عصر نو
www.asre-nou.net

دو داستانک از هاینریش بل و دینو بوتزاتی

ترجمه علی اصغرراشدان
Mon 26 01 2015

Aliasghar-Rashedan03.jpg
Heinrich Böll
Der Lacher
هاینریش بل
خنده

درباره حرفه ام موردسئوال قرارکه میگرفتم،ازخجالت عرق میکردم،سرخ وگرفتارلکنت زبان میشدم.درغیراین وقتهابه عنوان آدمی مطمئن به خودمشهورم.به آدمهائی غبطه میخورم که میتوانندبگویند: بنام،آرایشگرم،کتابدار وداستان نویسم.خیلی راحت اعتراف میکنندوطوری حرفه هاشان راتوضیح میدهندکه نیازبه توضیح بیشترندارد.من درجواب دادن به این سنخ پرسشهامجبورم به خودم فشاربیارم:
«من می خندم.»
این سنخ معرفی خود،باعث سئوالهای بیشترمیشود:
«ازاین راه زندگی میکنی؟»
واقعیت صادقانه بایدبااین جواب همراه باشد:
«آره.»
درواقع باخنده ام زندگیم رااداره میکنم،خوب هم زندگی میکنم.یعنی درمقابل این سئوال:باید گفت خنده من افتصادیست.من خنده کننده ای خوب وآموزش دیده ام،خنده کننده دیگری باسبک خنده من نیست.هیچکس مثل خودم به ظرافتهای هنرمن مسلط نیست.خیلی وقت است ازتوضیحات آزارنده گریزانم-به عنوان بازیگر،مقلدوتظاهرکننده ای نیرومندو ناچیزبهم اشاره میشود.این طرحهابیان کننده واقعیت من نیستند:من عاشق واقعیتم،واقعیت این است که میخندم.من دلقکم،کمدین هم هستم.آدمهارا،خاصه به معنی آرامش دادن،شادنمیکنم:من مثل یک امپراتوررم یایک فارغ التحصیل حساس میخندم.خنده قرن 17مثل خنده قرن 19برای من یک سان است.لازم که باشد،تمام قرن،تمام طبقات اجتماعی،تمام قرون وسطی رامیخندم:خیلی ساده آموخته امش،همانطورکه آدم تخت انداختن کفش رامی آموزد.خنده آمریکائی سینه ام راجلامیدهد.خنده آفریقائی،سفید،سرخ وخنده زردرامیگذارم مطابق بایک دستمزدطنین بیندازد.من اجتناب ناپذیرشده ام.به سوابق میخندم،به گروه می خندم.کارگردان نمایشنامه رادیوئی بااحتیاط باهام رفتارمیکند.سودائی میخندم،معتدل میخندم،هیستریک میخندم.مثل یک راهنمای ایستگاه راه آهن یاشاگردشعبه خواروبارفروشی میخندم.خنده صبحگاه،خنده غروبگاه،خنده شبانگاه وخنده گرگ ومیش.سخن کوتاه:همه جاومثل همیشه که بایدخندید،خوب میخندم.
آدمهاباوردارندحرفه ام طاقت فرساست-به ویژه خنده ی خاصم ونیزخنده مسری برترم.روی این اصل من برای کمدین ردیف سوم یاچهارم هم که طرف راستش رامیلرزاند،تقریباهرشب دراطراف نمایش متنوعش به عنوان جنمی نامحسوس می نشینم تابه ارائه ضعیف برنامه اش به شکلی مسری بخندم.من ضروری شده ام.این قضیه بایدکارگروهی باشد:خنده قلبی وحشیانه من اجازه نداردزودترویادیرترشروع شود،بایددرست درلحظه خاص خودش بروزکند.بعدباتوجه به برنامه می نشینم،تمام تماشاگرهافریادمیشکندواشاره هارهامیشوند.امامن ازپادرآمده به طرف رختکن میخزم،مانتلم رارولباسهام می پوشم و سرخوشم که سرآخربه لحظه پایانی فرارسیده.معمولاتوخانه تلگرام برام رسیده:
«به خنده نیرومندت نیازفوری داریم،زمان ضبط سه شنبه»
چندساعت بعدرو گرمکن قطارچمباتمه میزنم وازتقدیرم گله میکنم.
همه میداننددرزمان پایان برنامه وتعطیلی کمی تمایل به احساس خنده دارم:شیردوش موقع ترک گاوخوشحال است،بنا بعدازاجازه ترک ملات سرخوش است،نجارتوخانه بیشتردرهاوکشوهای تعمیرنشده رابه سختی بازکه میگذارد،خرسنداست.شیرینی پزعاشق خیارشوراست وقصاب شیرینی بادامی دوست دارد.نانواپیش ازنان سوسیس به نیش میکشد:گاوبازهاعاشق کفتربازیند،مشت زنهابچه شان خون دماغ که میشودرنگ می بازند.من همه اینهارامی فهمم وخنده ام میگیردوهیچوقت تعطیلی ندارم.من آدمی مرگبارم.مردم،شایدهم برحق،منفی باف به حسابم میاورند.
سالهای اول ازدواج،زنم اغلب بهم میگفت:
«یه کم بخند.»
اماتواین فاصله براش روشن شده من نمیتوانم این خواسته اش را عملی کنم.اجازه که میابم عضلات چهره پرشوروذهن اسیب دیده ام رابا جدیتی تمام شل کنم،خوشبختم.آره،خنده دیگران هم عصبیم میکند، باشدت حرفه ام رابه خاطرم میاورد.رواین حساب اغلب ساکت میمانیم.ازدواجی رضایتبخش است.زنم هم آن سنخ خنده راآموخته است:هرازگاه باخنده ای غافلگیرم میکند،بعدمنهم میخندم.آهسته باهم حرف میزنیم.من ازسروصدای نمایشهای متنوع متنفرم.ازسروصدای مسلط به اطاق ضبط متنفرم.
آدمهائی که نمی شناسندم،به بستن درهاوامیدارندم.شایدمن اینجورم،چراکه بایدغالبادهنم رابه خنده بازکنم.باحرکت بی تحرک توزندگی خصوصیم،هرازگاه اجازه خنده ای ملایم میابم،اغلب فکرمیکنم:
«هیچوقت سیرخندیده ام؟....»

