عصر نو
www.asre-nou.net

ا.آ.بونین

خیابان درختی های تاریك

میر مجید عمرانی
Sat 17 01 2015

Iwan-Alexejewitsch
در هوای بارانی و سرد پاییزی، در یكی از بزرگراه های تولا كه پوشیده از آب باران و چاك چاك از شیارهای سیاه فراوان بود، كالسكه ی گل آلودی با سرپوشی نیمه بالازده و سه اسب بس معمولی كه دم هایشان را بسته بودند تا گلی نشوند، به ساختمان چوبی درازی نزدیك شد كه در یك برش چاپارخانه ی دولتی بود و در بَرِ دیگرش ـ مهمانخانه شخصی ای كه در آن می شد تنی آسود، شبی سر كرد، غذایی خورد یا سماوری خواست. بر نشیمن كالسكه ران، دهقانی نیرومند در قبایی كه آن را كمربندی تنگ می فشرد، جدی و سیه چرده با ریش تُنُك قیرگون، شبیه راهزنان قدیم، نشسته بود و در درون كالسكه، پیرمرد ارتشی خوش اندام، در كلاه بزرگ و شنل خاكستری سبك نیكلای با یقه ی شق و رق پوست بیدستر، هنوز سیه ابرو اما با سبیل سپید كه به پاگوشی هایی همانند می پیوست. چانه اش را تراشیده بود و همه ی سر و رویش، شباهتی به الكساندر دوم داشت كه در زمان پادشاهی وی، در میان ارتشیان بس رایج بود. نگاهش نیز پرسا، جدی و در همان حال خسته بود.
اسب ها كه ایستادند، او پای درون چكمه ی ارتشی دارای ساق صافش را از كالسكه بیرون فرستاد و در حالی كه با دست های درون دستكش های جیر خود بال های شنلش را می گرفت، به بالای هشتی ساختمان دوید.
كالسكه ران از نشیمن خود به زمختی فریاد زد "به چپ عالیجناب" و او كه در آستان در، بخاطر بالای بلند خود كمی خمید، به راهرو و سپس به چپ به درون مهمانخانه رفت.
درون میهمانخانه، گرم، خشك و پاكیزه بود: تمثال زرگون نویی در گوشه ی چپ، زیرش میزی پوشیده با رومیزی سفید نشده ی پاك و کنار میز، نیمكت های شسته رفته. اجاق آشپزی كه كنج دور و دراز دست راست را می گرفت به تازگی با گچ سفیدكاری شده بود. نزدیك تر، چیزی بود چون تخت، پوشیده از پالان های خال خالِ لمیده از یك پهلو به كنار تنور. از زیر سرپوش تنور بوی خوش آش کلم ـ كلم خوب پخته و گوشت گاو و برگ درخت غار می آمد.
از راه رسیده، شنل را به روی نیمكت انداخت و در جامه ی ارتشی و چكمه ها، باز هم خوش بر و بالاتر شد. او سپس دستكش ها در آورد و كلاه را بر داشت و با سر و رویی خسته، دست لاغر رنگ پریده اش را به سر كشید. موهای خاكستریش كه روی شقیقه ها به سوی گوشه ی چشم ها شانه شده بود كمی فر می خورد و چهره ی كشیده ی زیبا با چشم های سیاهش، این جا و آن جا رد كم پیدای آبله بر خود داشت. كسی در مهمانخانه نبود. او دَرِ رو به راهرو را گشود و بدخواهانه فریاد زد:
ـ هی، كی اون جاس؟
بی درنگ زنی سیه مو، چون او سیه ابرو و باز همچون او زیبای نه چندان سن و سال دار، چونان كولی زنی میانسال، با پرزهایی تیره بر پشت لب بالایی و در درازای گونه ها، سبکپا اما چاق، با سینه های درشت در زیر نیم تنه ی سرخ و شكم سه گوش غازگونه در زیر دامن سیاه پشمی به درون مهمانخانه آمد و گفت:
ـ خوش آمدین، عالیجناب، غذا میل می كنین یا می فرمایین سماور بیارم.
از راه رسیده، نگاهی گذرا به شانه های گرد و پاهای سبك او در كفش های سرخ نخ نمای تاتاری كرد و با بی توجهی و به کوتاهی پاسخ داد:
ـ سماور! صاحب این جایی یا خدمتكار؟
ـ صاحب، عالیجناب.
ـ مالِ خودته پس؟
ـ درسته، مالِ خودمه.
