محمد عبدالمالك (بحرین)
سایه های گذشته
میر مجید عمرانی
Mon 2 02 2015
دیگر اصلا هیچ كاری نمانده بود. خمیازه ای كشید و با تنبلی كشوهای میز تحریر را پیش و پس كرد. احساس خستگی و كوفتگی میكرد. بویژه هیأت نمایندگی وزارت اطلاعات كشور دوست همسایه نیرو و وقت زیادی گرفته بود. اما حالا هم كه بالاخره می شد كمی خستگی در کرد، سایه ی مراجع بدپیلهی دیگری پشت در پیدا شده بود.
رییس دكمه ی زنگ را فشار داد و به منشی دستور داد او را به اتاق كار بخواهد. مراجع پیر و پاتال بود، با پشت قوز كرده، دست های لرزان، چشم های بادکرده و آبریز. با این كه یک سر و دو دست و دو پا داشت، به زور می شد با خیال راحت گفت آدمی تباری از سیاره ی ماست. آدم واره باز هم بیشتر قوز كرد و همانطور سر پا ماند، انگار چشم به راه نوبتش برای چوبه ی دار بود. رییس لب هایش را روی هم فشار داد و فكر كرد از كجا شروع كند… هر چند… برای متقاضی كار خدمتکاری چندان چیزی لازم نبود: همین بس كه بتواند تند و فرز میان میزهای كار رفت و آمد كند و چای و قهوه پخش كند و بعضی فرمان های شخصی را هم ببرد، آن هم تندتر از مرغكانی كه به دیدار دلدار می شتابند. اما چشم آدم آب نمی خورد كه او جانِ انجام این فرمان های ساده را هم داشته باشد. رییس جوان با وجود خستگی بیش از اندازه، شوخمنشی خاص خودش را از دست نداده بود. نگاهی به پیرمرد انداخت و زیر خنده زد:
ـ عجب لولو خورخوره ای! این دیگه چه مصیبتی بود!
او با حركتی تند تل كاغذ را پس زد. ابر تیره ای از گرد و خاك بلند شد و رییس به سرفه افتاد. نفسش که جا آمد، به پشتی صندلی لم داد.
ـ گوشم با توس.
ـ عثمان احمد، خدمتگزار شما…
رییس با لحن قرقروی كسی كه بار سنگین مسئولیتی به دوش دارد، به میان حرف او پرید.
ـ خب، خب! چه خبرته؟ حتم داری می تونی كار كنی؟
ـ بله، می تونم. كارآم.
… خودمو با این آدم زپرتی درد سر می دم. یه جوون بیست ساله اگه بود! راستی همین جوری كشورمون به بی نوایی افتاده؟
ـ قبلن خدمتکار بوده ای؟
ـ نه.
… وخت سر و كله زدن با این الاغ پیرو ندارم!
رییس دیگر می خواست مراجع را از سر وا کند، اما پیدا نبود چرا كمرویی پیرمرد او را بیاد پدر شادروانش می انداخت.
ـ خیلی خب. كجا كار می كردی؟
ـ تو كوهها. سی سال تو كوهها كار می كردم. بعدشم ـ بعدشم چه كارا كه نكرده ام! نجاری كردهام، كارای ساختمونی كرده ام…
… اوهوه، حالا نمی شه دهنشو بست… امان از این روده درازی در باره ی سابقه ی كاری شایسته!
رییس باز به اصل موضوع برگشت:
ـ پس، پیش از این خدمتکار نبوده ای؟
ـ نه.
ـ یعنی تجربه ی لازمو نداری.
زبان پیرمرد بند آمد. پایان امیدها. یعنی باز هم دستش به لقمه نانی بند نمی شد. یک بار دیگر امتحان كند و رئیس جوان را متقاعد کند؟ اما چه حرف هایی می تواند دل این پشت میز نشین را نرم کند؟ از رحم و مروت چه سرش می شود؟ … پیرمرد با جرأتی كه خودش هم توقع نداشت تایید كرد:
ـ نه، تجربه ی خدمتکاری ندارم.
ـ كه چی، خیال می كنی كار خیلی راحتیه؟
صورت رئیس جوان گُر گرفت و در تلاش برای جلوگیری از سیل اعتراض، دستش را به هشدار بالا برد.