2

Dino Buzzati
Wächter der Vila
دینو بوتزاتی
نگهبان ویلا

نگهبان ویلای بزرگ تک افتاده که شدم،اول تختخواب باریکم راتوورودی طبقه اول گذاشتم تارختکن تودسترسم باشد.اگرکسی سعی میکردداخل شود،سروصداش فوری بیدارم میکرد.همیشه ناترس بودم.
آدم روزهای زیادی تنهاتوویلاهای قدیمی بزرگ وتک افتاده که بماند،گرفتارفکرهای ناجورمیشودوشبهادراطراف خانه صداهای گوناگونی میشنود.روتختم می نشینم،نفسم راجوری توسینه م حبس میکنم که صدای تاپ تاپ قلبم رامیشنوم.درست که درقفل است،اماخیلی نازک است.یک ضربه احتمالی شانه کافیست تادرهم بشکندش.
به این باورمیرسم که بهتراست بین من ودنیای بیرون دوتا درباشدوشبها خودرابه سالن اول عقب میکشم.صادقه بگویم،شبهای اینجاهم راحت نبودند.انگارخیلی چیزهاتوذهنم نفوذمیکرد.خودرابه سالن نهارخوری کشاندم.حالاسه درازدزدها محفوظم میداشتند.
ازاطاقی به اطاقی قدم میزدم.تااینجا،این بالا،اطاق زیرشیروانی،خودراتوامنیت حس نمیکردم.روتختخواب رفتن شبهازمان وهزینه وتلاش زیادی لازم دارد.درورودی راقفل که میکنم،تمام اطاقهاراوارسی ودرهارایکی یکی پشت سرم می بندم.درضمن این مدت تمام درهارادقیقاشناخته ام.جمعا سی وشش تایند.جیرجیرهردرموقع بازوبسته شدن،شگردووسواس وویژگی خاص هرقفل رامیشناسم.
تمام اینهاسختی واقعی شبهام راشکل میدهند.معمولاسی درراپشت سرخودکه بسته باشم،بازدرسکوت صدای جیرجیری میشنوم-مثلادرهفتم یاهشتم.کمی گرفتارسراسیمه گی میشوم:
«بی تردیدهیچ کس نیست،جیرجیری خودبه خودی بود.»
کلی وقت تلف میکنم.میروم تاساعتهاهمه جاراوارسی کنم وقضیه کشف کنم.روشنای پریده رنگ طلوع صبح از پنجره های بالاخودنمائی میکندوهنوزآنجام.درهارادوباره ودوباره می بندم وسنگربندی میکنم.دراین فاصله خطرآماده ناپدیدشدن است....