آوگوست ستریندبَرگ
نیم ورق کاغذ
میر مجید عمرانی
Mon 26 01 2015
آخرین بار اثاثیه روانه شده بود. مستاجرـ مرد جوانی با نوار سوگ به گرد کلاه ـ یک بار دیگر در آپارتمان گشت تا ببیند مبادا چیزی را فراموش کرده باشد. نه، چیزی را فراموش نکرده بود. هیچ هیچ چیز. پس با این تصمیم استوار به راهرو رفت که دیگر به آن چه در این آپارتمان از سر گذرانده فکر نکند. اما نگاه! نیم ورق کاغذ بغل تلفن توی راهرو با پونز به دیوار زده شده بود. کاغذ پر بود از نوشته هایی با دستخط هایی مختلف، برخی خوانا با مرکب، برخی خرچنگ قورباغه با مداد سیاه یا قرمز. همهی این داستان زیبایی که در زمان کوتاه دو ساله روی داده بود آن جا آمده بود. همهی آن چه می خواست فراموش کند آن جا بود. بخشی از زندگی یک انسان روی نیم ورق کاغذ.
کاغذ را برداشت. از این کاغذهای یادداشت زرد آفتابی بود که از خودش نور می دهد. آن را روی رف اجاق اتاق نشیمن گذاشت و خمیده به روی آن، خواندش. اول، اسم او آمده بود: آلیس، زیباترین اسمی که آن وقت می شناخت، آخر این، اسم نامزدش بود. و شماره ـ 11 15. به شماره ی یک سرود مذهبی کلیسا می مانست. بعد نوشته بود: بانک. این کار او بود، کار مقدسی که نان و خانه و زن، پایه ی هستی را فراهم آورده بود. اما خط اش زده بودند. چون ورشکست شده بود، اما او با رفتن به بانکی دیگر، گلیم خود را از آب بیرون کشیده بود، با این همه، دوره ی کوتاه سخت ناآرامی بود.
بعد آمده بود: گل فروشی و کرایه ی کالسکه. نامزدی اش بود، زمانی که جیبش پر پول بود.
بعد: فروشگاه مبل و کاغذدیواری. او خانه و کاشانه ای پی می ریزد. شرکت اسباب کشی: اسباب می کشند.
بلیط فروشی اپرا: 50 50. نوعروس و دامادند و یکشنبه ها به اپرا می روند. بهترین اوقاتشان، چرا که خودشان خاموش می نشینند و در زیبایی و هماهنگی سرزمین افسانه ای آن سوی پرده به هم رسند.
این جا اسم مردی می آید که خط خورده است. دوستی بود که به جایگاهی در جامعه رسید، اما بار خوشبختی را نتوانست بکشد و به بیچارگی افتاد و به ناچار خودش را گم و گور کرد. زندگی این قدر بی اعتبار است!
این جا پیداست چیز تازه ای در زندگی زن و مرد پیش آمده است. با دست خط یک زن و با مداد نوشته: “خانم”. کدام خانم؟ ـ ـ آره، آن خانمه با شنل پت و پهن و صورت دوستانه ی دلسوز که خیلی بی سر و صدا می آید و هرگز از اتاق غذاخوری رد نمی شود و از راه دالان به اتاق خواب می رود. زیر اسمش نوشته دکتر ل.
برای اولین بار این جا اسم یک خویش پیدا می شود. نوشته “مامان”. این مادر زن است که با احتیاط کناره گرفته است تا مزاحم زوج تازه به هم رسیده نشود، اما حالا به گاه ناچاری خواسته اندش، و او از آن جا که نیازش دارند با روی خوش می آید.
این جا نوشته های خرچنگ قورباغه ای زیادی به رنگ آبی و قرمز هست. اداره ی کار: کلفت رفته یا یکی دیگر باید گرفت. داروخانه. هام! پای چراغ تاریک می شود! لبنیاتی. این جا می شود شیر پاستوریزه سفارش داد.
بقالی، قصابی و دیگران. خانه دیگر با تلفن می گردد. چرا که مادر خانه سر جایش نیست. نه. آخر بستری است.
چیزهایی را که از این پس آمده بود نتوانست بخواند. چون چشم هایش می خواست سیاهی برود، همان جور که چشم های غریقی در دریا که از توی آب شور نگاه می کند سیاهی می رود. اما نوشته بود:دفتر کفن و دفن. گویاست خب دیگر! ـ یک بزرگ و یک کوچک، می شد فهمید تابوت. و در پرانتز نوشته بود: از خاک1.
بعد دیگر چیزی نوشته نشده بود. به خاک ختم شده بود و به آن هم ختم می شود.
اما او کاغذ آفتابی رنگ را برداشت، بوسید و در جیب بغل گذاشت.
در دو دقیقه دو سال از زندگی اش را باز از پیش چشم گذرانده بود.
بیرون که رفت، نخمیده بود. برعکس، سرش را مانند آدمی خوشبخت و سرفراز بالا گرفته بود، چون احساس می کرد که با این همه، صاحب زیباترین چیز بوده است. چه بسیار بدبخت هایی که هرگز از آن برخوردار نشده بودند!
|
|