ـ امتحانم كنین! لطفن…
… می ارزه آدم خودشو كوچیك كند؟ رییس جوون حتی بهش بفرمایی نزد بشینه، بهش “تو” می گه و انگار با یه بچه حرف می زنه. خودشو کرده عین طاووس. دهه، ولو شد تو صندلی دسته دار. و من سرِ پیری، آه ندارم با ناله سودا كنم… اما غرور و شكم گشنه؟
ـ پس ، با این كار آشنا نیستی. می فهمی كه، من نمی تونم وختمو بیخود هدر بدم.
پیر مرد بیمناك به میز نزدیك شد:
ـ رحم كنین! بذارین امتحان كنم!
كاوشگرانه به صورت رییس نگاه كرد.
چه پیرمرد بدپیله ای! منم كه گرفتارم، گرفتار… تیپش جون می ده برای داستانای طنزآمیز!
رییس از كودكی در رویای نویسنده شدن بود. در سال های پیش هم در واقع چند مقاله ی كوچك با مایه های نیمه ادبی نوشته بود. “کارهایش” را مرتب به نزد دوستانش در وزارت اطلاعات می برد. چه كس دیگری آنها را چاپ می كرد؟ اما داستان ها… خیلی وقت ها با دلتنگی قكر می كرد: استعدادش چی شد؟
پیرمرد وقت گرانبهای استراحتش را می گرفت، اما رییس معلوم نبود چرا جوش نمی آورد. برعكس، بودن او خوشایندش هم بود. آن روز پنجشنبه بود و فردا تعطیل. صحبت بامزه با این مترسك عجیب و غریب را میشد شروع تعطیلی استحقاقی اش دانست. بزودی سوار بر ماشین در پرتوهای گلگون خورشید غروب، در جاده های سایه گرفته، بسوی رستوران بیرون شهر می تاخت. آن روز جمع خوبی آن جا جمع می شد. دوست ها و دوست دخترهاشان. تنها حسن فرید ـ مدیر اداره مركزی پیمانكاری ساختمان ها ـ نمی آمد. حیف! خیلی روی او حساب میكرد… پری روهای دِكولته پوش، آهنگ های پر ناز و نوز غربی، ناله های فریبای ساكسفون، شامپانی جوشان… شادی سبك و فارغبالانه ای كه روح را مست می كرد! بوی خوش عطرهای پاریس را كه سر از آن به دور می افتاد، به سینه فرو می داد و آهنگ شیرین تانگو او را می گرفت و می برد.
پیرمرد سرفه كرد و صدای سرفه، رییس را به اتاق بر گرداند. این بابا دیگر برای چه در دفتر او پلاس است؟ اگر یكی از همشاگردی هایش ازش نخواسته بود، نمی گذاشت پای او به در اتاقش برسد. این همشاگردی را درست بیاد نمی آورد، اما دلش نمی خواست پیوند با دوست های پیشین اش را پاک ببرد. اما از طرف دیگر، برای چه به كسی كه سال های سال با او میانه ای ندارد، انساندوستی نشان دهد؟ اسم به نوع دوستی در كردن، همچو هنری نیست! پیرمرد باز بیمناك زیر لبی گفت:
ـ لطف كنین… زندگیم لَنگه…
تلفن به آرامی زنگ زد. جهان ـ دوست دختر حسن فرید ـ زنگ می زد. ازش می خواست دیدار رستوران را فراموش نكند. آمدن او و حسن ردخور نداشت. رییس نفسی به راحتی كشید. انگار باری از دوشش ورداشتند! یعنی امروز می تواند معامله های پرسودی با دوستان پیمانكارش بكند! از شادی می خواست پر در بیاورد. و ناگهان استعداد ادبی اش هم باز درش زنده شد. راستی، جهان جویای داستانی شده بود كه او همهاش می خواست بنویسد. اوه نه، این نه یك داستان كوتاه، كه یك رومان بی كم و كاست می شد! و رییس خندهی زنگ دار و شادی سر داد. بعد گوشی را آرام روی دسته گذاشت. و به نظر پیرمرد رسید كه سرنوشتش الان دیگر رقم می خورد. دستش به لقمه نانی بند خواهد شد!
رییس جوان لبخند زد:
ـ تو هنوز اون جا پلاسی؟
… منو دست می اندازه. بذار بیندازه. خوب نیس کله شقی نشون بدی. عثمان، با جریان آب شنا كن، سر و كله نزن. دوره زمونه عوض شده، آدمام عوض شده ان.
ـ اسمت چیه؟
ـ عثمان احمد.
ـ زن داری؟
ـ بله، زن و بچه دارم.
