساعت نشست وفکرکرد،انگارمیتوانست اسامی زیرراتغییردهد:
به تختخواب گفت تصویر.
به میزگفت فرش.
به صندلی گفت ساعت.
به روزنامه گفت تختخواب.
به آینه گفت صندلی.
به ساعت گفت آلبوم عکس.
به کمدگفت روزنامه.
به فرش گفت کمد.
به تصویرگفت میز.
بازهم پیرمردصبح مدت زیادی توتصویرکه به تازگی آلبوم عکسش نامیده بود،درازشده ماند.بلندشدوروی کمدنشست که پاهاش یخ نزند. لباسهاش راازروزنامه برداشت.خودراکشاندتاخودراتوصندلی آویخته به دیوارنگاه کند.کنارفرش روساعت نشست وآینه راورق زدتامیزمادرش راپیداکرد.
مردقضیه راخوشمزه دید،تمام روزتمرین وکلمات تازه ای ابداع کرد. حالاهمه چیزبی نام شده بود:خودش دیگرمردنبود،یک پای ویژه بود.پا،یک صبح بود.صبح،یک مردبود.حالامیتوانست روصورت خودش بیشتربنویسد.حالامیتوانست،به همان شکل که مردساخته بود،خودش راهم باکلمات دیگری مبادله کند.صدادرآوردن،گذاشتن است.تعطیلات، دیدن است.درازکشیدن،صدادرآوردن است.بلندشدن،تعطیلی است. گذاشتن،ورق زدن است.روی این حساب قضایابه صورت زیرند:
پای پیرروی مردماندومدت زیادی توتصویرصدازد.آلبوم عکس رادرنه(9) گذاشت.پایخ زدوکمدراورق زد.به این دلیل به صبح نگاه نکرد.
پیرمردیک دفترچه آبی مدرسه خریدوکلمات جدیدرانوشت وپرش کرد،رواین اصل کارزیادی داشت که انجام دهد.مردم به ندرت توخیابان میدیدنش.
برای تمام اشیاء اسامی جدیدی یادگرفت،هرچه بیشتروبیشترنام های واقعی رافراموش کرد.حالازبان تازه ای داشت که تمامامتعلق به تنهاخودش بود.
هرازگاه روءیای زبان جدیدخوب رامیدید.ترانه های زمان مدرسه رابه زبان جدیدترجمه میکردوآهسته برای خودمیخواند.
خیلی زودترجمه کردن رامشکل دید،زبان قدیمیش راتقریبافراموش کردوبایدکلمات صحیح راتودفترچه آبیش جستجومیکرد.ترس برش داشت که بامردم حرف بزند.بایددرباره اسامی ئی که مردم میگویند،مدتی فکرمیکرد:
به تصویرش مردم میگویندتخت.
به فرشش مردم میگویندمیز.
به ساعت زنگدارش مردم میگویندصندلی.
به تختخوابش مردم میگویندروزنامه.
به صندلیش مردم میگویندآینه.
به آلبوم عکسش مردم میگویندساعت زنگدار.
به روزنامه ش مردم میگویندکمد.
به کمدش مردم میگویندفرش.
به میزش مردم میگویندتصویر.
به آینه ش مردم میگویندآلبوم عکس.
قضیه آنقدروسیع میشودکه مردموقع شنیدن حرف زدن مردم بایدبخندد.
موقع شنیدن بایدبخند،مثل وقتی کسی میگفت:
«فردام واسه تماشای فوتبال میری؟»
یاوقتی کسی میگفت«الان دوماه تمومه بارون میباره.»
یاوقتی کسی میگفت«من یه عموتوآمریکاردارم.»
مردبایدبخندد،چراکه تمامشان را نمی فهمد.
*
قضیه داستانی بامزه نیست.پیردمردشروعی غم انگیزداردوغم انگیزمی شنود.
خیلی سخت نبود،پیرمردباپالتوی خاکستری دیگرنمیتوانست حرف مردم رابفهمد.
خیلی سخت تراین بودکه آنهاهم دیگرنمیتوانستندحرف اورابفهمند.روی این اصل پیرمرددیگرهیچ چیزنگفت.
پیرمردساکت شد،تنهاباخودش حرف زد.دیگریکبارهم سلام نکرد....
|
|