ـ چطور آخه؟ مگه بیوه ای كه خودت كارا رو می گردونی؟
ـ بیوه نیستم، عالیجناب، اما باید آخه با چیزی زندگی کرد. کار و بار هم دوست دارم.
ـ خب، خب. خوبه. چه این جام تمیز و دلچسبه!
زن همه ی مدت، چشم ها كمی تنگ کرده، كنجكاوانه به او می نگریست. پاسخ داد:
ـ تمیزی رَم دوست دارم. آخه پیش بزرگون بزرگ شده م. چطور نتونم شایسته رفتار کنم، نیكلای آلكسی یه ویچ؟
او تند راست شد، چشم ها را گشود و سرخ شد و دستپاچه گفت:
ـ نادژدا! تویی؟
زن پاسخ داد: بله، نیكلای آلكسی یه ویچ.
مرد هم چنان که بر نیمكت می نشست و به زن خیره می شد گفت:
ـ خدای من، خدای من... كی می تونس فكرشو كنه! چند ساله همدیگرو ندیده ایم؟ سی و پنج سال؟
ـ سی سال، نیكلای آلكسی یه ویچ. من حالا چهل و هشت سالمه و بگمونم شما شصت سال؟
ـ چیزی در این مایه... خدای من، چه عجیبه!
ـ چی عجیبه، سرور من؟
ـ خب همه چی، همه چی... چطور نمی فهمی!
خستگی و آشفتگی اش از میان رفت، برخاست و نگاه به زیر، مصممانه به قدم زدن در اتاق پرداخت. سپس ایستاد و در همان حال كه چهره اش در میان موهای سپید سرخ می شد به سخن در آمد:
ـ از همون وختا هیچ خبری ازت نداشتم. چطور سر از این جا در آوردی؟ چرا پیش اربابات نموندی؟
ـ اربابام درست پس از رفتن شما آزادم کردن.
ـ پس از اون كجا زندگی می كرده ای؟
ـ داستان دور و درازیه، سرور من.
ـ گفتی شوهر نكرده ای؟
ـ نه، نكردم.
ـ چرا؟ با این زیبایی ای كه داشتی؟
ـ این كارو نمی تونستم كنم.
ـ چرا نمی تونستی؟ چی می خوای بگی؟
ـ چی آخه بگم. شاید یادتونه كه دوستتون داشتم.
مرد تا مرز گریه سرخ شد و اخم كنان دو باره به راه افتاد. زیر لب گفت:
ـ همه چی می گذره، جان من. عشق، جوونی ـ همه چی، همه چی. داستان پیش پا افتاده و معمولی ای یه. با گذر سال ها، همه چی می گذره. كتاب ایوب در این باره چی می گه؟ "همان گونه به یادش خواهی آورد که آب رفته را".
ـ تا خدا چی رو به كی بده، نیكلای آلكسی یه ویچ. جوونی یه هر کسی می گذره، اما عشق چیز دیگه ای یه.
مرد سر بلند كرد، ایستاد و بیمارگونه خندید:
ـ تو كه آخه نمی توانسته ای همه ی عمر دوستم داشته باشی!
ـ پیداس می تونسته م. همه ی این مدتی كه گذشته، تنها با همین زندگی كرده ام. می دونستم كه مدت هاس شما اون آدم قبلی نیستین، كه برای شما انگار نه انگار كه چیزی در كار بوده، اما...
و با لبخند نامهربانی افزود:
ـ حالا دیگه برای سرزنش دیر شده، اما آخه راستش شما خیلی بی رحمانه ولم كردین، چه بارها كه از همین رنجش، خواستم خودمو سر به نیست كنم، حالا از چیزهای دیگه بگذریم. آخه زمونی بود، نیكلای آلكسی یه ویچ، كه من به شما می گفتم نیكلا جان و شمام به من ـ یادتون می آد چی می گفتین؟ همه شم برای من شعرایی درباره ی "خیابان درختی های تاریک" می خوندین.
او با جنباندن سر گفت: ـ آخ، چه قشنگ بودی تو! چه گرم و چه زیبا! چه بر و بالایی، چه چشمایی! یادت می آد همه چه جور نیگات می كردن؟
ـ آره، سرور من. شمام خیلی قشنگ بودین. منم همه زیبایی و گرمای خودمو دادم به شما كه. چطور آخه می شه همچو چیزی رو فراموش كرد.
ـ آه! همه چی می گذره. همه چی فراموش می شه.
ـ همه چی می گذره، اما همه چی هم فراموش نمی شه.
مرد كه رو بر می گرداند و به پنجره نزدیك می شد گفت: ـ برو! خواهش می كنم برو!