ـ بلدی بخونی؟
ـ فقط اسمَمو.
رییس جوان ناگهان جدی شد. این پیرمرد كه را به یادش می آورد؟
ـ یعنی اومده ای دنبال كار؟
ـ پس چی؟
ـ خیلی به خودت مطمئنی. صبر داشته باش!
رییس روی “صبر” خیلی تكیه كرد. و كلمه معنی عادی اش را از دست داد و یك دم، عثمان را به آدم بیفردا تبدیل كرد. رییس كه سعی می كرد به یاد بیاورد كجا می تواند پیرمرد را دیده باشد، متفكرانه نگاهش را پایین انداخت. اما فكر سورچرانی شب مرتب به سرش می خزید. امروز در بوی خوش تند عطرها و خندههای شیرین زنانه، شیشلیك می لُمباندند و با شراب های قوی جان می گرفتند. و روز خوش و خرمی با غرش كركنندهی دسته ی نوازنده ها و نورهای رنگ و وارنگ رستوران سر می آمد…
رییس جوان روی كاغذها در فكر فرو رفت و به چرت افتاد. به گمان، چند ساعتی خوابید. سر كه بلند كرد، خورشید دیگر پاك پایین رفته بود. پیرمرد همان جور جلوی میزش ایستاده بود، رنگ پریده چون سرابی كه دیری روی خشكزاری معلق بوده و كم كم در هوا رنگ می بازد.
…این سایه ی بدپیله، این پرهیب از گذشته بر خاسته كی گم و گور می شه؟!
یادها رییس جوان را به گذشته های دور و دورتر ـ به مجموعه ی نگارخانه ی بی پایان سال های سپری شده می برد. او ناگهان فكر كرد كه راستی همه زندگی اش سراب است: رستوران سحرآمیز در سیاهی شب، پیرمرد مرموز دیوانه، رویاهای ادبیات و استعداد، تلاش های پرشور آرمانی سال های جوانی. اما دروغ روزانه روحش را كشته بود. پیش رویش، خلاء بود: سورچرانی در رستوران های شبانه… تنها، گذشته می ماند. پیش نگاه اندیشه، رشته ی تصویرها و یادها می گذشت.
پیرمرد با شكیبایی انتظار می كشید و رییس درهمان حال كه با دست پیشانیش را پاك می كرد، سالهای نوجوانی اش را به یاد می آورد. حال دانش آموزی بود كه شیفته ی خواندن كتاب های ممنوعه بود. تنها با شنیدن كلمه ی “میهن” از شور گُر می گرفت و در عطش پذیرش مرگ در صفوف تظاهرات میهن پرستانه بود.
بالاخره كاسه صبر رییس لبریز شد:
ـ ما كجا همدیگه رو دیده ایم؟
پیرمرد سر به زیر انداخت:
ـ اشتباه می کنین. ما هیچ وخت هم دیگه رو ندیده ایم.
ـ نه، حافظه ی من هیچ وخ بهم خیانت نمی كنه.
رییس جوان به او براق شد و در دم فكر كرد: “حافظه هم مث آدما تمایل به خیانت داره.”
ـ منو جای كسی دیگه ای گرفته این.
… نه، با این همه، این قیافه رو جایی دیده… آره، تو اون زمون فراموش نشدنی بود! اما كجا و كی؟ با نگاهی تیز به چشم های پیرمرد، ناگهان به یاد آورد.
سیل خروشان تظاهرات، خیابان ها و میدان ها را گرفته بود. اما در میان همهمه، ناگهان صداهای تازهای به گوش رسید. مردم در هم شدند و به دست و پا افتادند تا خودشان را در پناهگاهی بچپانند. پوزهی تفنگها از میان غرش آتش و گرد و غبارِ به پا خاسته، پیش آمدند. گلوله ی سربی به رانش فرو رفت. مرگ بر سرش سایه انداخت… اما پیرمرد با بدنش روی او را پوشاند و بر بال هایی پهناور، از این رنجکده به آسمان برد.
همین آدم آن وقت پیكر زخمی او را از حمام خون خیابان ها به در برده بود. پیدا نبود چند روز پس از آن، در خانه كوچك قدیمی ای به هوش آمده بود. همین دست های پیرانه پیشانی اش را با مهربانی خشک كرده بود. خوب كه شده بود، پیرمرد او را از پس كوچه ها به خانه پدر و مادری اش برده بود.
ـ منو نمی شناسین؟
پیرمرد یكه خورد.
ـ نه.
… یادش بیارم اون وخت چی شده بود؟ اما كار و بارم؟ آینده ی درخشان؟ ترس گنگی رییس را گرفت. كوشید به اندیشه های آرام شادی پیش رو بر گردد. گذشته… زمان كفن فراموشی به دورش پیچیده بود… زنده كردنش چه فایده! اما به گونه ای برای خودش هم غیرمنتظره، پرسید:
ـ اون اتفاقا… یادتون می آد؟
پیرمرد خاموش ماند.
ـ جوونكی رو كه رونش زخمی شده بود یادتون نمی آد؟
ـ نـــــه… یادم نمی آد…
ـ چطور می شه آخه؟ شما بودین که؟!
پیرمرد هیچ کوتاه نیامد:
ـ بر نخوره بهتون، یادم نمی آد.
ـ شما منو از آتیش بیرون بردین. شما نجاتم دادین! مگه یادتون رفته؟!
حالا پیرمرد در گرداب یادها فرو رفت. رییس جوان نفس بریده، چشم به راه جواب ماند، اما پیرمرد، خاموش، زیر خاكستر یادها، اخگرهای گذشته را زیر و رو می كرد. رییس ناگهان از ترس یخ کرد: اگر پیرمرد راز وحشتناک اش را به یاد بیاورد و به همه بگوید؟! دم و دستگاه از سر همچو گناهی نمی گذرد. آن وقت او از همهی مزایا و نعماتش محروم می شود. صاف و ساده خرد و خاكشیرش می كنند. امشب بالاخره میزی كه با ظرافت چیده شده بهش وصلت نمی دهد، فانوس هایی كه بازیگوشانه چشمك می زنند بدون او در سرخوشی مستی تاب می خورند، رقص ها، پچپچه های پرشور و بوسه ها بدون او برگزار می شود و او در خواب ناز و شیرین فرو نمیرود.
چه جور از این هچلی كه از روده درازی به آن افتاده در بیاید؟ آخ، با این همه نمی تواند خاموش بماند! فكرها بسنگینی در سرش می چرخیدند و او هیچ نمی توانست تصمیم بگیرد چه کار كند…
اما پیرمرد، آرام، سرراست به او زل می كرد:
ـ كس دیگه ای بوده.
… مُقر نمی آد، اما نیگاش می گه: جوون، تو رو خوب یادم می آد. یادم می آد چه جور سینه خیز كشیدمت بیرون و مث باران، گول له می بارید. مرگ هر گوشه ای كمین كرده بود. بُردمت و تو، تو قلبم جا داشتی، من با دستای خودم به زندگی بر گردوندمت. تو خونه ی خودم روزا و شبا چشم به راه دمی بودم كه چشم وا كنی. اون وخت برام از همه ی دنیا عزیزتر بودی. وطن چشم به راه و محتاج آزادی بود و من تصمیم گرفتم زخمیا رو بكشم بیرون و نجات بدم. چی شده؟ راستی ما عوض شده ایم؟ هر چند وطن من و تو هنوز همونه.
رییس كه میل به سوال پیچ كردن پیرمرد ناگهان درش گم شده بود فكر كرد:
ـ عشق همیشه عشقه و وفاداری، وفاداریس…
حالا این پیرمرد به نظرش چون ستیغ سر به فلك كشیده ی كوهی می مانست كه ابرها را می گیرد و دیری رها نمی كند. انسان هایی چون این پیرمرد سرنوشت بشر و دوران های تاریخ را رقم می زنند. حالا رخنهناپذیر و سرفراز آن جا ایستاده است. او را چه نیازی به صدقه؟ دریای انسانها گوش به فرمان اویند و شهرهای بزرگ برایش سر فرود می آورند. او آفریننده ی زندگی است. با اولین بانگ میهن ـ زمانی كه گلولهها سوت می کشند، بادها بر می خیزند و توفان غوغا می کند، او باز به جستجوی زخمی ها می شتابد. اما دیگر این كسان دیگری اند که…
رییس جوان گناهكارانه به دست و پا افتاد، تته پته كنان چیزهایی گفت و صندلی ای برای پیرمرد پیش كشید. اما عثمان پیر دیگر بی سر و صدا در را پشت سرش بسته بود. آخرین چیزی كه رییس به یاد می آورد، صورت سنگ وار پدید و ناپدید شونده و شانه های پهن فروافتادهی پهلوانی بود كه همه چیز را به دوش كشیدهاند و خواهند كشید.