و پس از آن که دستمالش را در آورد و آن را به چشم ها فشرد، شتابان افزود:
ـ كاش خدا منو می بخشید. تو كه پیداس بخشیده ای.
زن به در نزدیك شد و ایستاد:
ـ نه، نیكلای آلكسی یه ویچ، نبخشیده م. حالا كه گفت و گومون به احساسمون رسید، رك بگم: هیچ وخت نتونسته م ببخشمتون. نه اون زمون چیزی عزیزتر از شما تو دنیا داشتم و نه از اون پس. برا همینم نمی تونم ببخشمتون. خب، دیگه برا چی یادها رو زنده كنیم، آب ریخته به کوزه ناید باز.
مرد كه با سیمایی جدی از پنجره دور می شد پاسخ داد:
ـ آره، آره، چه سود! بگو اسب بهمون بدن. اما یه چیز بهت بگم: من هیچ وخت تو زندگی خوشبخت نبوده م، خواهش می كنم فكر نكن بوده ام. ببخش اگه به عزت نفست بر می خوره، اما رك بگم ـ همسرمو دیوانه وار دوست داشتم. اما خیانت كرد و خیلی اهانت بارتر از اون كه من تو رو ول كردم، منو ول كرد. پسرمو ستایش می کردم ـ بزرگ که شد، چه امیدا كه بهش نبستم! اما پست، بریز و بپاش، گستاخ، سنگدل، بی شرف، بی وجدان... از آب در اومد. اما همه اینام همون داستان معمولی و پیش پا افتاده اس. جانت سلامت، دوست نازنین. فكر می كنم منم باارزش ترین چیزی رو كه تو زندگی داشته م با تو از دست دادم.
زن نزدیك شد و دستش را بوسید و مرد نیز دست او را.
ـ بگو اسب به ما بدن...
در راه که می رفتند، مرد اخمناك اندیشید: "آره، چه دلربا بود! چه زیبایی افسون كننده ای داشت!". با شرم به یاد آخرین گفته های خود و نیز بوسیدن دست او افتاد و در جا، از شرم خود شرمنده شد. "راستی مگه نه این که اون بهترین آن و دم های زندگی رو به من داد؟"
خورشید رنگ باخته، رو به افول، نمایان شد. كالسكه ران که پیوسته از یک شیار سیاه به دیگری می رفت و شیارهای كم گل آلودتر را بر می گزید یورتمه می راند و به چیزی نیز فكر می كرد. سرانجام با خشونتی جدی گفت:
ـ اما، عالی جناب، اون همین جور از پشت پنجره به رفتنِ ماها نیگا می كرد. حتمن خیلی وخته می شناسینِش؟
ـ خیلی وخته، كلیم.
ـ زنك خیلی با کله س. می گن همین جورم داراتر می شه. پول نزول می ده.
ـ هیچ اهمیتی نداره این.
ـ چطور نداره! كی یه كه آخه نخواد بهتر زندگی كنه! اگه شرافتمندونه بده، همچی بد نیس. می گن اونم تو این كار باانصافه. اما سختگیره. پولشو سر وخت ندادی، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
ـ آره، آره، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی... تندتر برون، لطفن، مبادا از قطار بمونیم...
خورشید فرودست با پرتوی زرد رنگ خود بر بیابان های برهوت می تابید و اسب ها شلپ شلپ کنان یكنواخت از چالاب ها می گذشتند. او به سوسوی نعل های آنها نگریست، ابروان مشكی اش را در هم كشید و اندیشید:
"آره، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. آره، بی چون و چرا بهترین آن و دم ها رو. و نه بهترین، كه راستی افسون بارترین رو!" در دور و بر، نسترن سرخ شكفته، و خیابان درختی هایی از زیرفون های تیره، تن بالا كشیده..."اوه، خدای من،آخه چی می شد بعد؟ چی می شد اگه ولش نكرده بودم؟ چه چرت و پرتی! این نادژدا نه صاحب اون كاروان سرا، كه همسرم، بانوی خانه ی پتربورگم و مادر فرزندام؟"
و در حالی كه چشم ها را می بست، سرش را تكان تكان داد.



Иван Алексеевич Бунин
ا.آ.بونین
1953 ـ 1870
برنده ی جایزه ی نوبل ادبی 1933